eitaa logo
۲۵۶ 🌌
65 دنبال‌کننده
163 عکس
9 ویدیو
1 فایل
۲۵۶، ابجد نور است؛ ‌نور نام خداست. 💫 ‌📌محدثه‌ام 🤱🏻🧕🏻 آنچه می‌خوانم آنچه می‌نویسم همه این‌جاست @M_talebiz
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات مرضیه حدیدچی محسن کاظمی من زیاد اهل خواندن زندگی آدم‌های انقلابی و آدم‌های دوران دفاع مقدس نیستم. نه اینکه زاویه داشته باشم، اما حس می‌کنم گاهی یک تقدس و بزرگ‌نمایی غیرقابل انکار در آثار مربوط به آن دوره وجود دارد، و من این را نمی‌پسندم‌. این کتاب را روزهای اول سال شروع کردم، اما به نیمه نرسیده رها شد. این دو روز آخر هفته وقت گذاشتم که تمامش کنم. مرضیه حدیدچی خودش بود، خودش را گفته بود و نویسنده هم نوشته بود. مرضیه حدیدچی فقط یک زن چریک نظامی نبود، چیزی که زیاد تبلیغ می‌شود. این زن ابعاد دیگری هم دارد. اینکه درس می‌خوانده را هیچکس نگفته و ما نشنیده‌ایم، اینکه با همان تعداد زیاد فرزندانش درس حوزه می‌خوانده و مقید بوده که درس هم بدهد. اینکه برای مبارزه هزینه داده. اینکه اشتباه هم داشته، معصوم نبوده، همه‌ی این‌ها را گفته است. من مرضیه حدیدچی را بزرگ می‌دانم نه چون چریک مبارز در سوریه و لبنان بوده، نه چون محافظ امام در پاریس بوده یا فرمانده سپاه همدان شده است. یا بعدها نماینده امام در هیئت اعزامی به شوروی بوده و نماینده مجلس شده است. من مرضیه حدیدچی را بزرگ می‌دانم چون پای چیزی که به آن معتقد بوده با تمام سختی‌هایش ایستاده و هزینه داده است. ۴ از ۴۵ ۲۵۶🌌
آرتور کریستال در جستاری به نام "سخن‌گوی تنبل‌ها" می‌گوید:" نه اینکه جاه طلب نبودم. اتفاقا برای خودم کلی آرزو و برنامه داشتم؛ می خواستم رمان های کت و کلفت بنویسم و پول پارو کنم. ولی جاه‌طلبی بدون انرژی به چه درد می خورد؟ چیزی غیر از خیال‌بافی است؟ رمان نوشتن انگیزه و تعهد ترولوپ‌وار می‌خواهد که من مردش نبودم." وقتی این پاراگراف را می‌خواندم، انگار آرتور وارد ذهن من شده بود و این را نوشته بود؛ یا شاید من وقتی این بند را می‌خواندم، گذشته‌ام مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هایم گذشت. البته احتمال دوم درست‌تر است. سن من به سال‌های نوشتن آرتور کریستال قد نمی‌دهد، که گذشته‌ و تصور من قبل از نوشته‌ی او باشد.  انگار به شکل معجزه‌واری آدم‌های شکل من جلویم تکثیر می‌شوند و همین‌که حس می‌کنم اوضاعم غیرعادی نیست، این تکثرها به موفقيت می‌رسند و من سرجای خودم درجا می‌زنم. نويسنده بودن از چه زمانی آرزویم شد، یادم نمی‌آید. اما آن روز را یادم است، مثل وقتی که خودم را توی آینه می‌بینم، واضح و روشن. سر کلاس انشای دوم راهنمایی نشسته بودم و منتظر بودم انشای هفته‌ی قبل را تحویل بگیرم و نگرفتم؛ در آن بیست، سی ثانیه چندبار چشم‌هایم سوخت، پوست کنار ناخنم را کشیدم و مدام پای راستم را روی زمین کوبیدم‌. فکر می‌کردم بدترین انشای کلاس را نوشتم و باید بروم دفتر مدرسه و جواب پس بدهم. همیشه ذهن تراژدی پسندی داشتم، برعکس زندگی‌ام. شاید اگر آن روز همان تراژدی  ذهنم اتفاق می‌افتاد، حالا به این روز نمی‌افتادم.  وقتی همه‌ی دختربچه‌هایی که روپوش سرمه‌ای و مقنعه‌ی آبی روشن داشتند دور تا دور کلاس روی صندلی‌های فلزی سرد نشسته بودند، من یک پله بالاتر جلوی وایت‌برد کلاس برگه‌ای دستم بود که باید بلند برای همه می‌خواندم. لب‌هایم مثل یک پاستیل ماری که از دو طرف می‌کشندش، کش آمده بود، مطمئنم توی صدایم یک لرزش ریز از ذوق هم بود. انگشت‌های پاهایم هم یخ یخ بود، البته از ذوق نه ترس. فکرش را که می‌کنم می‌بینم من از همان وقتی که الفبا را یادگرفتم به این روز افتادم. همیشه وقتی بابا ساکش را می‌بست زیپ بغلش پر بود از نامه‌هایی که من نوشته بودم. بعدترها گوشه‌ی کتاب و دفترهایم می‌نوشتم، وقتی با تکنولوژی عجین شدم، صفحه‌های اجتماعی‌ام.  اما حالا می‌بینم بعد از این همه سال من دقیقا همان تنبلی هستم که کریستال می‌گوید، من حس جاه‌طلبی روزهای نوجوانی‌ام را هم دیگر ندارم. فقط وقتی چشم‌هایم رامی‌بندم اسم خودم را روی جلدکتاب تصو‌ر می‌کنم اما زندگی‌ام شبیه هیچ نویسنده‌ای نیست.  من شاید در جمع افرادی که نویسنده نباشند، توی نوشتن اول باشم؛ اما در جمع نویسنده‌ها یک دست به قلم ساده‌ام. ■پی‌نوشت ¹: گفتم شبیه هیچ نویسنده‌ای نیستم، مثلا اهل بازنویسی نیستم. بازنویسی برای من مثل فرورفتن سوزن زیر ناخن است.یا اینکه پایان‌بندی ضعیفی دارم.■ ■ پی‌نوشت ²: گاهی فکر می‌کنم باید خیال نویسندگی را رها کنم، بدون درد به زندگی ادامه بدهم؛ اما همین خیال، همین عجین بودن با ادبیات حداقل زمختی خواندن منطق مظفر و حلقات اصول و متن‌های عربی را نرم می‌کند. ■ یا یا موضوعیت ندارد؛ این فقط یک یادداشت شبانه است. ۲۵۶ 🌌
آمیخته به بوی ادویه‌ها مریم منوچهری ‌ آمیخته به بوی ادویه‌ها از سال ۱۴۰۰ توی کتابخانه‌ام بود، همان اوایل که خریدمش بیست، سی صفحه‌ای خواندم اما کشش نداشت، رهایش کردم. سه سال توی کتابخانه خاک خورد و اول این هفته دوباره ورقش زدم، کم‌حجم بود و خواندمش. این بار روان‌تر بود. با تمام کردن این کتاب فهمیدم بعضی کتاب‌ها باید خاک بخورند، من پیچ بخورم توی کتاب‌های دیگر، بعد خاک کتاب را پاک کنم و شروع کنم به خواندن. باید به خودم زمان بدهم. حالا غم کتاب‌های نصف و نیمه خوانده شده را ندارم. داستان‌های کتاب همه‌شان ختم به غم، فراق، مرگ می‌شود، سیاه. همه وصل شده‌اند به جنوب، گرما و شرجی اما پایان همه‌شان سرد است. اما زبان، واژه‌ها، عبارت‌ها و ریتم داستان آدم را می‌اندازد توی دام، کتاب از دست سرنمی‌خورد. می‌چسبد به دست، محکمِ محکم. _دوست داشتم دو داستان پایان کتاب را ورق می‌زدم ولی ممنون از پسرجون که کتاب را انداخت پشت تخت. 😶‍🌫_ ۵ از ۴۵ ۲۵۶🌌
من این‌چند وقت به امام صادق زیاد فکر کردم. این چند وقت دقیقا یعنی از دومین شب قدر ماه رمضان؛ مسجد امام حسین، وقت قرآن به سر، آیت‌الله شیخ‌بهایی گفتن:" مردم نذارید قال باقر، قال صادق کم‌رنگ بشه. بچه‌هاتون رو بفرستین حوزه‌ی علمیه. ثبت‌نام‌ها شروع شده." و این یک تلنگر زد به من، اینکه من چرا مسیر ساده‌ی دانشگاه را رها کردم و وارد حوزه‌ی علمیه شدم. شاید اگر وارد حوزه نمی‌شدم الان دانشجوی دکتری بودم‌. اما رفتم از صفر شروع کردم، از اول خط. تلنگر خوردم، چرا؟ چون حوزه رفتن از صفر شروع کردن نیست، یعنی بعد از آن شب فهمیدم، از صفر شروع کردن نیست. شاید من طلبه‌ی خاصی نباشم، کار خاصی نکنم، هنوز استعدادم را کشف نکرده باشم. اما مسیر درست را انتخاب کردم. مسیری که از دانشگاه درست‌تر است، دقیقا درست‌تر. از همان روز‌ها اراده‌ی تحلیل‌رفته‌ی بعد از زایمانم تقویت شد. بعد از زایمان مرخصی نرفتنم، نمره‌های افتضاحم، امتحان‌های نداده‌ام باری شدن روی دوشم که درس‌ها سختن، نمی‌فهمم پس باید فعلا رهاش کنم، ظاهرا فعلا. اما با خودم قرار گذاشتم تلاش کنم، درس بخونم، حتی کم، روزی نیم‌ساعت هم که شده برای اصول، منطق، نحو جا باز کنم. آروم آروم پیش برم، آهسته و پیوسته، نه تند و خسته. هرجایی که نفهمیدم هرجایی که کم آوردم دست به دامن امام صادق شم‌. شاید پرویی باشه اما گفتم:" من بخاطر شما توی این مسیر موندم، هرجا موندم، شما دستم رو بگیرین." من این روزها به امام صادق زیاد فکر می‌کنم. ۲۵۶ 🌌
سال ۹۶ که این عکس و دست‌بند را گذاشتم بین "او یک ملت بود" فکر نمی‌کردم چندسال بعدترش او هم رئیس جمهور باشد، هم رئیس‌جمهور مفقودی که نگرانش هستم.
۲۵۶ 🌌
سال ۹۶ که این عکس و دست‌بند را گذاشتم بین "او یک ملت بود" فکر نمی‌کردم چندسال بعدترش او هم رئیس جمه
‌ ‌ ‌سیدعلی کتاب‌ها را روی زمین پخش کرده‌بود. کوفتگی بعد از سفر هنوز توی دست و پایم بود، می‌دانستم الان اگر کتاب‌ها را جا بدهم، دو دقیقه دیگر باز همین بساط است. ‌ زمان خوبی را برای جادادن کتاب‌ها انتخاب نکردم، بعد از سقوط بالگرد. "او یک ملت بود" را باز کردم. به عکس و دستبند وسطش نگاه کردم، انگار یکی یقه‌ام را گرفت و کشید سال نود و شش. وسط شور انتخاباتی در دانشگاه. من سیاسی بودم، زیادی سیاسی بودم. الان هم سیاسی‌ام ولی دزش خیلی کم شده. آن زمان حس می‌کردم چاره‌ای جز رئیسی ندارم، استدلال‌های همسرم هم او را از چاره تبدیل به گزینه اصلی برایم نمی‌کرد. همسرم یک طرفدار واقعی رئیسی بود. هنوز خبری نبود، رئیسی تولیت حرم بود. همسرم دیده‌بودش، حرف زده بود، دست داده بود، التماس دعا گفته بود. از همان زمان طرفدارش شده بود. ‌ من طرفدارش نبودم، نه سال ۹۶ نه سال ۱۴۰۰. نه اینکه نباشم، مثل همسرم طرفدارش نبودم، جدای از سیاسی بودنم آدم بدبینی هم بودم. کجا بودم؟ بعد از شکست سال ۹۶ این‌ها را گذاشتم وسط این کتاب، نه چون همه می‌گفتند رئیسی بهشتی است، نه؛ چون در یک فقره، تخریب شدن وجه اشتراک عجیبی داشتند. من هرچقدر هم که نشان بدهم طرفدار رئیسی نیستم، یک طرفدارم. سال ۹۶ فکر نمی‌کردم چهارسال بعد ردیف ردیف دانشجو را بفرستم تبلیغ برای رئیسی و آن زمانی هم که رئیس جمهور شد فکر نمی‌کردم، چهارسال نشده باید تمام بدنم بلرزد از خبر سقوط یک بالگرد. رئیسی آن غرور ایرانی بودن و مسلمان بودنمان را در سازمان ملل زنده کرد. همین یک‌کارش به همه‌ی قبلی‌هایش می‌چربد. حالا کاش همان قرآن دستش را بگیرد. می‌دانید راستش گفتم آدم بدبینی‌ام، کاش بدبینی‌ام این یک‌جا غلط اندر غلط باشد. رئیسی و هیئت همراهش سالم و سلامت باشند. ۲۵۶ 🌌
یک پایان در اوج تو می‌توانستی دو دوره رییس‌جمهور شوی. دیر یا زود زاویه‌ات را با انقلاب مشخص کنی. می‌توانستی زیرمیز جمهوری اسلامی بزنی و بگویی وقتی دو دوره اقبال مردم با من بوده پس من جلوتر از جمهوری اسلامی‌ام. اما در اوج ماندی، هنوز دوره‌ی اولت تمام نشده، نه در بستر بیماری یا پشت میزت‌ یا در سفر تفریحی، تو در یک بالگرد بودی، در سفر استانی در غرب کشور بودی، تو درحال خدمت بودی. می‌دانی بعد از رفتنت هم تخریب‌ها، نقدها هست. برای عده‌ای هم که شاید تا دیروز منتقدت‌ بودند پاک و مقدس می‌شوی‌. اما هیچ‌کدام فایده‌ای برای تو ندارند. برای تو همان خدمتی که دوست‌داشتی به مردم بکنی و کردی می‌ماند. ‌ می‌دانی آقای رئیسی از دست تو زیاد حرص خوردیم، مخصوصا وقتی در مناظره‌ها جواب دندان‌شکنی در آستین نداشتی. اما احتمالا همان زبان به دندان گرفتن‌هایت عاقبت به خیرت کرد. عاقبتت‌ به خیر آقای رئیس ِ جمهور
دیروز تا وقت خواب در فضای مجازی نچرخیدم. از شب قبلش ناراحت و عصبی بودم. از اینکه دوستی! نوشته بود:" برای مرگ این کفتارها ناراحتید." این آدم حتی در اغتشاشات ۰۱ هم هیچ استوری نگذاشته بود. اصلا موضعی نگرفته بود. می‌دانید احتمالا درگیر کارهای عروسی‌اش بود و وقت نمی‌کرد مبارزه‌ کند. اما حالا وقتش بود. از دیروز دنبال جملاتی بودم یک استوری دندان‌شکن بگذارم یا با خودش حرف بزنم و تذکر بدهم که این ادبیات در شان تو نیست. باز یادم آمد یکبار سر همین تذکر رابطه‌ام با دخترخاله‌ی دوست‌داشتنی‌ام تیره و تار شده. رهایش کردم، مگر فرقی می‌کند؟! آدمی که انسانیتش مرده باشد، آدمی که مرگ و زندگی هیچ‌کسی برایش ناراحت کننده نباشد، با یک تلنگر قرار است بیدار شود؟ فقط دعا می‌کنم من روزی دچار این بیماری نشوم، اینکه از مرگ هم‌وطنی خوشحال شوم.
کتاب های اردیبهشت ‌ نجات از مرگ مصنوعی ۶ از ۴۵ ‌ گورهای بی‌سنگ ۷ از ۴۵ ‌ آبنبات لیمویی ۸ از ۴۵ پ.ن: نوشتن از کتاب‌ها باشد برای روزهایی که غصه کمتر روی دلم سنگینی می‌کند.
این روز‌ها مشغول خواندن این کتاب هستم. فکر کردم من اصلا دچار سوگ نشدم. خدا را شکر کردم که تا این‌جای زندگی‌ام کسی را از دست ندادم و دچار سوگ نشدم. اما بعد از چند لحظه حس کردم سنگینی عجیبی روی قلبم حس می‌کنم، من دچار سوگ بودم، دقیقا وسطش یا درست‌ترش این است در عمقش. من هميشه سوگ‌جمعی را تجربه کرده‌ام، سوگ مشترک‌. این از دست‌دادن اگر چه از دست دادن بزرگی است، اگر چه جامعه را در یک شوک بزرگ فرو می‌برد، اما تحملش ساده‌تر است، می‌توانی درباره‌اش صحبت کنی، و هم‌دردی‌های بیشماری دریافت کنی، انگار همه تو را می‌فهمند‌، انگار ما یک نفریم. سوگ‌های مشترک رشد جمعی دارد. ۲۵۶ 🌌