eitaa logo
دلنوشته های ناب
86 دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
12 فایل
حال خوب با کلی مطالب انگیزشی بندانه داستان کوتاه مهدوی نوستالژی تأسیس کانال. یکم دی 1402./10/1
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ در حیرتم از خلقت آب، اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند. اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند. اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند. اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند. اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود. ولی..... اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد. دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است... "باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
✨ در حیرتم از خلقت آب، اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند. اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند. اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند. اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند. اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود. ولی..... اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد. دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است... "باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت : بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیر ترین فرد مسجد دوختند! پیرمرد رو به جمعیت کرد وگفت : چرا نگاه میکنید! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود! پند:ایمان بعضی ها به هیچ بند است🤚 •┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎『
✨﷽✨ ✨ 💞گاهی برای رشد کردن باید سختـے کشید 💞گاهـے برای فهمیدن باید شکست خورد 💞و گاهـی برای به دست آوردن باید از دست داد 💞خواستن اگر با تمام وجود باشد، هیچ سدی نمی تواند مانع شود!
همیشه... مراقب حرف هایی که میزنی باش!! مخصوصا وقتی عصبی یا دلخور هستی... بعضی کلمات همچو تَرکِشی می ماند؛ که کنارِ قلب می نشیند. نمی کُشد!!‌ ولی..... تا آخر عمر عذاب می دهد. اللهم عجل لولیک الفرج🤲💚🤲 🌸🌹🌸
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️ 💭 💟الگوی زیبایی برای دیگران باش" سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد 💟از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند. 💟از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد. 💟از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند. 💟از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد. 💟از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد. ☘"بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند"☘ 🤍
🔻 بعضی ها میگویند : الان شرایط جامعه طوری شده که اگه پسر پیغمبر هم باشی نمیتونی دینت رو حفظ کنی...! ولی اینا همه‌ اش بهانه است... تو حتی اگه همسر فرعون باشی بازم می‌تونی بهترین باشی... ┏━━━━━━━━━🌺🍃━┓
🔻 بعضی ها میگویند : الان شرایط جامعه طوری شده که اگه پسر پیغمبر هم باشی نمیتونی دینت رو حفظ کنی...! ولی اینا همه‌ اش بهانه است... تو حتی اگه همسر فرعون باشی بازم می‌تونی بهترین باشی... ┏━━━━━━━━━🌺🍃━┓
☘ موفقیت همیشگی نیست!🌸 شکست هم کُشنده نیست!🌺 تنها یک چیز اهمیت دارد🌸 وآن هم شهامت ادامه دادن است🌺 خواستن توانستن است💪 جاده زندگیمان همیشه هموارنیست🖐 تلاش کن و توکلت به خدا... 🤲🌺🤲 ‌ ‌ 💞💞 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲💚🤲 🌸🌹🌸🌹🌸
✨﷽✨ ✨ 🌻 زندگی پراست از 🌻 قضاوتهای دیگران درباره ی ما 🌻 قضاوتهای که گاهی اوقات بد 🌻 وگاهی اوقات خوب است 🌻 اگر عادت کنیم 🌻 باهر نظرموافق ومخالفی 🌻 زیرو رو شویم 🌻 باید فاتحه ی آرامش را بخوانیم
در مسیر آرامش💞 🔴 مادری قهرمان‌ ✍ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد. 🔸سپس گفت: این را آموزگارم داد و گفت فقط مادرت بخواند. 🔹مادر در حالی که اشک در چشم داشت، برای کودکش خواند: فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید. 🔸سال‌ها گذشت. مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگ‌ترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور می‌کرد. برگه‌ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد. آن را درآورد و خواند. 🔹نوشته بود: کودک شما کودن است. از فردا او را به مدرسه راه نمی‌دهیم. 🔸ادیسون ساعت‌ها گریست و در خاطراتش نوشت: توماس آلوا ادیسون، کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد. ‌ ┄┅┅┅🌺🍃🌸┅┅┅┄    
✨﷽✨ ✨ برﺍﯼ ﺁﺩمها ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺰﯾزند ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭستند...! خاطره ﻫﺎﯼ "خوب" ﺑﺴﺎﺯ .. ﺁﻧﻘدر ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﺬاشتی ﻭ ﺭﻓـتي ﺩﺭ ﮐﻨﺞ قلبشان ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ .. ﺗﺎ ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ: كاش بود..! ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ کنند ﻭ بخواهند باشي.. ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩلتنگ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ .. ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ "سخت" ﺍﺳﺖ ﻭلي ﺗﻮ "خوب" ﺑﺎش😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ ده چیز ✅ده چیز دیگر را از بین میبرد ✨نیکی، بدی را ✨تکبر ،علم را ✨توبه ،گناه را ✨دروغ ،رزق و روزی را ✨عدل، ظلم را ✨غم ،عمر را ✨صدقه ،بلا را ✨خشم ،عقل را ✨پشیمانی، سخاوت را ✨غیبت ،کارهای خوبت را
◍⃟♥️ فرق بسیار زیادیست بین کسی که "کم" می آورَد با کسی که "کوتاه" می آید...! بعضی وقت ها کوتاه اومدن هم خودت رو نجات میده هم بقیه رو🍀ᥫ᭡ 🌿 🌺‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎
* ✍ خدا جای حق نشسته 🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی می‌رفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بی‌رحم و خسیسی بود. 🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست می‌کردم و صف سنگک می‌ایستادم و کارم فقط آچار و یدکی‌آوردن برای آن‌ها بود که از من خیلی بزرگ‌تر بودند. 🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کله‌پاچه و کباب می‌خوردند. 🔸وقتی برای جمع‌کردن سفره‌شان می‌رفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آن‌ها خورده بود و گاهی قطره‌ای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار می‌خوردم. 🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر می‌کرد که راننده‌اش خانم بود. 🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد. 🔹آتش وجودم را گرفته بود. به‌سرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم. 🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم: چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟ 🔹گفتم: خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز می‌خوانم، کسی که بی‌نماز است مرا می‌زند و آزار می‌دهد و تو هیچ کاری نمی‌کنی؟ 🔸زمان به‌شدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهم‌زدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم. 🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانواده‌های نیازمند تقسیم می‌کردم. 🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت می‌خواهد. 🔹گفت: در این محل پیرمردی تنها زندگی می‌کند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید. 🔸آدرس را گرفتم. خانه‌ای چوبی و نیمه‌ویران با درب نیمه‌باز بود. 🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت: بیا! کسی نیست. 🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سال‌ها بود او را می‌شناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است. 🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاک‌نشین شده بود. 🔸خودم را معرفی نکردم چون نمی‌خواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاک‌نشینی‌اش اضافه کنم. 🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت: پسرم آذوقه‌ای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده. 🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانی‌ام بردم. 🔹با خود گفتم: آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است. 🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت می‌داد و می‌پرسید: می‌خواهی کدام باشی؟ تو می‌گفتی: می‌خواهم خودم باشم. 💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختی‌ها جای خودم باشم که مرا بهره‌ای است که نمی‌دانستم.* 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟
﴿ آیــّـــت الله مُجتّـــــهد؎ تِهرٰانے (ره)﴾ □دَر روٰایــَــــت دٰاریـم دو² چیز أســـــت کِہ گنـــٰــاهـــــٰـان را أز بِیـــــن مےبـَــــرد؛ ¹_ أوّل مـَــــریضے ²_ دُوّم سِجـــــده بــَـــرٰا؎خُــــــدٰا ... ↲مَثـــــلاً وقتےنَمـــٰــاز رٰا تَمـــٰــام کـــَــردید، چَنـــــد دَقـیـقـه‌ا؎ دَرسِجـــــده بــــٰـاشیـــــد و در آن‌جــٰـــا ذِکـــــر⇩⇩⇩ ⇦ شُکـــــراً لِلّه و عَفـــــواً لِلّه بِگـــــویید.‌⇨ هَمیـــــن سِجـــــده بـــٰــاعـــــث پـــــٰـاک شُـــــدن گنــٰـــاهــٰــــان مےشَـــــود! ➛ ⇇آن وَقـــــت هـَســــــت کہ انســٰـــان ، ◈◈احــسٰــاس نـشــٰــــاط و سَبـــــکے مےکـُــــند و نـــــورٰانے مےشَـــــود.↑↑
﴿ آیـّــــت الله بهجَــــت𑁍⇉﴾ : ⇠تـَــــرک گنـــٰــاه ↡↡ ⇇مِثـــــل چـِــــشمه ا؎ أســـــت... کِہ⇠ هـــَــمہ چیـــــز رٰا خُـــــود بہ دنبــٰـــال دٰارد۔۔۔ ↶شُمـــٰــا گنـــٰــاه رٰا تـــَــرک کُـــــنید↷ □دَستـــــورٰات بَعـــــد؎ و عبـــٰــادات دیگـــــر، خــُـــود بہ خـــُــود ، ◇بہ سَمـــــت شُمـــٰــا مےآیـَــــد.➺
﴿ آیـّــــت الله بهجَــــت𑁍⇉﴾ : ⇠تـَــــرک گنـــٰــاه ↡↡ ⇇مِثـــــل چـِــــشمه ا؎ أســـــت... کِہ⇠ هـــَــمہ چیـــــز رٰا خُـــــود بہ دنبــٰـــال دٰارد۔۔۔ ↶شُمـــٰــا گنـــٰــاه رٰا تـــَــرک کُـــــنید↷ □دَستـــــورٰات بَعـــــد؎ و عبـــٰــادات دیگـــــر، خــُـــود بہ خـــُــود ، ◇بہ سَمـــــت شُمـــٰــا مےآیـَــــد.➺
«امــٰـــآم صـــٰــادق ﷺ𔘓» فَـــــرمودَنـــــد:↡↡ ⇇کَسے کہ در یــِـــک¹ روز صَـــــد¹⁰⁰ بــــٰـار، ... بِگـــــوید : «رَبِ صَّـــــلِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهـــــلِ بَیتِهِ» ↶خُـــــدٰاوند صَـــــد¹⁰⁰ حـــٰــاجـــــت او را، ... بــَـــر مےآورد ↷ ⇠کہ سے³⁰ حــــٰـاجـــــت آن مـَــــربـــــوط ، _بہ دُنیـــٰــا و ⇠⇠هفتــٰـــاد⁷⁰ حـــٰــاجَـــــت آن ، □□مَـــــربـــــوط بہ آخــِـــرت أســـــت .𑁍⇉ ◇_ ثــَـــوٰاب ألاعمٰـــــال ، ص³⁴¹_◇