🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت بیست ونهم
🔶 #بنی_فاطمه_علیه_السلام
بهار سال 1367 بود. سید مجتبی مدتی است در ساری مانده. باید وضعیت او
بهبود ميیافت.
با شرایطی که داشت اما لحظه ای بیکار نبود. به دنبال حل مشکل خانواده شهدا و ... بود. با همان وضعیت نامساعد به دیدار خانواده شهدا ميرفت.
بیشتر شبها با دیگر دوستانی که همگی مجروح بودند در مسجد جامع یا مسجد دهقانزاده دور هم جمع ميشدند.
طبق صحبتها قرار شد هیئتی راه اندازی کنند. سپس در غالب این هیئت به خانواده شهدا سر بزنند. البته ارتباط با خانواده شهدا از قبل برقرار بود اما این بار منظم تر پیگیری ميشد. هیئت بنی فاطمه سلام الله در روزهای سه شنبه و شبهای جمعه در منازل شهدا تشکیل ميشد. قرائت دعای توسل و دعای کمیل و سرکشی به خانواده شهدا از کارهای این هیئت بود. مجتبی، که از دو سال قبل مداحی را آغاز کرده، به عنوان ذاکر این هیئت شناخته شد. جاذبه صدا و سوز درونی سید بسیار در مردم تأثیرگذار بود. هر هفته تعداد افراد شرکت کننده بیشتر ميشد. بعضی هفته ها از دیگر مداحان و سخنرانها در هیئت استفاده ميشد.
دوران دفاع مقدس به پایان رسید. بسیجیان به ساری بازگشتند.
هیئت بنی فاطمه سلام الله علیه بهترین مکان برای جمع دوستداشتنی رزمندگان
دیروز بود. همه به یاد روزهایی که در کنار شهدا بودند در این محفل نورانی
جمع ميشدند.روال این هیئت ادامه داشت. تا اینکه سال بعد، با گسترش فعالیت هیئت و افزایش تعداد شرکت کنندگان، هیئت رهروان امام خمینی ره راه اندازی شد. سید در این مدت تا سال 1369 مرتب به خوزستان ميرفت. او در تیپ سوم لشکر مشغول فعالیت بود.
علاقه ویژه ای به روحانیت داشت. می گفت: سکان کشتی مبارزه، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است. روحانیت را قطب تأثیرگذار جامعه
ميدانست. سید در مراسمی که برگزار ميشد از روحانیون استفاده ميکرد. یک بار بچه های هیئت را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت و
دیدار با علامه حسن زاده آملی بود.
یکی یکی بچه ها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار
درب ورودی نشست. حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد! بعد اشاره کردکه سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند.
سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت.
از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته. بعد از اتمام دیدار، به
سید گفتم: علامه به شما چی گفت!؟
سید جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق سید
بود، همیشه کمتر از خودش حرف ميزد.
از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم. گفت: وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت: ”بنده، در چهره شما نوری ميبینم. بیشتر مواظب خودتان باشید.آن شب همه ما برگشتیم. وقتی همه سوار شدند و حرکت کردند، سید دوباره به حضور علامه رسید. ساعتی را در خدمت ایشان بود. بعدها نیز سید چندین بار دیگر به دیدن علامه رفت و خدا ميداند که چه سخنانی بین آن بزرگوار و سید رد و بدل شد.
👉 @mtnsr2
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴