🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت سی ویکم
🔶 #سرباز
همان ایام حضور در خوزستان بود. با سید و دیگر پرسنل رسمی دور هم نشسته بوديم. هر كسی چيزی ميگفت.
چند نفر از رفقا به موضوع سربازهای وظيفه اشاره كردند و گفتند: بزرگترين
مشكل ما اين سربازها هستند! نه نماز ميخوانند. نه حرف گوش ميكنند نه ...
سيد با تعجب گفت: من باور نميكنم! چرا سربازهای ما اينطور نيستند؟! سربازهای واحد ما از خود ما هم بهترند!
دوستانی كه اين موضوع را مطرح كرده بودند گفتند: خب تو شانس داری.
هرچی سرباز خوبه گیر تو ميیاد.
اما من ميدانستم چرا سربازان واحد اطلاعات كه با سيد كار ميكنند اينقدر
خوب هستند!
همان جا گفتم: موضوع شانس نيست. سيد با سربازها مثل بسيجيهای دوران
جنگ برخورد ميكنه. آنقدر با محبت هست كه اونها شرمنده ميشن.
هيچ وقت نديدم به سرباز بی احترامی كنه. در مسائل شخصی و كارهايی
مثل نماز، هيچ وقت امر و نهی نميكنه. بارها دیدم که سید، جیره میوه خودش
را برای سربازها ميبره و ... اين مسائل باعث شده كه سربازهای سيد مجتبی،
حتي بعد از اتمام خدمت از سيد جدا نميشن!چند روز از اين صحبت گذشت. يكي از بچه های كارگزينی سيد را صدا
كرد و گفت: دو تا سرباز داريم كه همه را خسته كرده اند. سه بار تا حالا واحد
آنها را عوض كرديم.يك بار هم پرونده اينها به واحد قضايی ارسال شده اما بی فايده بوده. ميتونی اينها رو ببری تو واحد خودت.سيد گفت: باشه مشكلی نيست. از اين به بعد هر سربازی كه فكر ميكنی مشكل داره بفرست پيش من!
سربازها همان شب به واحد ما آمدند. به محض اينكه وارد اتاق شدند سيد بلند شد و به استقبالشان رفت. بعد با هر دوی آنها دست داد و روبوسی كرد.
موقع شام بود. بر خلاف برخی از پرسنل، با سربازها سر سفره نشستيم. بعد از صرف غذا سيد ظرفها را جمع كرد. اصرار من و آن سربازها بی فايده بود. همه ظرف ها را شست و برگشت. بعد گفت: شما خسته ايد تازه هم به اين واحد آمديد. امشب را استراحت كنيد. صبح فردا كه ميخواستيم نماز بخوانيم اين دو سرباز هم بلند شدند. با هم جماعت خوانديم. از آن روز ديگر لازم نبود كاری را به آنها بگوييم. قبل از اينكه ما حرفی بزنيم اين دو سرباز كارها را انجام ميدادند.سيد طوری با آنها برخورد ميكرد كه گويی برادر آنهاست. با آنها ميگفت. ميخنديد. به آنها اعتماد ميكرد. آنها هم پاسخ اعتماد سيد را به خوبی ميدادند.
حتی يك بار نديدم كه سيد به آنها بگويد كه مثلًا برای نماز صبح بلند شويد، بلكه غير مستقيم پيام خود را منتقل ميكرد؛ مثلًا، از فضيلت اول وقت ميگفت. اينكه انسان اگر سحرخيز باشد، چقدر در روح و روان او اثر دارد. از سخنان دانشمندان مثال ميزد و ... البته ناگفته نماند که اطلاعات عمومی سید بسیار بالا بود. در اوقات بیکاری بیشتر مطالعه ميکرد. یک بار در تلویزیون مسابقه ای بود که صد سؤال اطلاعات عمومی مطرح شد. سید به نود سؤال پاسخ صحیح داده بود.
یک شب در بین نیروها مسابقه انداختند. قرار شد سید با یکی دیگر از پرسنل
کشتی بگیرد. سید گفت: هر کسی که باخت باید ظرف شام همه نیروها حتی
سربازها را بشورد.سربازها همه جمع شدند تا سید را تشویق کنند. طرف مقابل بدن بسیار ورزیده ای داشت. از آنهایی بود که سربازها رابطه خوبی با او نداشتند. این مسابقه به سی ثانیه
نکشید. سید مجتبی با ضربه فنی پیروز شد. بارها شده بود كه وقتی فوتبال بازی ميكرديم با تيم سربازها می ايستاد. شده بود رازدار آنها. هر كدام از سربازها كه مشكلی داشت با سيد مطرح ميكرد.
ميدانست كه سيد بهترين مشاور است.
آن سربازها ميگفتند: تا حالا هيچ يك از پرسنل با ما اينطور برخورد نكرده. هيچ كس مثل سيد به ما اهميت نداده.
فراموش نميكنم يكی از آنها تا پاسی از شب بيرون محوطه با سيد مشغول
صحبت بود. ميگفت: عاشق شدم! همه هوش و حواسم جای ديگری است! سيد ساعتها با او صحبت كرد. او با كلامش به عشق او جهت داد.اخلاص درونی سيد كار خودش را كرد. مدتی بعد همان سرباز شده بود يكی از بچه های فعال نماز و مراسم های مذهبی در قرارگاه.صبحها وقتی برای نماز جماعت آماده ميشديم همان سرباز هم همراه ما بود. وقتی نماز تمام ميشد و مشغول زيارت عاشورا ميشديم برخی از پرسنل كنار سيد مينشستند و با كلام او هم نوا ميشدند. آن سرباز و دوستش هم هميشه با ما همراه بودند.يك روز مسئول كارگزينی كنار من نشسته بود. گفت: ببين نَفس اين سيد چطور آدمها رو تغيير ميده. ما ميخواستيم اين دوتا سرباز رو بفرستيم واحد قضايی و دادگاه و ... اما ببين چطور تغيير كردند!سالها از آن ماجرا گذشت. يك روز توی شهر بابل در حال عبور از كنار خيابان بودم. آقايی با ظاهر آراسته و خوشتيپ به همراه خانواده در حال عبور از كنار من بود. يك دفعه به من نگاه كرد و با تعجب گفت: آقا مجيد؟!
گفتم: بفرماييد! جلو آمد و مرا در آغوش گرفت. بعدگفت: شناختي؟وقتی تعجب من را ديد گفت سال 1369 كنار اروند، سرباز شما و آقا سيد