🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶قسمت پنجاه وهفتم
🔶 #جوان_مملکت
محاسنش همیشه مرتب وتمیز بود. چشمانش برق میزدو می درخشید. پوست صورتش سفید بود. نگاهی آرام ومعصومانه داشت. این ترکیب، چهره ای زیبا و دوست داشتنی را برای او رقم زده بود. گاه به شوخی صدایش می زدم یوزارسیف!
این صورت زیبا وبشاش را فقط یک موقع بود که می شد گرفته وعبوس وغمگین دید. وقتی می دیدم با ناراحتی وارد اتاق شده وگوشه ای کز کرده در حالی که صورتش گل انداخته وکاسه چشمانش به خون نشسته، در خودش فرو می رود و حرص می خورد، می فهمیدم موضوع از چه قرار است . روی تک تک سرباز هایش وقت می گذاشت، تمرکز میکرد، حوصله به خرج میداد تا به مرور بتواند خلق وخو و آداب و مسلک آنها را تغییر بدهد و تاثیری مثبت در زندگی شان بگذارد . برای همین می دید به رغم زحماتی که کشیده از سربازی خطایی سر زده، حسابی ناراحت می شد . یک بار دیده بود یکی از سرباز ها یواشکی گوشه ای از پادگان رفته و سیگار کشیده است.
خیلی ناراحت شد ورنگ صورتش به سرخی رفت . میگفتم : به من وتو چه ربطی دارد ، بگذار هر بلایی که می خواهد سر خودش بیاورد. اما او غصه می خورد که چرا یک جوان مملکت اسلامی باید سراغ کاری بیهوده و آسیب زا مثل سیگار کشیدن برود وبه سلامتی اش ضرر برساند؟!
برای مراسم وداع با شهید به سمت بابلسر می رفتیم . سربازی که همراهم بود بغض کرده بود و می گفت : صالح خیلی به خاطر من زحمت کشید . گاهی شب ها تا صبح وقت می گذاشت و با من حرف می زد. صحبت هایش آنقدر روی من تاثیر داشت که مدتی است نماز شب من ترک نشده است .
هر شب ، ساعتی قبل از نماز صبح یا او با من تماس می گرفت یا من برای او تا همدیگر را برای عبادت بیدار کنیم .
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶قسمت پنجاه وهشتم
🔶 #عبد_خدا
هم کارانش تعریف می کردند: سربازی در پادگان بود که به هیچ صراتی مستقیم نمی شد.معلوم نبود از کجای زندگی خودش مشکل وعقده ای را به دل داشت که حالا در این سن در دوره خدمت سربازی ، به ناسازگاری و قانون گریزی و شیطنت وآزار دیگران روی آورده بود. همه از دستش خسته و مستاصل شده بودند. هیچ تهدید و تنبیهی هم روی اخلاقش تاثیری نداشت واو باز هم چموشی به خرج داده و در اطاعت از قوانین پادگان ودستورات فرماندهانش تعلل نشان می داد.
یک بار داسی به او دادند تا علف های هرز محوطه پادگان را بچیند .
هوا گرم بود.
عبد الصالح چفیه اش را خیس کرد و برد روی سر آن سرباز انداخت تا با وزش باد خنک شود و کمتر عرق کند.
سرباز ناسازگار با صالح رفیق شد .
بعد شهادت صالح ، ما را برای مراسمی به پادگان دعوت کردند. آنجا بود که آن سرباز را دیدیم . چیزی نمانده بود که حافظ نهج البلاغه شود.
در آلبوم صالح عکسهایی هست که سرباز ها بعد اتمام دوره خدمت به رسم یادگاری به او می دادند .
پشت بعضی از تصاویر جملاتی این گونه نوشته اند:
آرزو دارم تو را سردار ببینم.
واقعا که عبد الصالح هستی صالح جان، عبد خدا هستی . کاش خدا این آشنایی را برقرار نمی کرد که منجر به جدایی شود.
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶قسمت پنجاه ونهم
🔶 #پاسدار_جوان
یک جوان کم سن و کم تجربه وقتی از محیط گرم وصمیمی خانواده جدا شده وپا به محیط جدیدی به نام پادگان می گذارد و نمی داند در این فضای نا آشنا، خشک و نظامی هر لحظه ممکن است چه اتفاق خوب یا بدی برایش بیفتد، حق دار که نگران و مضطرب باشد من هم همین حال و روز را در ورود به دوران خدمت سربازی داشتم.
از قسمت نیروی انسانی برگه ای دستم دادند تا به قسمت فرماندهی رفته و خودم را معرفی کنم.
محیط پادگان ، جنگلی بود .از نیروی انسانی تا فرماندهی راه کمی نبود ومن باید با لباس سربازی وکوله بزرگی که روی دوش انداخته بودم این مسافت طولانی را در زمینه پر فرازونشیب با پای پیاده طی می کردم.هم احساس غربت داشتم، هم اضطراب مواجهه با شرایطی جدید به دلم چنگ می انداخت و هم اینکه از بالا وپایین رفتن در تپه های جنگلی پادگان خسته شده بودم .
در این حین چشمم به صورت جوان پاسداری افتاد که زیبا ودوست داشتنی بود .نگاه مهربانی داشت و طوری سلام وعلیک کرد که انگار مدتهاست من را می شناسد. اسمم را پرسید و اینکه قرار است کجا بروم. اتاق محل کارش در همان جا بود .من را به دفترش برد وگفت: طی کردن این راه طولانی با کوله ای به این سنگینی سخت وخسته کننده است .
کوله ات را گوشه اتاق بگذار وسبک بار به کارت برس .
صدای دلنشین و رفتار محبت آمیزش باعث شد یک آن تمام دقدقه ها و اضطرابهایم را فراموش کرده و احساس آرامش کنم انگار خدا در اوج نگرانی وترسی که داشتم، برادری عزیز و با محبت را سر راهم قرار داده بود .به مقر فرماندهی که رفتم ، آنچه که در دلم دعا می کردم به اجابت رسید . به لطف خدا من با دستور فرماندهی به قسمتی منتقل شدم که آن پاسدار جوان مسئولیتش را بر عهده داشت . دیگر از خوشحالی نمیدانستم باید چکار کنم گذراندن خدمت سربازی در کنار عبد صالح خدا ، پادگان را در نظرم بسیار دوست داشتنی و جایگاهی معنوی جلوه میداد.
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶قسمت شصت ودوم
🔶 #دور_از_ادب
برای ریش سفیدها احترام ویژه ای قائل بود. اگر برای نظافت ، نوبتشان می رسید صالح می دوید وکار را از دستشان می گرفت. می گفت : احترام موی سفید شما بر ما واجب است من جوان ، اینجا بایستم شما بخواهید آب وجارو دست بگیرید و کار کنید ؟ مگر من میگذارم ، خیلی از ریش سفید ها هم البته مقاومت نشان داده و به راحتی تسلیم نمی شدند گاهی جای آنها می ایستاد سر پست تا آنها فرصت بیشتری برای استراحت داشته باشند می گفت: ادب حکم میکند در حد امکان مراعات حال ریش سفیدها را بکنیم .
وقتی میخواستیم عکس یادگاری بگیریم صالح اسرار داشت که برود لباسهای رسمی اش را بپوشد دوست نداشت با لباس آستین کوتاه عکس بی اندازد میگفت: ممکن است این تصاویر بعد ها دست خانواده ها برسد . دور از ادب است که من را با سر وضع نا مرتب ویا با لباس معمولی وآستین کوتاه ببیند.
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶 قسمت هشتاد و دوم
🔶 #دلخوشی
قرار بود چهل پنج روز در سوریه بماند. حدس می زدم بعضی وقت ها مشکلاتی پیش می آید و این چهل پنج روز به پنجاه روز هم می کشد. خودم را برای این اتفاق آماده کرده بودم . چهل پنج روز و پنجاه روز هم گذشت .
اغلب دوستانش برگشتند. اما صالح من نیامد . بچه های مازندران که برگشتند او به نیروهای کرمانشاه ملحق شد . آنجا وقتی میخواستند نشانی صالح را به هم بدهند می گفتند: " همان شمالی قد بلند ونورانی."
ته دلم می خواست جوری راضی شود که برگردد.می گفت : دوست ندارم برگردم وشرمنده شهدا و خانواده هایشان بشوم
منظورش را درست نمی فهمیدم. شیعیان نُبُل و الزهراء مدت ها بود که در محاصره ای طاقت فرسا قرار گرفته بودند. گویا صالح می دانست قرار است عملیاتی بزرگ برای نجات مردم مظلوم این منطقه صورت بگیرد . می خواست در این پیروزی پر افتخار و انتقام گیری از مزدوران متجاوز سهم داشته و لبخند شادی کودکان آواره و محروم آن خطه را با چشم خود ببیند .
طبق معمول ، هر هفته جمعه ها از جبهه تماس می گرفت . من هم تند و تند از اوضاع خودم و محمد حسین و بقیه فامیل گزارش می دادم. طاقت دوری نداشتم وتا می رفتم از احساسات و دلتنگی هایم حرفی بزنم، ناگهان سکوت می کرد. منظورش را به خوبی درک می کردم ودیگر به حرف هایم ادامه نمی دادم. قبلا گفته بود که ممکن است تماس های جبهه به دلیل اهمیت مسائل حفاظتی ، کنترل بشود. صالح دوست نداشت پشت تلفن از عشق و علاقه ام حرفی به زبان بیاورم. از اوضاع آنجا که می پرسیدم دو جمله بیشتر توضیح نمیداد: همه چیز خوب است شکر خدا مشکلی نیست.
دو هفته آخر ، یک روز در میان تماس می گرفت . به خیال خودم از این که بیشتر می توانم با او حرف بزنم خوشحال بودم . دلخوشی من به همین حرف زدن ها بود . صدایش ، از دور هم مرا آرام می کرد . تلفن ها همیشه سر وقتی معین ، به طور خودکار قطع می شد . با اینکه می دانستم این مساله ، همیشگی و غیر ارادی است و ربطی به صالح ندارد ، ولی بازهم از او خواهش می کردم تماس را قطع نکند ! می گفتم : هنوز حرف دارم . خواهش میکنم قطع نکن. باز هم می خواهم صدایت را بشنوم.
جسته و گریخته می شنیدم که درگیری های سوریه شدت پیدا کرده است جز دعا برای سلامتی رزمندگان اسلام ، کاری از دستم بر نمی آمد . دلم نمیخواست هیچ خانواده ای عزیزش را از دست بدهد . از خدا می خواستم هیچ کودکی طعم یتیمی را نچشد .
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶 قسمت هشتاد و دوم
🔶 #ادب
نه اینکه چون پسرم است بخواهم از او تعریف کنم.
نه.
اهل مبالغه هم نیستم من آدمهای زیادی را در طول زندگی ام دیده ام . آدم ها خوب یا بد ، ویژگی هایی برای خودشان دارند که به واسطه آن از دیگران ممتاز می شوند . کمتر افرادی را سراغ دارم که در سن جوانی و نوجوانی مثل صالح تا این حد اهل رعایت ادب باشند . هیچ وقت در حضور من پایش را دراز نکرد . حتی اگر از او می خواستم که راحت باشد وبه خودش سخت نگیرد ، باز هم به احترام من پایش را دراز نمی کرد .
یک بار به آهستگی وارد اتاقی شدم که خوابیده بود. نمیدانم چه شد که فهمید من آنجا هستم . زود از جا پرید ، نشست و پاهایش را جمع کرد.
اگر از من بپرسند رمز و راز توجه خداوند به صالح و استحقاق او برای شهادت را در چه می دانی ، در یک کلمه می گویم
#ادب!
احترام و ادبی که در گفتار و رفتارش بود او را به چشم خدا هم عزیز کرد
👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱