⭕️ #پسرک_فلافل_فروش ۱
✨ #شوخ_طبعي
هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من خبر داشتم
كه او با كوهي از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به
آنها بپردازم.
اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه ميفرمايد: مؤمن شادي هايش
در چهرهاش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد.
همه رفقاي ما او را به همين خصلت مي شناختند. اولين چيزي كه از
هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهرهاي بود كه با لبخند آراسته شده.
از طرفي بسيار هم بذله گو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس
را خسته نمي كرد.
در اين شوخيها نيز دقت ميكرد كه گناهي از او سر نزند.
يادم هست هر وقت خسته مي شديم، هادي با كارها و شيطنت هاي
مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج ميكرد.
بار اولي كه هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد
مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه ها گذاشته و
خوابيده.
رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو.
👉 @mtnsr2
✨ #شوخ_طبعي ۲
ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم
گرفته شد. بنده خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.
خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا.
بقيه بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!
چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او
همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت.
ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده حركت، يك نفر از انتهاي
ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه علماي اس...
بعد از لحظهاي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات.
همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار
صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!
به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟
دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد مي خنديديم.
اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه،
خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما رو
سر كار گذاشته بود.
يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب مي رفتيم، من و هادي و
چند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي
دست از شيطنت بر نميداشت.
ً مثال، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود
دوكوهه و مي خواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد.
هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي
اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد و
ادبش كند.
👉 @mtnsr2
✨ #شوخ_طبعي ۳
هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين
بنده خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت.
شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي
داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد!
در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت مي كرديم. در آن ايام هادي
با شوخطبعي ها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد.
يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت«
يا پتوي پرتاب!
كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را
روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن
شخص را بالا و پايين پرت ميكردند.
يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان
خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد
روي اين پتو بنشينيد؟
بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود.
حاج آقا كه از خندههاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را
برداشت و نشست روي پتو.
هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت
ولي جالب بود.
بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف
دوكوهه.
بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را
چشيدند!
👉 @mtnsr2
✨ #شوخ_طبعي ۴
شيطنت هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي
او به حوزه علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر
مي گشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از
بهشت زهرا بر مي گشت.
همينطور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بنده خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار هادي را اذيت
کرد. از نگاه هاي هادي فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه
قصدي دارد.
هادي يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد
و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و
رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم.
به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده خدا وسط
اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص
همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو.
بعد هم رفتيم...
👉 @mtnsr2
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت نهم
🔶 #شوخ_طبعی
سید مجتبی در موقع کار بسیار جدی بود. اما زمانی که پای شوخی به میان می آمد انسان بسیار شوخ طبعی بود. همین جاذبه و دافعه، سید را برای همه دوست داشتنی کرده بود.
شوخی های سید فقط برای خنده نبود، بلکه همه کارهایش هدفمند بود. مادرش ميگفت: »در خانه نشسته بودم. مثل هر روز چشم انتظار سیدبودم؛ چشم انتظار لحظه ای که از جبهه برگردد و زنگ خانه را بزند و به استقبالش بروم.
ناخودآگاه در همان لحظه صدای زنگ خانه آمد. با عجله رفتم و در را باز کردم.
پشت در پسر عمو سید ، سیدآقا مصطفی بود. دیدم چهره اش درهم و پشت در پسرعموی سید، آقا سید مصطفی ناراحت است! بعد از احوال پرسی گفت: ”زن عمو موضوعی پیش آمده، اما شما نباید ناراحت شوید.“ دل توی دلم نبود. با ناراحتی پرسیدم: ”چی شده!؟“گفت: ”یکی از برادرهای پاسدار آمده و با شما کار دارد.“ برای لحظاتی از خود بی خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده اند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نكند سید مجتبی ...
سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکرها که از سرم نگذشت!
تا صورتم را برگرداندم صدای سلام شنیدم.چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود.
گفتم: ”مجتبی خدا خفه ات نکند این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی!“
پسرم را در آغوش گرفتم. بعد درحالیکه می خندیدیم، به داخل خانه رفتیم.
مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت: ”مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما می دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت مرا برای شما بیاورند. می خواستم آماده باشی.در کردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم. چشمه زلالی در آنجا قرار داشت. بچه ها با کمک یک لوله، آب را به قسمتهای پایین منتقل کرده بودند. آب دائم در جریان بود. بقیه نیروها از سنگرهایشان برای بردن آب به کنار سنگر ما می آمدند. دبه آب را پر ميکردند و می رفتند.
یک روز سید نشسته بود کنار سنگر. یک بسیجی با دبه آب جلو آمد و مشغول پر کردن دبه شد. در حال برگشتن بود که سید گفت: برادر، نشنیدی اسراف حرام است! چرا شیر آب را نبستی!؟
بنده خدا معذرت خواهی کرد. سریع برگشت و گفت: ببخشید، حواسم نبود. بعد دنبال شیر آب گشت. هر چه به اطراف نگاه كرد شير آب نبود! وقتی به مسير لوله نگاه کرد خندید و برگشت!
زمانی که در منطقة فاو دوره آموزش غواصی را می گذراندیم، یکی از کارهای ما این بود که بعد از مدتی شنا کردن، با لباس غواصی به درون یک کشتی، که در دوران جنگ صدمه دیده بود، می رفتیم وآنجا مستقر می شدیم.سید به دلیل آمادگی جسمانی بالایی که داشت، معمولًا جزء اولین نفرات بود. او زودتر از بقیه وارد کشتی می شد. به محض ورود طناب کشتی را باز می کرد!هر کسی که به طناب آویزان بود به حالت بامزهای به درون آب پرتاب می شد. این کار سید موجب شور و نشاط بچه ها می شد. شوخ طبعی های سید باعث می شد که دوره آموزشی با همه سختی هایش برای ما شیرین شود.
👉 @mtnsr2
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴