⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #مرد_ميدان_نبرد
يكي از دوستان عراقی شهيد اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجف برميگشتيم. موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسيديم. هادی به راننده گفت: نگه دار.تعجب کرديم. گفتم: شيخ هادی اينجا چه کار داری؟
گفت: ميخواهم بروم وادی السلام.
گفتم: نميترسی؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز
برو توی قبرستان. هادی برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت.
بعدها فهميدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام ميرفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت ميشده.
هادی مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست از اعتقاداتش بر نميداشت.
هميشه تصوير مقام عظمای ولايت را بر روی سينه داشت. برای رزمندگان عراقی صحبت ميکرد و آنها را از لحاظ اعتقادی آماده ميکرد.
يادم هست خيلی با اعتقاد به جمعی از رزمندگان عراقی ميگفت: لحظه شهادت نام مقدس يا حسين علیه السلام را به زبان داشته باشيد تا خود آقا بالای سرتان بيايد.کل وسايل همراه هادی، در همه مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک
ساک دستی کوچک بود.
تعلقات او از همه دنيای مادی بريده شده بود. در دوران نبرد خيلی کم غذا ميخورد، ميگفت: شايد بقيه رزمندگان
همين را هم نداشته باشند. کم ميخوابيد و به واقع خودش را برای وصال
آماده کرده بود.
هادی در خط نبرد هم وظيفه روحانی بودن و مبلّغ بودن خود را رها
نميکرد. در آنجا هم، وظيفه هر کس را به آنها متذکر ميشد. زمانی هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب و آذوقه كمك ميكرد.
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🍃 #انسان_الهی
من همه گونه انسان ديده ام. با افراد زيادی برخورد داشته ام. اما بدون اغراق ميگويم كه مثل شيخ هادی را كمتر ديده ام. انسان مؤمن، صالح، عابد،زاهد،متواضع، شجاع و... او برای جمع ما خير محض بود.
اين سخنان، نه به خاطر اين است كه او شهيد شده، ما شهيد زياد ديده ايم.
اما هادی انسان ديگری بود. به همه دوستان روش ديگری از زندگی را آموخت.او انسان بزرگی بود، به خاطر اينكه دنيا در چشمش كوچك بود. به همين خاطر در هر جمعی وارد ميشد خير محض بود.بسياری از روزها را روزه دار بود، اما دوست نداشت كسی بداند. از خنده زيادی به خاطر غفلت از ياد خدا گريزان بود، اما هميشه لبخند برلب داشت. تمام صفات مؤمنين را در او ميديديم.هميشه به ما كمك ميكرد. يعنی هركسی را كه احتياج به كمك داشت
ياری ميكرد. يكبار برای منزل خودم يك تانكر خريدم و نمی دانستم چگونه به خانه بياورم، ساعتی بعد ديدم كه هادی تانكر را روی كمرش بسته و به خانه آمد! او آنقدر در حق من برادری كرد كه گفتنی نيست.
بعضی روزها از او خبر نداشتيم، او مريض بود و ما بيخبر بوديم. دوست
نداشت كسی بداند!
از مشكلات و از امور دنيايی حرف نميزد، انگار كه هيچ مشكلی ندارد. اما ميدانستيم كه اينگونه نيست.
خوب درس ميخواند و زود مطلب را ميگرفت. خوب ميفهميد. در كنار دروس حوزوی، فعاليتهای بسياری انجام ميداد.
يكبار در مسير كربلا با او همراه بودم. متواضع اما بشاش و خنده رو بود. از
همه ديرتر ميخوابيد و زودتر بلند ميشد.
كم خوراك و كم خواب بود. اهل عبادت و زيارت بود. وقتی به كنار حرم معصومين ميرسيد ديگر در حال خودش نبود.
همه فن حريف بود. در نبرد و مبارزه، مرد ميدان جهاد و به نوعی فرمانده
بود، در ديگر كارها نيز همينطور.
خاكي و افتاده بود. بارها ديدم كه سينی چای را در دست دارد و به سمت برخی نيروهای ساده ميرود.
عاشق زيارت شب جمعه در كربلا بود. وقتي هم كه شهيد شد، چهار روز
پيكرش گم شده بود، البته اين حرفها بهانه است. هادی دوست داشت يك
شب جمعه ديگر به كربلا برود كه خدا دعايش را مستجاب كرد.
روز يكشنبه شهيد شد و شب جمعه در كربلا و نجف تشييع شد. درست در اولين روز فاطميه!
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #در_خط_مقدم
از مؤسسه اسلام اصيل با هادی آشنا شدم. بعد از مدتی از مؤسسه بيرون
آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندی نجف همديگر را ميديديم.
بعد از مدتی بحران داعش پيش آمد. هادی را بيشتر از قبل ميديدم. من در
جريان نمايشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم.
يک روز ميخواستم به منطقه عملياتی بروم که هادی را ديدم. او اصرار داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادی حرکت کرديم.
او خيلی آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پيدا کرده. در آنجا روی يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه باصهيونيستها هستم. من هم از او
عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد.
بعد از چند روز راهی شهر شيعه نشين بلد شديم. اين شهر محاصره شده
بود و تنها يک راه مواصلاتی داشت.
اين مسير تحت اشراف تکتيراندازهای داعش بود. هر کسی نميتوانست
به راحتي وارد شهر بلد شود.
صبح به نيروهای خط مقدم ملحق شديم. هادی با اينکه به عنوان تصويربردار
آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف را آنجا از هادی گرفتيم.
همانجا ديدم که هادی پيشاني بندهای زيبای يا زهرا سلام الله علیه را بين رزمندگان پخش ميکند.
آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلی خوشحال و سر حال بود.
ميگفت: جبهه اينجا حال و هوای دفاع مقدس ما را دارد. اين بچه ها مثل
بسيجيهای خود ما هستند.
هادی مدتی در منطقه عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشروی و حمله رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبی را از خودش به يادگار گذاشت.
در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداری و عکاسی
بود. يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتی هست که
پرچم داعش بالای آن نصب شده. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.
گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسی به اين پرچم نزديک
ميشود تا او را بزنند.
در ثانی شما تجربه بالا رفتن از دکل داری؟ اين دکل خيلی بلند است.
ممکن است آن بالل سرگيجه بگيری. خلاصه راضی شد که اين کار را انجام
ندهد.
عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادی تقاضای اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهی منطقه سامرا شده و به زيارت رفتيم.
سه روز بعد با هم به يک منطقه درگيری رفتيم. منطقه تحت سيطره داعش بود. من و برخی رزمندگان، خيلی سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاً ميترسيديم.
هادي شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد: التخاف، التخاف ماکوشيئ ...
نترس، نترس چيزی نيست.
ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا
محاصره شديم. خيلی ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادی خيلی شاد بود! به همه روحيه ميداد.
عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهی بغداد شديم. بعد هم
نجف رفتيم و چند روز بعد هادی به تنهايی راهی سامرا شد.
ما از طريق شبکه های اجتماعي با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتی با هادی صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است! من امروز در يک قدمی شهادت بودم.
او ادامه داد: يک انتحاری پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالای
پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاری ديگر در حياط خانه خودش را
منفجر کرد و...چند روز بعد هادی به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقه
مقداديه رفت. از آنجا هم راهی سامرا شد.
دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادی
تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردی؟
گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!من هم گفتم اين هفته پيش شما می آيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادی شهيد شده😔.
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #ابراهيم_تهرانی
چند روزی بود كه هادی را نميديدم. خبری از او نداشتم. نميدانستم برای
جنگ با داعش رفته. در مسجد هندی همه از او تعريف ميكردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهمتر اينكه با لوله كشی آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش
گذاشته بود. يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توی گوشی نام او را به عنوان ابراهيم تهراني ثبت كرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچه تهران هم بود. برای همين شد ابراهيم تهرانی.تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم.
گفتم: ابراهيم تهرونی كجايی نيستی؟
ميدانستم در حوزه علميه هم او را اذيت كرده اند. او با دوچرخه به حوزه و برای كلاس ميرفت، اما برخی افراد با اين كار مخالفت ميكردند.
با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابی مشغول مطالعه بود، اما چون
در كنار درس مشغول لوله كشی بود، بعضی ها ميگفتند يك طلبه نبايد اين
كارها را انجام دهد! خلاصه آن روز كمی صحبت كرديم.من فهميدم كه برای جهاد به نيروهای حشدالشعبی ملحق شده.
آن روز در خلال صحبتها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحانی را برد و گفت: من به داليلی به اين دو نفر كم محلی كردم. از طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب.
بعد يكی از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از
فلانی حلاليت بطلب. نميخواهم كينه ای از كسی داشته باشم و نميخواهم
كسی از من ناراحت باشد. ميدانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و ...
او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت.
يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادی با او رفيق بود. او را تر و خشك
ميكرد. حمام ميبرد و...
هميشه هم او را با خودش به مسجد می آورد. هادی سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند.
بعد از نماز بود كه ديگر هادی را نديدم. تا اينكه هفته بعد يكی از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.
من به اعلاميه او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادی
ذوالفقاری. اما من او را به نام ابراهيم تهرانی ميشناختم.
بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او ابراهيم هادی نام داشت و هادی
به او بسيار علاقه مند بود.
خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادی چند روز
بعد به نجف آمد. همه برای تشييع او جمع شدند.
وقتی من در خانه گفتم كه هادی شهيد شده، همه خانواده ما ناراحت شدند. همسرم گفت: ميخواهم به جای مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم.
بسيار مراسم تشييع با شكوهی برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهی را كمتر ديده ام. پيكر او در همه حرمين طواف داده شد و اينگونه با شكوه در ابتدای
وادي السلام به خاك سپرده شد.
از آن روز تا حالا هيچ روزی نيست كه در منزل ما برای شيخ هادی فاتحه خوانده نشود.
هميشه به ياد او هستيم. لوله كشی آب منزل ما يادگار اوست.
يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم. در خواب نميدانستم هادی شهيد شده. گفتم: شما كجايی، چی شد، نيستي؟ لبخندب زد و گفت: الحمدلله به آرزوم رسيدم.
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #قدمهای_آخر
اين اواخر كمتر حرف ميزد. زمانی كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول خودسازی بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيه های كتب اخلاقی بيشتر
عمل ميكرد.
هادی عبادتها و مسائل دينی را به گونه ای انجام ميداد كه در خفا باشد.
كمتر كسی از حال و هوای او در نجف خبر داشت. او سعی ميكرد خلوت
خود را با موالی متقيان اميرالمؤمنين علیه السلام حفظ كند.
هادی حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و
با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهای آخر تغييرات خاصی در او ديده ميشد. شماره همراه خود را عوض كرد. آخرين بار با يكی از دوستانش تماس گرفت. هادی پس از صحبتهای معمول به او گفت: نميخوای صدای من رو ضبط كنی؟! ديگه معلوم نيست بتونی با من حرف بزنی!
به يكی از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره جذاب و خوبی ندارم، اگه توانستی يه طرح قشنگ از عكسهای من آماده كن! بعدها به درد ميخوره!
با اينكه بارها در عملياتهای گروههای مردمی از طرف سپاه بدر عراق
شركت كرده بود، اما وصيت نامه اش را قبل از آخرين سفر نوشت!
درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعنی يك هفته قبل از شهادت.وصيتنامه كاملی نوشت كه توصيه های بسيار خوبی در آن داشت. عجيب اينكه بيشتر درخواستهايی را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز عجيبی اجرا شد.
ّ نيروهای مردمی شد. آنقدر عجله او بعد از تكميل وصيتنامه راهی مقرداشت كه سجاده اش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم سامرا گرديد.
آنها در عمليات پاكسازی مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند. نيروهای مردمی در چند عمليات قبلی با كمك مشاوران ايرانی توانسته بودند مناطق مهمی نظير جرف الصخر را از دست داعش پاكسازی كنند.
هادی به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند.
آنها بيشتر شبها را به حرم می آمدند و آنجا ميخوابيدند. هادي هم كه موقعيت خوبی پيدا كرده بود، از فضای معنوی حرمين سامرا
به خوبی استفاده ميكرد.
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #فاصله_تا_شهادت
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامرا شد. او با نيروهای حشدالشعبی همكاری نزديكی داشت. دفعه اول حدود بيست روز طول كشيد و كسی خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نميزد. نميگفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان كمتر را در مناطق درگيری بود. وقتی به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلی خوشحال شدم. به هادی گفتم: چه خبر؟ توی اون مناطق چی كار ميكنی؟!
هادی ميگفت: خدا ما رو برای جهاد آفريده، بايد جلوی اين آدمهای از خدا بيخبر بايستيم. بعد ياد ماجرايی افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدا نخواست!
با تعجب پرسيدم: چطور؟!
هادی گفت: توی سامرا مشغول درگيری بوديم. نيروهای انتحاری داعش قصد داشتند با فريب نيروهای ما خودشان را به محدوده حرم برسانند.
در يكي از روزهای درگيری، يكي از نيروهای داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يكباره لو رفت!چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروی انتحاري وارد يك ساختمان شد. ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم. آن نيروی داعشی موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون می آمد، به درك واصل ميشد. بعد از چند دقيقه گلوله های من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم.
يكي از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم. چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و
آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صدای مهيب انفجار من را به گوشه ای پرت كرد.
عامل انتحاری داعش كه فهميده بود نيروهای ما گلوله ندارد از مخفيگاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر كرد ...
چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلی عجيب بود. ديوارهای داخل ساختمان خراب شده و خون شهدای ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهای پاره پارهی شهدا
همه جا ريخته بود.
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #آخرين_شب
بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار
آنها تغيير ميكرد. شايد برای خود من باوركردنی نبود! با خودم ميگفتم:
شايد فكر و خيال بوده، شايد ميخواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن
ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخری كه هادی در
نجف بود چه اتفاقاتی افتاد!
بار آخری كه ميخواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض
شد! او وصيت نامه اش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصی خودش رفته
بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد!
چند تا چفيه زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبه ها بخشيد. از همه كسانی كه با آنها رفت و آمد داشت حلاليت طلبيد. دوستی داشت كه در كنار مسجد هندی مغازه داشت.
هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلانی و فلانی برای من
حلاليت بگير!
حتی گفت: برو و از آن روحانی كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب
درگير شده بودم حلاليت بطلب، نميخواهم كسی از دست من ناراحت باشد.
شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايی رفت كه مدتها با او دوست بود. پيرمرد
را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظی كرد و حلاليت طلبيد.
برای قبر هم كه قبلا با يك شيخ نجفی صحبت كرده بود و يك قبر در
ابتدای وادي السلام از او گرفته بود.
برخی دوستان هادی را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول عبادت و دعا بود!!
هادی تكليف همه امور دنيايی خودش را مشخص كرد و آماده سفر ً وقتی به جای مهمی ميرفت، بهترين لباسهايش را ميپوشيد. شد. معمولا برای سفر آخر هم بهترين لباسها را پوشيد و حركت كرد...
برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ايرانی نجف ميگفت:
صورت هادی خيلی جوش ميزد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود.
پيش يكی دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييری در جوشهای صورتش ايجاد نشد.
شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظی ميكرد. پيرمرد با صفايی
كه هر شب منتظر بود تا هادی به دنبال او بيايد و به مسجد بروند.
آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادي حرف از رفتن و شهادت زد.
بعد گفتم: راستی ديگه برای جوشهای صورتت كاری نكردی؟
هادی لبخند تلخی زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوشهای صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين
برگزار ميكنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداحها ميخونن،
ميخوام توی تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادی منتظر شعر بود كه
گفتم: جنازه ام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين علیه السلام...
هادي خيلي خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن
اين شعر زيبا كرد.
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #پرواز
شكستهای پی درپی باعث شده بود كه توان نظامی داعش كم شود. آنها درچنين مواقعی به سراغ نيروهای انتحاری رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان
و كودكان مخفی ميكنند.
آن روز هم نيروهای مردمی بلافاصله با خودروهای مختلف به سوی مناطق درگيری اعزام شده و با پشتيبانی سلاحهای سنگين مشغول پيشروی و
پاكسازی مناطق مختلف بودند.
نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادی به همراه ديگر
دوستان و فرماندهان عملياتی، پس از ساعتی جنگ و گريز، به روستای مکيشفيه در بيست كيلومتری سامرا وارد شدند. ساختمان كوچكی وجود داشته كه بيست نفر از نيروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم برای ادامه كار تصميم
بگيرند.
بقيه نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعی داشته و شرايط دشمن را
تحت نظر داشتند. درگيريها نيز به طور پراكنده ادامه داشت.هنوز چند دقيقه ای نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهای نيروهای مردمی حركت كرد. بدنه اين بولدوزر با ورقهاي آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود.
به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاری، انتحاری، مواظب باشيد...
درست حدس زده بودند. اين خودرو برای عمليات انتحاری آماده شده بود. چند نفر از نيروهای مردمی با شليك آرپيجی قصد انفجار بولدوزر را داشتند.
برخی ميخواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتی گلوله
آرپيجی روی بدنه آن اثر نداشت.
يكي از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاری است! هر چه تيراندازی كرديم بی فايده بود.فاصله ما با هادی ذوالفقاری و ديگر دوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها ميرود. هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صدای بولدوزر و گلوله ها مانع از رسيدن صدای ما ميشد.هادی و دوستان رزمنده ای كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صدای ما نشدند.لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو
مواد منفجره، برای لحظاتی آسمان را سياه كرد. وقتی به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه كوچك مواجه شديم! انفجار به قدری عظيم بود كه پيكرهای شهدا نيز قادر به شناسايی نبود.
خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم. جنگ است ديگر، روزی شهادت دارد و روزی پيروزی، البته برای انسان مؤمن، شهادت هم پيروزی است.
روز بعد خبر رسيد كه هادی ذوالفقاری مفقود شده و پيكری از او به جا نمانده!
همه ناراحت بودند. نميدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايرانی هادی هم خبر رسيد كه هادی مفقودالجسد شده.
خبر به ايران رسيد. برخی از دوستان گفتند: از نمونه خون مادر هادی براي آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد.
نيروهای عراقی بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره دوستداشتنی
اين طلبه رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نميشد.
پس از مدتی اعلام شد كه با شناسايی برخی پيكرها فقط شش نفر از جمله
هادي مفقود شده اند. از هادی هم فقط لاشهی دوربين عكاسي اش باقی مانده
بود. تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدی با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف
و به بغداد منتقل شده. ً هادی است
سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالا خودش به بغداد رفت و او را شناسايی كرد.
در اصل پيکر هادی ذوالفقاری بر اثر انفجار پرت شده بود. يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را ميبيند و پلاک را برای اطلاع خبر شهادت برميدارد.
بدن شهيد بی پلاک آنجا ميماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال ميدهند.
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #توفيق_شهادت
قرار بود برای تصويربرداری به هادی و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه
نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادی تماس گرفتم تماس برقرار نميشد.
تا اينکه فردا يکی از دوستان از سامرا برگشت.
سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟
گفت: برای شيخ هادی دعا کن.
ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمی شده؟
دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده. همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلی حال و روز من به هم ريخت.
نميدانستم چه بگويم. آنقدر حالم خراب شد که حتی نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده. برای ساعاتی فقط فکر هادی بودم. ياد صحبتهای آخرش. من شک
نداشتم هادی از شهادت خودش خبر داشت. به دوستم گفتم: شيخ هادی به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود.
بعد حرف از نحوه شهادت شد. او گفت که در جريان يک انفجار انتحاری در شمال سامرا، پيکر هادی از بين رفته و ظاهراً چيزی از او نمانده!
روز بعد دوربين هادی را آوردند. همين که دوربين را ديديم همه شوکه شديم!
ً لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملا منهدم شده بود. با ديدن
اين صحنه حتی کسانی که هادی را نميشناختند، فهميدند که چه انفجار
مهيبي رخ داده.
از طرفی همه دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادي بودند. از هر کسی که
در آن محور بود و سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه
که به ياد ما می آيد، هادی مشغول تهيه عکس و فيلم بود. حتي از لودر
انتحاری که به سمت روستا آمد عکس گرفت.
من خيلی ناراحت بودم. ياد آخرين شبی افتادم که با هادی بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در يک انفجار تکه تکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم امام علي علیه السلام دفنش کنيد.
نميدانستم برای هادی چه بايد کرد. شنيدم که خانواده او هم از ايران راهی شده اند تا برای مراسم او به نجف بيايند.سه روز از شهادت هادی گذشته بود. من يقين داشتم حتی شده قسمتی از پيکر هادی پيدا ميشود؛ چون او برای خودش قبر آماده کرده بود. همان روز يکی از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامی شهر المثنی، يک کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از سامرا آمده.در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سلام است اما گمنام! او هيچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است.
تا اين را گفت يکباره به ياد هادی افتادم. با سيد و ديگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم. خودش بود. اولين شهيد شيخ هادی بود که آرام خوابيده بود. صورتش
ً کمی سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادی است؛ دوست صميمی من.
بالای سر هادی نشستم و زار زار گريه کردم. ياد روزی افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر ميگشتيم. هادی ميگفت برای شهادت بايد از خيلی چيزها گذشت. از برخي گناهان فاصله گرفت و...
بعد به من گفت: وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟گفتم: خوب نيست، مثل تهران.
گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفيق شهادت را از دست ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روی سر و صورتش.در کل مدتی که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج
شديم و راهی نجف شديم.
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #خبر_شهادت
سه شنبه بود. من به جلسه قرآن رفته بودم. در جلسه قرآن بودم که به من
زنگ زدند. پرسيدند خانه ای؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم.
فهميدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان درباره هادی است، اما
نگفتند چه کاری دارند. من سريع برگشتم. چند نفر از بچه های مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح
شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل علیه السلام و امام حسين
علیه السلام کمک ميکنند، عيبی ندارد. اما رفته رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه ها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند
وگفتند: هادی به شهادت رسيده.
ً موبايل را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل و در محل کار معمولا دوستانم ميدانند. آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بی پاسخ
داشتم!
تماسها از سوی يکی دو تا از بچه های مسجد و دوست هادی بود. سريع
زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟
گفت: هيچی، هادی مجروح شده، اگه ميتونی سريع بيا ميدان آيت الله
سعيدی باهات کار داريم.
گوشی قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که هادی شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ
نميزدند؟ در ثانی کار عجلهای فقط برای شهادت ميتواند باشد و...
به محض اينکه به ميدان آيت الله سعيدی رسيدم، آقا صادق و چند نفر از
بچه های مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.
بعد از سلام و احوالپرسی، خيلی بی مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادی
شهيد شده و...
ديگه چيزی از حرفهای آنها يادم نيست! انگار همه دنيا روی سرم من خراب شد. با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس ميکردم.
يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به
حال عادی برگردم.
نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز
بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شديم.
هادی در سفر آخری که داشت خيلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف
ببرد، رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند.
ما در مراسم تشييع و تدفين هادی حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است. از شهادت تا تشييع و تدفين و...
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #وصيتنامه
هادی با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتی حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از شهادت دست بر قلم برد و وصيتنامه خود را اينگونه نگاشت:
اينجانب محمدهادی ذوالفقاری وصيت ميکنم که من را در ايران دفن
نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا علیه السلام طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمين طواف بدهند و در وادی السلام دفن کنند.
دوست دارم نزديک امام باشم و همه مستحبات انجام شود. در داخل و
دور قبر من سياهی بزنند و دستمال گريه مشکی و ... مثل تربت بگذارند.
داخل قبر من مثل حسينيه شود و اگر شد جايی که سرم ميخورد به سنگ
لحد، يک اسم حضرت زهرا سلام الله علیه بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا زهرا سلام الله علیه بالای سر من روضه و سينه زنی بگيرند و موقع دفن من، پرچم بالای قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد. زياد يا حسين علیه السلام بگوييد و برای من مجلس عزا نگيريد، چون من به چيزی که ميخواستم رسيدم. برای امام حسين علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله مجلس بگيريد و گريه کنيد.
من را رو به قبله صحيح دفن کنيد... روی سنگ قبرم اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم گناهکار است.
يعني؛ العبد الحقير المذنب و يا مثل اين. پيراهن مشکی هم بگذاريد داخل
قبر. وصيتم به مردم ايران و در بعضی از قسمتها برای مردم عراق اين است که
من اللن حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگی ميکنم، مشکلات خارج کشور بيشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پست سر ولی فقيه باشند. با بصيرت باشند؛ چون همين ولی فقيه است که باعث شده ايران از مشکلات بيرون بيايد.از خواهران ميخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا سلام الله رعايت کنند، نه مثل حجابهای امروز، چون اين حجابها بوی حضرت زهرا سلام الله علیه نميدهد.
از برادرانم ميخواهم که غير حرف آقا حرف کس ديگری را گوش ندهند.
جهان در حال تحول است، دنيا ديگر طبيعی نيست، الان دو جهاد در پيش
داريم، اول جهاد نفس که واجب تر است؛ زيرا همه چيز لحظه آخر معلوم ميشود که اهل جهنم هستيم يا بهشت.
حتی در جهاد با دشمنها احتمال ميرود که طرف کشته شود ولی شهيد به حساب نيايد، چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر براي هوای نفس رفته باشد يعنی برای شيطان رفته و در اين حال چه فرقی است بين ما و دشمن! آنها اهل شيطان هستند و ما هم شيطانی دين خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان عج بيايد احتمال دارد
روبه روی امام باشيم و با امام مخالفت کنيم. امام زمان را تنها نگذاريد.
من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که
خيلي گناه کردم و پلهای پشت سرم را شکسته ام و راه برگشت ندارم.
بچه های ايران و عراق، من دير فهميدم و خيلی گناه و کارهای بيهوده انجام دادم و يکی از دلايلی که آمدم نجف به خاطر همين بود که پيشرفت کنم.
نجف شهری است که مثل تصفيه کن است که گناهها را به سرعت از آدم
ميگيرد و جای گناهان ثواب ميدهد. اين مولای ما خيلی مهربان است.
همچنين ميخواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان و مخصوصاً
حرمها دفاع کنند و اجازه به اين ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصاً طّلاب
نجف در اين جهاد شرکت کنند، چون ديدم که مدافع هست لکن کم است،
بايد زياد شود.و مطمئنم که اينها دشمنان کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم
حضرت زهرا سلام الله ميشود کار اين مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شويم.
بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غده سرطانی را از بين ببريد. برای من خيلی دعا کنيد؛ چون خيلي گناه کارم و از همه حلاليت بگيريد.
وصيت من به طلاب اين است که اگر براي رضای خدا درس ميخوانند و هدف دارند، بخوانند. اگر اينطور نيست نخوانند. چون ميشود کار شيطانی بعد شهريه امام را هم ميگيرند؛ ديگر حرام
در حرام ميشود و مسئوليت دارد.
اگر ميتوانند درس بخوانند و ادامه بدهند البته همه اش درس نيست، عبوديت هم هست بايد مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند؛ چون طلبهای با تقوا کم داريم اول تزکيه نفس بعد درس.
َ ای داد از علَم شيطانی. دنيا رنگ گناه دارد، ديگر نميتوانم زنده بمانم.
انشاءالله امام حسين علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله و امام رضا علیه السلام در قبر ميآيند...
والسالم
👉 @mtnsr2
⭕️ #پسرک_فلافل_فروش
🔶 #تشييع_و_تدفين
خبر پيدا شدن پيكر هادی درست زمانی پخش شد كه قرار بود شب جمعه، يعنی شب اول ايام فاطميه در مسجد موسی ابن جعفر علیه السلام تهران برای او
مراسم برگزار شود. همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، برای شهيد هادی ذوالفقاری چهار مراسم تشييع برگزار شده! هادی وصيت کرده بود پيکرش را در سامرا، کاظمين، کربلا و نجف طواف دهند. اين وصيت بعيد بود اجرا شود؛ زيرا عراقيها شهدای خود را
فقط به يکی از حرمين ميبرند و بعد دفن ميكنند. اما دربارهی هادی باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامرا و بعد به کاظمين بردند. سپس در کربلا و بين الحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد. در همه حرمها نيز برايش نماز خواندند! پرچم زيبای ايران نيز بر روی پيكر اين شهيد، حرفهای زيادی با خود داشت. اينكه مردم ما، برادران شيعه خود را رها نميكنند. تشييع هادی در نجف بسيار با شكوه بود. چنين جمعيتی حتی در تشييع علما و فرماندهان ديده نشده بود.
مرحوم آيت الله آصفی نماينده مقام معظم رهبری هم در نجف بر پيکر
هادي نماز خواند. در آخر هم همهي جمعيتي که براي تشييع پيکر هادي آمده
بودند براي تدفين به سمت واديالسالم رفتند.
ميگويند عراقيها در نجف برای شهدای خودشان تشييع خوبی در حرمها
راه مياندازند، ولی بعد از آنکه ميخواهند شهيد را دفن کنند، همه ميروند
و فقط چند نفر ميمانند.
ولی در تشييع پيکر هادی همه چيز فرق کرد. صدها نفر وارد وادي السلام
شدند. خود عراقيها هم از شرکت چنين جمعيتی در مراسم تدفين شهيد تعجب کرده بودند و ميگفتند اين شهيد استثنايی است.اما نكته ديگر اينكه قطعه شهدای عراق در نجف از حرم حضرت امير علیه السلام فاصله بسياری دارد اما مزار هادی به حرم حضرت علی علیه السلام بسيار نزديک است.
اين قبر متعلق به يکی از دوستان هادی بود كه او هم قبر را برای مادرش در نظر داشت، اما هادی قبل از اعزام با او صحبت كرد. او هم مادرش را راضی
نمود تا مزار را برای هادی قرار دهد.
يكی از دوستانش ميگفت: هادی در اين روزهای آخر، بيشتر شبها و سحرها بر سر مزاری که براي خودش در نظر گرفته بود حاضر ميشد و دعا و نماز ميخواند.
دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطميه، در همان مزار كمی
جلوتر از قبر عالمه سيد علی قاضی به خاک سپرده شد.شهيد ذوالفقاری وصيتهای عجيبی برای تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه اش تحقق يافت.
او وصيت کرده بود قبر مرا سياهی بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد! اما امکانش نبود، قبرهای نجف به شکلی است که ماسه های سستی دارد. ممکن است خيلی ساده فرو بريزد.هادی در معرکه شهيد شد و غسل نداشت. خودش قبال پرچم سياهی تهيه کرده بود که خيلی ناگهانی پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سياه و وصيت شهيد عملی شد.
به گفته دوستانش يک شال يا فاطمـه الزهرا سلام الله علیه هم بود که آن را
روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهيد نوشتند:
يا زهرا سلام الله علیه اما همه دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علت اين مفقوديت ارادت ويژه شهيد به حضرت زهرا سلام الله علیه بوده. چون وقتی پيکر او با اين تأخير چندروزه پيدا شد، آغاز ايام فاطميه بود. شبی که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود.
دوستانش ميگويند بعد از شهادت هادی وقتی به خانهاش رفتيم ديديم
حتی سجاده اش پهن بوده است.
انگار که او بعد از نماز برای رفتن و جنگيدن به قدر سجاده جمع کردنی
هم درنگ نکرده است.
👉 @mtnsr2