🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️سرمازده
💠پنجاه متر زمین داشتم تو کوی طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.
تو دلم می گفتم: هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم.
حتما باید خانه را می ساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردی هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.
🌀بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش آقای برونسی و جریان را به اش گفتم.
گفت: یک بنای دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک می کنی ان شا االله یک شبه کلکش رو می کنیم.
فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم تو هوای سرد زمستان. گفت:فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم.
شب نشده بود، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم.
بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد.
🍃به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. تو گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهانم می آمد بیرون. انگشتهای دست و پام انگاه مال خودم نبود.گوشها و نوک بینی هم بدجوری یخ زده بود.
🍃یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بنای دیگر. به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد. یکهو مثل کنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین دست از کار کشید. آمد بالاسرش.
چیزی نیست، یه کم سرما زده شده.
شروع کرد به ماساژ بدنش، من هم کمکش.
✨چند دقیقه بعد به حال آمد. کم کم نشست روی زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت: من که دیگه نمی کشم. خداحافظ!
رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار را نیمه تمام ول میکرد، من حسابی تو درد سر می افتادم. لبخندی زد. دست گذاشت روی شانه ام.
ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اونم می کنم....
🌿هر خانه ای که می ساخت، انگار برای خودش می ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود،عقیده ای که با همه وجود به اش عمل می کرد.کارش کار بود، خانه ای هم که می ساخت، واقعاً خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می
آورد.
👌همیشه می گفت:نانی که می خورم باید حلال باشه!
می گفت: روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من.
برای همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه می رفت؛ حسابی هم از کارگرها کار می کشید.
🍃آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. چقدر هم قشنگ کار می کرد.دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد، داشت می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت. حالا دیگر خیالم راحت شده بود.
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷وَإِذَا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَن تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلَاةِ إِنْ خِفْتُمْ أَن يَفْتِنَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا ۚ إِنَّ الْكَافِرِينَ كَانُوا لَكُمْ عَدُوًّا مُّبِينًا
🌷هنگامى که سفر مى کنید، گناهى بر شما نیست که نماز را کوتاه کنید در صورتى که از فتنه (و خطر) کافران بترسید. زیرا کافران، دشمن آشکارى براى شما هستند.
(نساء/ ۱۰۱)
👉 @mtnsr2
💠اگر اندیشه ما و نیت ما خوب و الهی شد، در دنیا و آخرت نیز با خوبان و اولیاء الهی خواهیم بود. چنانچه خدای ناکرده اندیشه و نیت ما بد و شیطانی شد، در دنیا و آخرت با بدان و اولیای شیطان خواهیم بود
👉 @mtnsr2
🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💠 تو را از مقام و درجه ات ساقط می کنم
🌀روایت شده عابدی در تمام عمر در جنگی مأوی کرده و به عبادت خداوند مشغول بود، روزی چشمش به پرنده ای افتاد که بر بالای درختی لانه داشت و آواز خوش سر می داد.
عابد با خود گفت: اگر محل عبادت خود را نزد آن درخت قرار بدهم بهتر است، زیرا از صدای خوش آن پرنده هم لذت برده و با صدای آن پرده انس می گیرم، چنان کرد و محل عبادتش را نزد آن درخت قرار داد.
خداوند به پیامبر آن زمان خطاب نمود و فرمود: به فلان عابد بگو که انس به مخلوق من گرفتی، تو را از مقام و درجه ات ساقط می کنم، بطوری که با هیچ عملی دوباره به آن مقام نخواهی رسید
👉 @mtnsr2
🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حال خوش معنوی میخواهی؟
🔻باید تکلیفت رو مشخص کنی!
👉 @mtnsr2
4_332361251017457892.mp3
1.55M
⭕️سخنرانی استاد عالی
🔱 راهکار های کنترل شهوت و غریزه ی جنسی
حتما گوش بدید📢
👉 @mtnsr2