فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐مقام سلمان بالاتره یا حضرت ابو الفضل علیه السلام
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چهار راه خندق
برونسی، از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشتند.بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه دشوار رزمی شدن را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام االله علیهم)به دست آورد.عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران.
یادم هست قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم.همان وقتها خاطره ای از او سر زبانها بود که برام خیلی جای تأمل داشت.خاطره ای که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است.پیش خودم فکر می کردم: آدم چقدر باید عشق و اخلاص
داشته باشد که به اذان خداوند و با عنایت ائمه اطهار (علیهم السلام)، تو صحنه کارزار و درگیری، به بچه ها دستور بدهد از میدان مین عبور کنند، مینهایی که حتی یکی شان خنثی نشده بودند!
هرچه بیشتر تو گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به اش بیشتر می شد. حقاً راست گفته اند که نیروها را با اخلاق و ارادتش می خرید.ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعدهم، فرمانده ی تیپ.
روزهای قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم. تو سخنرانی های صبحگاهش، چند بار با گوشهای خودم شنیدم که گفت: دیگه نمی تونم تو این دنیا طاقت بیارم، برای من کافیه.
یک جا حتی تو جمع خصوصی تری، شنیدم می گفت: اگر من تو این عملیات بدر شهید نشم، به مسلمانی خودم شک می کنم
آن وقتها من فرمانده گروهان سوم از گردان ولی الله بودم. یک روز تو راستای همان عملیات بدر، جلسه ی تلفیقی داشتیم تو تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان اسم فرمانده ی تیپ را یادم نیست.
من و چند نفر دیگر، همراه آقای برونسی رفته بودیم تو این جلسه.همان فرمانده ی تیپ یکم، رفت پاي نقشه ی بزرگی که به دیوار زده بودند. شروع کرد به توجیه منطقه ی عملیاتی که مثلاً؛ ما چه جور آتش می ریزیم، چطور عمل می کنیم، وضعیت پشتیبانی مان این طوری است، و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوری.
حرفهای او که تمام شد، فرمانده ی اطلاعات عملیات تیپ شروع کرد به صحبت.زیادگرم نشده بود که یکدفعه برونسی حرفش را قطع کرد.
ببخشین، بنده عرضی داشتم.
از جا بلند شد و رفت طرف نقشه. مثل بقیه میخ او شدم.هنوز نوبت او نشده بود. از خودم پرسیدم:چی می خواد بگه حاج آقا؟
آن جا رو کرد به فرمانده ی تیپ یکم و گفت:تیمسار، شما حرفهای خوبی داشتین، ولی نگفتین از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟ یعنی جای خودتون رو مشخص نکردین.
فرمانده ی تیپ، آنتن را گذاشت رو نقطه ای از نقشه.گفت:من از این جا گردانها رو هدایت می کنم.
برونسی گفت:این جا که درست نیست.
برای چی؟!
چون شما از این نقطه نمی تونید نیرو رو هدایت کنید.
حرفهایی فیمابین رد و بدل شد.آخرش هم فرمانده ی تیپ ماند که چه بگوید. یکدفعه سؤال کرد: ببخشید آقای برونسی، شما از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید؟
دقیق یادم هست که آن جا به او حساس شدم.دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد. آنتن را از آن تیمسار گرفت.
نوکش را، درست گذشت روی چهار راه خندق!گفت: من این جا می ایستم.
فرمانده ی تیپ که تعجب کرد بماند، همه ی ما با چشمهای گرد شده، خیره ی او شدیم.
شروع عملیات، از "پد" امام رضا (سلام االله علیه)بود و انتهای آن، حدود اتوبان بصره العماره بود. چهار راه خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ی میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرف ترش دست دشمن بود! فرمانده ی
تیپ گفت: من سر در نمی آورم.
چرا؟
آخه شما اگه با نیرو می خواید حرکت کنید، خب باید ابتدای عملیات باشین، چهار راه خندق که وسط عملیاته!
به هر حال، من تو این نقطه مستقر می شم....
آن روز جلسه که تمام شد، هنوز به آقای برونسی فکر می کردم.از خودم می پرسیدم:چرا چهارراه خندق؟
صبح روز عملیات، گردان سوم، یا چهارمی بودیم که به دستور آقای برونسی وارد منطقه شدیم.بچه ها خوب پیشروی کرده بودند. سمت چپ ما، لشگر هفت ولی عصر (عجل االله تعالی فرجه الشریف) بود و سمت راست، لشگر
امام حسین (سلام االله علیه). وسط هم لشگر ما بود؛ لشگر پنج نصر.
از ته و توی کار که سر در آوردیم.فهمیدیم تمام پیشروی ها محدود شده به همان چهار راه خندق.دشمن همه ی هست و نیستش را متمرکز کرده بود آن جا و شدید مقاومت می کرد.
سرچهارراه، چشمم که افتاد به برونسی، تو ذهنم جرقه ای زد.یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهار راه نیروها را هدایت می کرد. فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر می شد. دشمن بدجوری آتش می ریخت. کم کم از حالت دفاعی بیرون آمد و برای بار چندم، شروع کرد
👇👇👇
به پاتک. بچه ها با چنگ و دندان مقاومت می کردند.
سه، چهار ساعتی گذشت.مهماتمان داشت ته می کشید. چندبار با بیسیم خواستیم که برامان بفرستند.ولی تو آن آتش شدید، امکان فرستادنش نبود. حتی نفرات پیاده ی عراق، رسیده بودند به ده، پانزده متری ما، وما به راحتی نارنجک پرت می کردیم طرفشان. اوضاع هر لحظه سخت تر می شد.بالاخره هم دستور عقب نشینی صادر شد.
روی تاکتیک و اصول جنگی، کشیدیم عقب. تو آخرین لحظه ها، یکی از بچه ها داد زد:وای!حاجی برونسی!
با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم افتاده است روی زمین و پیکر پاکش، غرق خون است و بی حرکت.گفتم: باید بریم جنازه رو بیاریم عقب؛ هر طور که شده.
این حرف من نبود، خیلی های دیگر هم همین را می گفتند. فرماندهی ولی اجازه نداد.گفت: اوضاع خیلی خرابه.
اگر برین جلو، خودتون هم شهید می شین.
شاید سخت ترین لحظه ها در جنگ، برای من، همان لحظه ها بود. با یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب.
آخرش هم جنازه ی شهید برونسی برنگشت. خون پاکش، تو تثبیت مناطق آزاد شده ی دیگر، واقعاً مؤثر بود.بچه ها از شهادت او روحیه ای گرفتند که توانستند پوزه ی دشمن را، که حسابی وحشی و سرمست بود، به خاك بمالانند.
بعد از عملیات، ارتباط معنوی شهید برونسی با ائمه، خصوصاً حضرت فاطمه ی زهرا (سلام االله علیهم)، برام روشن تر شده بود. دقیقاً همان جایی که رو نقشه انگشت گذاشت، یعنی چهار راه خندق، شهید شد، و با شهادتش تسلیم و
اسلام خود را ثابت کرد.
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❓از دنیا برای دنیا یا اینکه از دنیا برای آخرت؟
💠حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام می فرماید: دنیا براى رسیدن به آخرت آفریده شد، نه براى رسیدن به خود.(دنیا )
📚حکمت 463 از نهج البلاغه
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐دنیا درکلام امیرالمومنین علیهالسلام
🔸 #نگاه_درست_به_دنیا
🔹 #مشکل_از_نگاه_ما_به_دنیاست
استاد عالی
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐دنیا رحم آخرت به هوش باشیم
🔸چه اندازه از دنیا برای آخرت بکوشیم
🔸استاد رائفی پور
👉 @mtnsr2
🌐اى مردم از خدا بترسید، هیچ کس بیهوده آفریده نشد تا به بازى پردازد، و او را به حال خود وانگذاشته اند تا خود را سرگرم کارهاى بی ارزش نماید، و دنیایی که در دیده ها زیباست، جایگزین آخرتی نشود که آن را زشت می انگارند، و مغرورى که در دنیا به بالاترین مقام رسیده، چون کسی نیست که در آخرت به کمترین نصیبی رسیده است.
📚حکمت 370 در نهج البلاغه
👉 @mtnsr2
➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
🌐زندگی دنیا، محل مجاهدت برای قیامت
💠امیرالمؤمنین در خطبهی نهجالبلاغه میفرماید: «الا و انّ الیوم المضمار و غداً السّباق»؛ این دنیا محل آماده شدن و تمرین کردن است. در این اردوگاه بزرگِ آمادهی ورود به میدان لقاء الهی که قیامت است خودتان را برای مواجهه با حساب و مؤاخذهی الهی آماده کنید. امروز، روز تمرین کردن و آماده شدن و خودسازی است و فردا - یعنی روز قیامت - روز شتاب و مسابقه گرفتن به سوی سرانجامی است که ما در همین جا برای خود، آن سرانجام را مشخّص و منجز کردهایم. «والسّبقة الجنّة والغایة النّار» ؛
🔸چیزی که فردای قیامت به برندگان خواهند داد، بهشت است؛ و چیزی که بازندگانِ فردای قیامت دچار آن خواهند شد، جهنّم و آتش است. «افلا تائب من خطیئته قبل منیّته»؛ آیا کسی نیست که قبل از مرگ از خطاهای خود برگردد و توبه کند؟
🔹 امیرالمؤمنین مردم را دعوت میکند به اینکه اگر خطایی از آنها سر زده است، آن را اصلاح کنند؛ راه هدایت را بیابند و در راه صلاح و سداد قدم بردارند. «ألا عامل لنفسه قبل یوم بؤسه»؛
❓ آیا کسی نیست که قبل از روز بدبختی، برای خود کار کند و توشه ذخیره نماید؟
🔺 زندگی ما، میدان توشه ذخیره کردن است. کسب و تحصیل و کار علمی و کار سیاسی و خانه و همهی عرصههای زندگی ما، محلّ عمل برای خدا و تلاش و مجاهدت برای فرداست
👉 @mtnsr2
➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
4_5814169336801132780.mp3
944.3K
🌐زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔸 با نوای گرم استاد فرهمند
#زیارت_امام_زمان
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐 غافل نباشید از #حجة_بن_الحسن ارواحنا لتراب مقدمه الفداه❗️
👉 @mtnsr2
🌸همه عمرم پاییز نبودنت است
🌸که دانه دانه زمستان می شود
🌸موهایی که برای آمدنت
شانه زده ام.....
🌸بیا ولی برای همیشه بهاری کن
👉 @mtnsr2
Shab10Moharram1396[11].mp3
4.72M
🌐مناجات با امام زمان
🔸با نوای حاج میثم مطیعی
🌷باز ای موعود بی تو جمعه ای دیگر گذشت
🌷با توام ای دشت بی پایان سوار ما چه شد؟
🌷یکه تاز جاده های انتظار ما چه شد؟
🌷آشنای «لافتی الا علی» اینک کجاست؟
🌷صاحب «لاسیف الا ذوالفقار» ما چه شد؟
🌷چارده قرن است چل منزل عطش پیموده ایم
🌷التیام زخم های بی شمار ما چه شد؟
🌷چشم یوسف انتظاران را کسی بینا نکرد
🌷روشنای دیده امّیدوار ما چه شد؟
🌷باز ای موعود بی تو جمعه ای دیگر گذشت
🌷کُشت ما را بی قراری، پس قرار ما چه شد؟
🌷می نشینم تا ظهور سرخ مردی سبز پوش
🌷آن زمان دیگر نمی پرسم بهار ما چه شد
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
قبر بی سنگ
از خواب پریدم.کسی داشت بلند بلند گریه می کرد!چند لحظه ای دست و پام را گم کردم.کم کم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از توی هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود.
پتو را از روم زدم کنار. رفتم تو راهرو. حدس می زدم بیدار باشد، و مثلاً دعایی، چیزی دارد می خواند.وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت فاطمه ی زهرا (سلام االله علیهم) حرف می
زند.حرف نمی زد، ناله می کرد و شکایه. اسم دوستهای شهیدش را می برد. مثل مادری که جوانش مرده باشد، به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتند مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید
چکار کنم.
سروصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند. هول و دستپاچه گفتم:عبدالحسین!
چیزی عوض نشد.چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود.گفتم:از بس که رفتی جبهه،
دیگه تو خواب هم فکر منطقه ای؟»
انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: چرا بیدارم کردی؟!
با تعجب گفتم: شما این قدر بلند حرف می زدی که صدات می رفت همه جا!
پتو را انداخت روی سرش. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. گوشه ای کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود.ناراحت تر از قبل نالید: من داشتم با بی بی درد و دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردی؟!
انگار تازه شستم خبردار موضوع شد.غم و غصه همه وجودم را گرفت. خودم را که گذاشتم جای او، به اش حق دادم.
آن شب، خواستم از ته و توی خوابش سر دربیاورم، چیزی نگفت.تا آخر مرخصی اش هم چیزي نگفت و راهی جبهه شد.
آن وقتها حامله بودم. سه، چهار روزی مانده بود به زایمان، که آمد مرخصی.لحظه شماری می کرد هر چه زودتر بچه به دنیا بیاید.
بالاخره آخرین شب مرخصی اش رفتیم بیمارستان. مرا نشاند رو یک صندلی. خودش رفت دنبال جفت و جور کردن کارها.یک خانمی هم همراهمان بود که با عبدالحسین رفت. بعدها، بعد از شهادتش، همان خانم تعریف می کرد که:
یکی از پرسنل بیمارستان به آقای برونسی گفت: باید پرونده درست کنید.
آقاي برونسی به اش گفت: اگه وقت زایمانش شده که من عجله دارم.
این چه حرفیه آقا؟ پرونده که باید درست بشه، یا نه.
آقای برونسی یک بلیط هواپیما از جیبش درآورد. نشان او داد و گفت: «ببین اخوی، من باید برم منطقه، اگر زودتر کارم رو راه بندازی، خدا خیرت بده.
فکر کرد شوهر شما دارد جبهه را به رخ او می کشد که زود کارش را راه بیندازند.یکهو همین طور آقای برونسی را هل داد عقب و با پرخاش گفت: همه می خوان برن جبهه! هی منطقه، منطقه می کنی که چی بشه؟! خوب صبر
کن ببین زنت می خواد چکار کنه...
من پسرم جبهه بود و می دانستم آقای برونسی چکاره است. باخودم گفتم: الانه که پدر این بی ادب رو در بیاره.
منتظر یک برخورد شدید بودم. ولی دیدم حاج آقا سرش را انداخت پایین. هیچی نگفت و رفت بیرون. زود رفتم جلو و آهسته به اش گفتم: می دونی این آقایی که هلش دادی، چکاره بود؟
مرد تو صورتم نگاه کردو معلوم بود یکدفعه جا خورده است. گفتم:بیچاره! اون اگه اراده کنه، پدر تو رو در می آره.
برو خدا رو شکر کن که اینا آدمهای کینه توز و عقده ای نیستن.
بالاخره حرفهای همان خانم کار خودش را کرد.مرا سریع بردند اتاق عمل.
بچه که به دنیا آمد، بردنم توی یک اتاق دیگر.تا حالم جا بیاید، مدتی طول کشید. وقتی به خودم آمدم، مادرم کنار تخت ایستاده بود. ازش پرسیدم: دختره یا پسر؟
لبخند زیبایی، صورت خسته و شکست خورده اش را باز کرد.گفت: دختره، مادر جان.
حالش خوبه؟
خوب خوب.
یکدفعه یاد او افتادم و یاد اینکه بلیط هواپیما داشت. پرسیدم: عبدالحسین رفت؟
گفت:نه، فرستاد بلیطش را پس بدن.
براي چی؟
به خاطر تو بود، برای این که جوش نزنی، گفت فعلاً می مونم.
هیچ هدیه ای برام بهتر از این نمی توانست باشد.از ته دل خوشحال شده بودم. پرسیدم: پس حالا کجاست؟
می خواست که همین شبونه، تو و بچه رو ببریم خونه، ولی دکتر نگذاشت؛ حالا رفته امضا بده که با مسؤولیت خودش شما رو ببره.
کمی بعد پیداش شد. آمد کنار تخت.لبخندی زد و احوالم را پرسید. رو کرد به مادرم و گفت: خوب خاله جان، زینب خانم رو آماده کن که با مادر حسن آقا بریم خونه.
منظورش من بودم. فهمیدم اسم بچه را هم انتخاب کرده.چند دقیقه ی بعد، از بیمارستان آمدیم بیرون.
خانه که رسیدیم، خودش زود دوید طرف رختخوابها. یک تشک برداشت و آورد کنار بخاری . خواست پهنش کند، مادرم گفت: این جا نه، ببرین تو اتاق دیگه.
پرسید: برای چی؟
مادرم گفت: این جا مهمون می آد.
تشک را پهن کرد و گفت: عیب نداره، مهمانها رو می بریم تو اون اتاق؛ کی از زینب بهتر که کنار بخاری باشه؟
رفتم روی تشک و دراز کشیدم. زینب را هم داد بغلم.گفت: کنار بخاری، دیگه دخترم سرما نمی خوره.
صدای اذان صبح از مسجد محل بلند شد.به مادرم گفت:
👇👇👇
خاله شما برو نمازت رو بخون، من خودم تا بیا، پیش اینا هستم.»...
علاقه اش به زینب از همان اول، علاقه ی دیگری بود.شب بعد، بچه را که قنداق کرده بودیم، گذاشت روی پاش.
دهانش را برد کنار گوش زینب. همین طور شروع کرد به زمزمه کردن. نمی دانم چی می گفت تو گوش بچه. وقتی به خودم آمدم، دیدم شانه هاش دارد تکان می خورد. یک آن چشمم افتاد به صورتش، خیش شده بود! دقت که کردم، دیدم اشکهاش، مثل باران از ابر بهاری، دارد می ریزد.خواستم چیزی بگویم، به خودم گفتم: بگذار تو حال خودش باشه.
زینب که سه روزه شد، رفت جبهه.قبل از رفتنش، گفت: زینب رو که ان شاءاالله بردین حمام، نگذارین کسی تو گوشش اذان بگه.
گفتم: برای چی؟
🌷ادامه دارد....
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمکهای عجیب اروپا به سیل زده ها 😳
👉 @mtbsr2
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷مِنْ أَجْلِ ذَٰلِكَ كَتَبْنَا عَلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا ۚ وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُنَا بِالْبَيِّنَاتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيرًا مِّنْهُم بَعْدَ ذَٰلِكَ فِي الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ»
🌷به همین جهت، بر بنى اسرائیل مقرّر داشتیم که هر کس، انسانى را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روى زمین بکشد،چنان است که گویى همه انسانها را کشته و هر کس، انسانى را از مرگ رهایى بخشد، چنان است که گویى به همه مردم حیات بخشیده است. و پیامبران ما، دلایل روشن براى آنان [= بنى اسرائیل] آوردند، اما بسیارى از آنها،پس از آن در روى زمین، تعدّى و زیاده روى کردند.
(مائده/۳۲)
👉 @mtnsr2
🌐رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
🔸خشم از شیطان و شیطان از آتش آفریده شده است و آتش با آب خاموش مى شود، پس هرگاه یکى از شما به خشم آمد، وضو بگیرد.
🔸اِنَّ الغَضَبَ مِنَ الشَّیطانِ وَاِنَّ الشَّیطانَ خُلِقَ مِنَ النّارِ وَاِنَّما تُطفَأُ النّارُ بِالماءِ فَاِذا غَضِبَ اَحَدُکُم فَلیَتَوَضَّاْ
👉 @mtnsr2