🍁هیچ داری از دل مهدی خبر
🍁گریههای هر شبش را تا سحر
🍁شیعیان بس نیست غفلتهایمان
🍁غربت و تنهایی مولایمان
🍁من که دارم ادعای شیعگی
🍁پاسخی دارم بجز شرمندگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👉 @mtnsr2
🌐 #وظیفه_ویـژه_منتظـران
💠 دعوت کردنِ مردم به امام زمان و شناساندنِ حضرت
🔹 هر کس به میزان علم و دانش خود، باید مردم را به سوی امام دعوت نماید و مردم را به ایشان نزدیک نماید و #نشر_معارف_مهدویت از جمله این کارهاست. شخص دعوت کننده باید علاوه بر حکمت علمی، دارای حکمت عملی بوده و بصورت عملی مردم را با حضرت آشنا نماید زیرا تاثیر بیشتری دارد.
🔅 امام معصوم میفرماید: همانا #عالِمی که به مردم معارف دینشان را یاد میدهد و ایشان را به امامشان دعوت میکند، از هفتاد هزار #عابد، برتر است.
📚 مکیال المکارم ج 2 ص 274
👈 آیت الله موسوی اصفهانی نویسنده کتاب ارزشمند مکیال المکارم میفرماید:
#وظیفه_ما_در_زمان_غیبت دعوت کردنِ مردم و هدایت آن ها به #سمت امام زمان است و این کار از #مهمترین طاعات و #واجبترین عبادات اسـت.
📚 مکیال المکارم بخش 8
👉 @mtnsr2
خاطرات کربلا
7⃣قسمت هفتم
در روز جمعیت زیاد وبین جمعیت حرکت سخت بود
اما در راه به مواردی بر می خوردیم که تأمل برانگیز بود جمعی را دیدیم که با تعمیر کالسکه وگاریهای مسافرین عشق وارادت خود را به اثبات می رساندند
درهر صورت تا ساعت تقریبا ۱۵ بود که به عمود هشتصد و دو رسیدیم و در آنجا استراحت کردیم وشب دوباره به راه افتادیم ودوباره سیر همان صمیمیت و همان تصاویر از موکبها میکردیم
عربهایی که بعضی از کلمات ایرانی رامی دانستن باهمان لحجه عربی شان از ما التماس میکردند که ما چونین افتخار رو نصیبشان کنیم
واقعا التماس میکردند شاید باورتان نشود ولی کسانی که در این راهپیمایی بودند با چونین صحنه هایی آشنایی دارند
در هر صورت آن شب خود را به عمود ۱۲۳۰ رساندیم وبعد نماز تا صبح استراحت کردیم
👉 @mtnsr2
حرم حضرت عباس همانند حرم مولایش جمعیت موج میزد و ما بعد زیارت در بین الحرمین نشستیم وبعد مدتی به سمت منزل شخصی به نام ابو ناجی
حرکت کردیم ازدحام جمعیت طوری بود که ساعت ۲۲ رسیدیم وصاحب خانه برایمان شام آماده کرد وبرای خابمان جایی آماده کرد وبه همه ما دش داشه (لباس بلند عربی) داد اولش عادت نداشتیم اما بعد نظرمان تغییر کرد خیلی جالب بود
آن شب رادر آنجا صبح کردیم وبعد صبحانه دوباره سمت حرم حرکت کردیم
در طول راه اتفاقاتی افتاد که برایمان جالب بود .
جایی که بودیم که تقریبا هشت کیلومتر با حرم فاصله داشت که پنج کیلومتر اش را میتوانستیم با ماشین برویم
🌷ادامه دارد....
برای مطالعه قسمتهای قبلی هشتگ
#اربعین95 را لمس کنید
👉 @mtnsr2
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت شصت وپنجم
🔶 #خبر_شهادت
اولين روزهای دی ماه 1375 بود. در مقر تيپ یک، در گرگان، مشغول فعاليت بودم. سيد تماس گرفت. طبق معمول شروع به شوخی و سر كار گذاشتن و ...كرد. خيلی خنديديم. بعد گفتم: سيد، پاشو بيا اينجا. خيلی دلم برات تنگ شده.
گفت: من هم همين طور، اما ببينم چی ميشه.
چند روزی از اين صحبت گذشت. يكی از رفقا از ساری برگشته بود. اومد پيش من و گفت: تو مسير برگشت. تو شهر ساری خيلی معطل شدم! جلوی بيمارستان امام; خيلي شلوغ بود. اونقدر جمعيت و ماشين آنجا بود كه خيابان بسته شد. من هم وقتی جلوی بيمارستان رسيدم سؤال كردم: اينجا چه خبره؟!
گفتند: »يكی از جانبازها حالش بد شده و آوردنش اينجا. اين جمعيت هم برای ملاقات اين جانباز اومدن!
گفتم: اين همه آدم!؟ مگه اون كی بوده؟!
گفتند: يه جانباز به نام علمدار!
تا گفت علمدار يك دفعه نفس توی سينه ام حبس شد. نكنه ... بعد با خودم گفتم: نه، سید که حالش خوبه، اما مصطفی، پسرعموی سيد
مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتمًا اون رو بردن بيمارستان.
همان موقع زنگ زدم محل کار سيد مجتبی تو لشکر 25 کربلا. آقايی گوشی را برداشت و گفت: سيد مجتبی بيمارستان هستند. با خودم گفتم حتمًا رفته دنبال كار سید مصطفی. يك ذره هم احتمال نميدادم كه برای سيد مجتبی اتفاقی افتاده باشه. روز بعد هم دوباره زنگ زدم
اما كسی گوشی را برنداشت. آن موقع هم مثل حالا تلفن همراه نبود. شب آماده خواب شدم. تازه چشمانم گرم شده بود كه يكباره خودم را در يك بيابان ديدم! تا چشم كار ميكرد صحرا بود و لحظات غروب خورشيد.
كمی جلوتر رفتم. از دور گنبد يك امامزاده نمايان شد. كاملًا آنجا را ميشناختم؛ امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر بود. اما اطراف امامزاده فقط بيابان ديده ميشد. خبری از شهر نبود.
وقتی به جلوی امامزاده رسيدم. با تعجب تعداد زيادی رزمنده را با لباس خاکی ديدم. مثل لحظات اعزام دوران جنگ. همه با لباسهای خاكی دوران دفاع مقدس كنار هم بودند. هر رزمنده چفيهای به گردن و پرچمی در دست داشت.
نسيم خنكی ميوزيد. در اثر نسیم همه پرچمها تكان ميخورد و صحنه زيبايی ايجاد ميشد.
جلو رفتم و به چهره رزمندگان خيره شدم. با تعجب ديدم كه خيلی از آنها را ميشناسم. آنها از شهدای شهر بابلسر بودند! در ميان آنها يكباره پدرم را ديدم! او هم از رزمندگان اعزامی از بابلسر بود كه در منطقه عملياتی والفجر 6
در سال 1362 به شهادت رسيده بود.
مجتبی، من و برادر كوچكم را خيلی تحويل ميگرفت به همين دليل بود. سال 1373 هم كه پيكر پدرم بازگشت باز هم سيد بود كه با حضور خود، مراسم تشييع پيكر پدرم را معنوی تر كرده بود.
با خوشحالی به سمت پدرم رفتم و سلام كردم. او يك دسته گل زيبا در دست داشت. مثل ديگر افراد به انتهای افق خيره شده بود.
بعد از حال و احوال پرسيدم: پدر منتظر كسی هستيد؟!
گفت: بله.
من هم با تعجب گفتم: كی !
گفت: رفيقت، منتظر سيد مجتبی علمدار هستيم.
با ترس و ناراحتی گفتم: يعني چی؟ يعنی مجتبی هم پريد!
گفت: بله، چند ساعتی هست كه اومده اينطرف.
بعد ادامه داد: ما اومديم اينجا برای استقبال سيد. البته قبل از ما حضرات معصومين و حضرت زهرا سلام الله به استقبال او رفتند. الان هم اوليا خدا و بزرگان دين در كنار او هستند.
اين جمله پدرم كه تمام شد با ترس و نگرانی از خواب پريدم. به منزل يكی
از دوستان در ساری زنگ زدم. پرسيدم: چه خبر از سيد مجتبی!
كلی مقدمه چيني كرد. من هم گفتم: حقيقت را بگو، من خبر دارم كه سید شهيد شده!
او هم گفت: سيد موقع غروب پريد.😔
👉 @mtnsr2
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴