از دیروز صبح که اینجام سه چار بار اومدم حرم، و از اون موقع تا امشب که برا اولین بار رفتم، نمیدونم چرا کلا پام نمیرفت برم داخل حرم. هی میگفتم نه هنوز وقتش نیست
و تا خود الان هم که دو روزه اینجام و چن بار اومدم و شب آرزوهاست و فلان، لالم. نتونستم هیچ حرفی بزنم
بعد نماز مغرب فقط گفتم شب آرزوهاست و حیفم اومد، دو جمله گفتم؛ گفتم که خودمم نمیدونم، ناموسا هیچی نمیدونم؛ فقط یه کاغذ سفید آوردم، هرچی خودتون خواستین بنویسین توش، من هیچی نمیدونم...
از ته دلم میخوام ازشون که شادی دل و روح همه عزیزا و اطرافیانم رو ببینم؛ همه کسایی که مث خودم خسته و آزرده خاطر و پژمردهن
my notes!
و تا خود الان هم که دو روزه اینجام و چن بار اومدم و شب آرزوهاست و فلان، لالم. نتونستم هیچ حرفی بزنم
امشب که اولین بار رفتم داخل حرم و کنار ضریح، از خودم شاکی بودم بابت لال بودنم. یه شعری یادم اومد از سعدی، با دخل و تصرف اون رو بازگو کردم و گفتم یه وقت ازم دلخور نشین، تقصیر من نیستا، شرح حالم این بیته
سعدی میگه:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
حتما شنیدین و براتون آشناست
my notes!
امشب که اولین بار رفتم داخل حرم و کنار ضریح، از خودم شاکی بودم بابت لال بودنم. یه شعری یادم اومد از
گفته بودم چو بیایم غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو ببینم