- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
بیا باز هم مدل بیار تا شبیهِشون عکس بگیریم ، قول میدم حتی اگر بیشتر از صد مدل هم بشن بهت غُر نزنم .
باز هم برام آهنگ بفرست ، یادمه خیلی کیف داشت وقتی بساطِ نشستنِمون کنارِ همُ پهن میکردیم تو مثلِ بچهها اولین کاری که میکردی گرفتنِ گوشیِ منُ بلند کردنِ صدایِ پلی لیستِش بود .. 🎶 .
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
باز هم برام آهنگ بفرست ، یادمه خیلی کیف داشت وقتی بساطِ نشستنِمون کنارِ همُ پهن میکردیم تو مثلِ بچه
هنوز هم اگر تو زمزمه کردنِشون همراهت نباشم میری تو لَکُ باهام قهر میکنی ؟! ولی تو خوب میدونی عینِ همون موقعها کافیه لب تر کنی تا ساعتها برات بخونم و ساز بزنم.
• نگرانِ نبودنت نباش دخترکِ موطلائیِ من ؛ اینجا آدمهایِ زیادی رو دارم که بدونِ در نظر گرفتنِ احوالم مثلِ خودت مشتاقانه منتظرِ ترک کردنم هستن ، دوست داشتنیترینهام با درک نکردنم رفتارهاتُ یادآوری میکنن برام .. خیالت آسوده.
احساس میکنم کنجترین کنجِ دنیا تنها موندم ، همه جا رو خاکستری میبینمُ بویِ چرتِ بیمارستان تنفسِ دست و پا شکستهمُ مشکلتر میکنه ، فکرِ نخواستنی بودنم رخنه کرده تا لابهلایِ تمامِ سلولهایِ مغزم ؛ انگار این افکار هر چقدر اشکهایِ ریز ریز میشن و سُر میخورن تا کنارِ گوشم باز بیفایدهست و فقط تکثیرِشون میکنه.
کاش یکی بیاد که قبل از هر چیز شهریارُ صدا بزنه ، پسرم دستش زیرِ گردنِش خشک شد .. هوایِ اتاق هم بهشدت فاقدِ اکسیژنِ و به همین جهت یکی که پنجره رو هم باز کنه ؛ یکی که محتویاتِ فکریمُ ببره و بزاره پشتِ دربِ ورودی ، قبل از اینکه اونها ضربه مغزیم کنن اسبابِ نجاتم رو فراهم کنه.
• تیرهترینآبی متعلق به خانومِ ؟!
و دلی که متعلق به دلارامِ و همینطور ویولتِ عزیزِ ماوکا ، سارایِ شیطون و کوالایِ خوشقلب ، دخترهایِ زیبا سوگند پگاه رستا نورا آیه هستی نیکا ، الهی بمونید برایِ تروما که تا این اندازه مهربونید ؛ عمیقا عمیقا تشکر میکنم ازتون :) 💎 .
اسمِش مصباحِ ، یه پسر بچه یِ دلنازک با چشمهایِ اشکی و لپهایِ خیسِ صورتی ؛ همونطور که بینیشُ با آستینِ آویزونِ لباسِش پاک میکنه و اشکهایِ کوچولوش جایگزینِ اشکهایِ خشک شده یِ قبل میشن داره گوشه گوشه یِ خونه دنبالِ لبخندش میگرده .. .
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
اسمِش مصباحِ ، یه پسر بچه یِ دلنازک با چشمهایِ اشکی و لپهایِ خیسِ صورتی ؛ همونطور که بینیشُ با
• قلبِش کِی انقدر شیشهای شد که با نگاهِ بدِ غریبهترین آدمهاام اشکهاش سر میخورن رو صورتِش ، ضعف همه یِ وجودشُ گرفته ؛ شاید لازمِ مثلِ همیشه بره تو کمد دیواریِ اتاقِ آخری پشتِ لباسها قایم بشه.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
اسمِش مصباحِ ، یه پسر بچه یِ دلنازک با چشمهایِ اشکی و لپهایِ خیسِ صورتی ؛ همونطور که بینیشُ با
با صدایِ بچهگونهش میگه : ‹ فقط میخوام گوشه یِ خونه با برقِ خاموش غصههامُ کنارِ خودم بشونمُ باهم تو سکوتی که مثلِ تیکههایِ قوری شکسته یِ مامان برایِ قلبمِ به صدایِ تیک تیکِ ساعت گوش بدیم 🩹 ›