از اون حس متنفرم که چیزی رو میبینی و قلبت میشکنه ولی باید همونجا بشینی و وانمود کنی که اصلا واست مهم نیست.
با اینکه اصلا نویسندهی خوبی نیستم ولی خواستم امشب براش چند خطی بنویسم ؛
تو همیشه فکرمیکنی زشتی ولی نمیدونی چهچشمای زیبایی داری ! روزایی که نمیبینمت افسردگی میگیرم و میشم یهآدم دیگه ، وقتهایی که حالت بد میشه تمام سعیمو میکنم تا دوباره برگردی به ورژنِقبلیت تا منم بشم اون آدمعادی ! وقتهایی که کسی بهت تیکه میندازه یا طعنه میزنه تو دلم صدتا بد و بیرا نثارش میکنم ولی نمیتونم بلند چیزی بهش بگم چون میترسم کار و خراب کنم ! وقتهایی که میخندی منم ناخودآگاه باهات میخندم ، وقتی اعصابت سرجاش نیست و یهچیزی بهم میگی تمام سعیم رو میکنم فراموشش کنم چون من آدمیام که هرچقدرم از فردی که دوستشدارم حرفِبد بشنوم بازم گوشامو میگیرم تا توذهن و قلبم آدم بدینشه. آره من تورو دوستتدارم '
حس میکنم مدتهاست سقوط میکنم و به زمین نمیرسم ؛ غرق میشوم و خفه نمیشوم ، میسوزم و جان نمیدهم. درپایانی بیپایان بهسر میبرم..