eitaa logo
مجمع یادواره شهدای دانشگاه شیراز
709 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
507 ویدیو
79 فایل
⬅️برنامه ها و اخبار مجمع یادواره شهدای دانشگاه شیراز را اینجا دنبال کنید. 🔹وابسته به دانشگاه شیراز ارتباط با دبیر: 09965976681 📲مارا دنبال کنید: zil.ink/shohada_shirazu آپارات: aparat.com/shohada_shirazu «اینجا، جنسش فرق داره...
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ فرمانده یا ... تازه رسیده بودم به قرارگاه. همانطور که داشتم می‌رفتم، صحنه‌ای عجیب دیدم. در آن هوای گرم و در آن موقع از ظهر که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر بودند، حاج احمد کنار تانکر آب نشسته بود و با عشق، ظرف‌های ناهار بچه های قرارگاه را می‌شست.گفتم شاید حاج احمد نباشد؛ اما وقتی جلوتر رفتم، دیدم خود اوست. آدمی مثل حاج احمد با آن همه برو بیا، فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله و مسئول قرارگاه تاکتیکی، بیاید و کنار تانکر آب، بشقاب‌های نیروهایش را بشوید!؟ فوری دوربینم را آماده کردم و خیلی سریع، قبل از اینکه متوجه شود، از او در آن حالت عکس گرفتم. 💠 مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ مانند رقیه (س) می‌گفت: «دوست دارم مفقود الاثر باشم، این آرزوی قلبی من است. آخر در مقابل خانواده‌هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده‌ام». در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می‌کرد. می‌گفت: «آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد». در نامه‌ای که برای دخترش، بنت الهدی‌فرستاد، نوشته بود: «دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه‌ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی‌رسد». یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می‌کرد، که از او ‌شنیده: «دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، ‌دوست دارم مفقودالاثر باشم‌ چون قبر زهرا هم ناشناخته مانده است». 💠 مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ سمیه کردستان شدت شکنجه آنقدر زیاد بود که دیـگر هیـچ ناخـنی در دست و پایش پیدا نمی کردی. جای جایِ سرش کبود و شکـسته، موهـای سرش تراشیده. اما همـه‌ی این شکنجـه‌ها یک طـرف شـرطی که برای ناهید گذاشته بودند یک طرف. می‌گفتند: «به خمینی توهین کنی، آزادت می‌کنیم». اما ناهید حرف دیگری می‌زد: «هر چه خواستید شکنجه کنید اما شرط بی شرط». بعد از آن بود که شکنجه‌ها وحشیانه‌تر شد؛ آنقدر وحشیانه که صدای مردم را هم درآورد. مردمی که در آن شرایط جرأت دم زدن هم نداشتند. آذر ماه شصت و یک بود که خبر رسید، شکنجه‌ها تمام شده و بدن بی رمق ناهید را بعد از یازده ماه اسارت، زنده به گور کرده اند. فاتح هشمیز، ص32-31 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ توسل در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود. محمود کاوه را بردم همـان جا، گفتــم: «دیشب تیـربارچی دشـمن مسلسـلش را روی همین نقطه قفل کرده بود، هیچ کس نتونست از این‌جا رد بشه». گفت: «بریم جلـوتر ببینیم چه کاری می‌تونیم انجام بدیم». رفتـیم تا نزدیک سنگر تیربارچی. محمود دور و بر سنگر را خـوب نگاه کرد. آهسته گفتم: «اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط». جور خاصی پرسید: «دیگه چه کاری باید بکنیم!؟» گفتم: «چیز دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه». گفت: «یک کار دیگه هم باید انجام داد». گفتم: «چه کاری؟» با حال عجیبی جواب داد: «توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی‌رسیم». سـاکنـان ملــک اعــــظم، ص 88 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ هفتاد و دو ساعت بعد گفت: «حاجی جون! سه روز دیگه عملیاته، من هم راهی این عملیات هستم و توی همین عملیات شهید می‌شم». گفتم: «مهدی‌ جان! برادر من! آخه این چه حرفیه که می‌زنی، از کجا می‌دونی عملیات می‌شه؟ اصلاً از کجا می‌دونی شهید می‌شی؟» گفت: «حاج آقا! بالاتر از این‌ها رو به تو بگم!؟ سه روز دیگه عملیات می‌شه، من می‌رم عملیات و هفتاد و دو ساعت دیگه، گلوله‌ای به قلب من می‌خوره و شهید می‌شم». اتفاقاً سه روز بعد، عملیات تصویب شد و رفتیم عملیات. چیزی نمانده بود به قله. هفت نفر بیشتر نبودیم. مهدی دست انداخت درسیم خاردارهای حلقوی. زور زد و از هم بازشان کرد. زیر نور ماه دیدم که تیغهای فلزی از طرف دیگر دستش بیرون زده بود و خون شُرشُر می‌ریخت. یک آن، گلوله‌ای به سینه‌اش خورد و با دستهای باز، از پشت روی سیم‌های خاردار افتاد. از نفر کناریم، ساعت را پرسیدم. گفت:«یازده و ربع». یعنی دقیقاً هفتاد و دو ساعت از پیشگویی مهدی گذشته بود. به اجبار برگشتیم ولی هرروز کارم این بود که از بچه‌های دیده‌بان بپرسم: «چه خبر؟» و آنها بگویند: «هیچی. هنوز آن بالاست». مادر شهید خندان می‌گفت: «روز میلادش اربعین بود. هنگاهی که در پائیز 1362 خبر شهادت او را به ما دادند، اربعین بود. وقتی هم که بعد از ده سال بقایای پیکرش را برایمان آوردند، باز هم اربعین بود». آن ســـــه مــــرد، ص302-296 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ { کاک جلال} امـتـداد30، ص39 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ {به این میگن آخوند} بـوی بـاران، ص 12 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada.
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ {سرشار از امام‌‌} امـــتــداد 45، ص 59 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada.
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ {ستاره درخشان} سایت شهید جعفری 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada.
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ {ابتکار} آرشیــو مرکز فرهنـگی مطاف عشـق 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada.
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ {چهارصد هزار تومان} ذره‌ای تــرس، ص 42 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada.
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ {خط قرمز} ناصر انقـلاب، ص122 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada.
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ {قسم به کردستان} کتــاب کـــردســـتان، ص 87-86 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada.
🥀 ┈┈•••❊✬🕊️نشان افتخار🕊️✬❊••┈┈ {داوطلب} سایت ساجد 💠مجمع یادواره شهدای دانشجویان دانشگاه شیراز @myshohada