خسته ام
خیلی خسته
یکروز هست توی راهیم
انگار راه کش آمده ...
وارد #شهر شدیم
#ضریح را هم ندیدم
پناه بردم به اتاق #هتل ، کمی نشستم اما آرام ندارم !
باید بیایم
شده یک سلام بگویم و برگردم ، باید بیایم
راهی میشوم
ایستاده ام روبروی بارگاهش
فقط نگاه میکنم!
سیل جمعیت میجوشد ...
دستها به نشان حاجتی بالایند !
همه دارند با #علی سخن میگویند !
انگار صاحب همه ی لب ها ، #فاطمه است
آن لحظه که فریاد میزد
« بنفسی انت یا ابالحسن »
آهی که از سوزِ دلِ #زهرا برآمد به گلوی ما نشسته است ...!
و به راستی جان ها به فدای شما #امیرالمومنین ....
چند دقیقه نگاه میکنم
قرار بود بیایم ، آمده ام
هرچند خسته ام اما باید پیش از بسته شدن این چشمها « میدیدمت »
چقدر زیباتر از تصور منی
چقدر درخشانی
چقدر شاهی ....
سایه محبت و ولایتت مستدام روی سرم #مولای_من
.
#سفرنامه