eitaa logo
مسجد نبی اکرم (ص)
148 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
114 فایل
مســـ🕌ــجد باغ نیایش🏞اسٺ ٺمثیل عاشقانگے❤️و نیـــــاز ٺجسّمـ بـࢪابـࢪے و بـࢪادࢪے هـــــم محلـــ😍ـــه ای ها ارتباط با مدیران کانال : @Payambar92 @Sahebazaman_110 @Sarbazeagha313
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊 ما هم اهل شوخی بودیم😎 یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء😁 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فکر میکرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅 بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭 رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباکرم بخون 😂😂😂😂 @nabiehakram
😆✋🏻 خيلے از شب ها آدم تو منطقہ خوابش نمے برد😴😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد بقیہ بخوابن😌😂 یہ شب یکے از بچہ‌ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود... تو همين اوضاع یکے از بچہ‌ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووووووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چیہ؟؟؟ چے شده؟؟😰💔 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت کنہ من نذاشتم!😐😂 @nabiehakram
😂🤣 در منطقه سومار، خط مقدم بودیم که با ماشین🚚 ناهار🍚 آوردند. به اتفاق یکی از برادران رفتیم غذا🍛 را گرفتیم و آوردیم. در فاصله ماشین تا سنگر خمپاره💣 زدند. سطل غذا را گذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم، برخاستیم دیدیم ای دل غافل🤦🏻‍♂ سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است. از همانجا با هم بچه ها را صدا 🗣 زدیم و گفتیم: باعرض معذرت، امروز اینجا سفره انداختیم، تشریف بیاورید سر سفره تا ناهار از دهان نیفتاده😋 وسرد نشده. همه از سنگر آمدند بیرون. اول فکر می کردندشوخی میکنیم، نزدیک تر که آمدند باورشان شد که قضیه جدی هست🤭😄 @nabiehakram
ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود😊. همه پکر بودیم.😪 اگر بود همه مان را الان می خنداند.یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان .یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد😶. شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند بخشی سر امدادگر👨‍⚕️ داد زد:«نگه دار!» بعد جلوی چشمان بهت زده ی😳 دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد😂🤣😋. به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!!😁😂🤣 🤣😁 @nabiehakram
👤بین ما یکی بود که چهره‌ی سیاهی داشت؛ اسمش عزیز بود. توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب.. بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش.. 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😅 گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 🤭 یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 😶 پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! 😳 رفتیم کنار تختش.. عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! 👤با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ ☹️🙄 یهو همه زدیم زیر خنده 😅😁 گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد! 👤عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: 👤 وقتی ترکش به پام خورد، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می‌کشمت. 😱 چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم ، کسی نمی‌اومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... 😕😭 بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😁 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂 👤عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می‌فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین.😅😅😅 دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 😂😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می‌کشمت!!! 😱 👤عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂 📚منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک" 🤣😂 @nabiehakram
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود. یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر ... به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ... کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش . صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید ! سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !! تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . 😂😂 خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت. 🤣 @nabiehakram
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... .🎬🎤 نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.دوربینو🎥 برداشتم رفتم سراغش.بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...🙂✋🏻 در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.😁 اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!😉👌🏻 بهش گفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...😐 با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده /:😂 😅🤣 @nabiehakram
به شوخ طبعی شهره بود…!😂 یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد : کی می خواد پوتینشو واکس بزنه🤨 همه تعجب کردن! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره! کی متحول شده که ما خبر نداریم😅🤨 خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود. بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه. یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت : من🙋🏻‍♂ ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت : « پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😐 بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😂 😂🤣 @nabiehakram
اسیر شده بودیم😅 قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن😍📜 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: _من نمی‌تونم نامه بنویسم😕 از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین(ع)رو نوشتم روی این کاغذ میخوام بفرستمش برا بابام.. نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم🤣 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😂😁 😂🤣 @nabiehakram
دستور بود هیچ کس بالای ۸۰ کیلومتر سرعت،حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم می آمدم که یکی کنار جاده ،دست تکان داد نگه داشتم سوار شد ، گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می راندم و با هم حرف می زدیم! گفت:می گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!راست می گن؟! گفتم:فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!! مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ،یکی بود؛پیاده که شد،دیدم خیلی تحویلش می گیرند!! پرسیدم:کی هستی تو مگه؟! گفت:همون که به افتخارش زدی دنده چهار...☺ 😅😂 @nabiehakram
توی جبهه، بچه ها به شوخی چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن..😝 داد میزد : آهــــای ...🗣 سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...... هــــمـــه رو بردنننن !!!😂🤣 🙂🤣 @nabiehakram