#کمی_با_شهدا
🍃در دریای وابستگیهای #دنیا اگر شناگر خوبی نباشی غرق میشوی. اما گاهی اوقات هم، خدا فرشته نجاتی را میفرستد، مثل #شهید_محمدخانی که این روزها دستهای خسته از گناه را گرفته و به سوی خدا برده است.
.
🍃کمتر کسی است که اسم #حاج_عمار را بشنود و یاد محمد حسین نباشد.
.
🍃زندگیاش درسی است برای جویندگان راه عشق، حتی برای آنان که راه را اشتباه رفتهاند و منتظر راهنمایی هستند.
.
▪️سر که زد چوبه محمل دل ما خورد ترک
▪️ریخت بر قلب و دل جمله عشاق نمک .
▪️آنقدر داغ عظیم است که بر دل شده حک ▪️سر زینب به سلامت سر نوکر به درک
.
🍃تمام زندگیاش همین دو بیت بود. #مدافع شد و #شهید، آنهم با اصابت ترکش بر سرش😞
اما دل ها را وقتی سوزاند که وصیت اش حکایت از پیراهن مشکی هیئت و زیارت #عاشورا و سینه زنی بر پیکرش داشت. حتی شهادت را هم با روضه ارباب میخواست.
.
🍃او فهمید... #عشق را... #حسین را... #خدا را...
.
🍃و این روزها حواسش هست، به دلی که #عاشق ارباب است، به دلی که غافل شده است، حتی آنها که زخم #گناه، روحشان را آزرده کرده است.😔
.
🍃ای شهید...
مدت هاست گم شدهایم. پاهایمان خسته از رفتن های اشتباه و پراز التهاب گناه، #بغضهایمان پیچک شده در گلو، چشم هایمان پر از اشک ندامت، نَفسِمان پر از وصلههای #توبه و #خسته از شکستن های دوباره.
.
🍃با #نفس مسیحاییات روضه شش ماهه بخوان بر دل های مرده ما، به یاد همان روز که نوزادت را به خاک سپردی و برای دل ارباب گریه کردی.
.
🍃برایمان بغض کن، #گریه کن، دعا کن، تا #شرمنده نشویم؛ شرمنده نشویم در مقابل حضرت #زهرا(س)، در مقابل #حسین(ع)، در مقابل #زینب(س)، در مقابل مدافعانش، در مقابل شهدا، در مقابل تو...
.
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
.
#
ڪَمـپِـیـنِ|💚نَبضِـمَعرِفَتـ💚ـ|
ِ
درپیام رسانِ ایٺاوسـروݜ...👇
|@nabze_marefat|🌙|…
*زنده زنده سوخت....*
*اما آخ نگفت....*
😭😭
حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک #نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت.
*فهمیدیم یک #بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد😰 من و #حسین_آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش🔥 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا #ضجه و ناله نمی زد❌ و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد می زد:
#خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی☝️
*خدایا!*
الان سینه ام داره می سوزه😭
این سوزش به سوزش سینه ی #حضرت_زهرا نمی رسه
خدایا!
الان دست هام #سوخت
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم🤲
نمی خوام دست هام #گناه کار باشه!
*خدایا!*
#صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه♥️
برای #ولایته
*اولین بار "حضرت زهرا" این طوری برای ولایت سوخت!*
آتش که به #سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله😭
*خدایا!*
خودت شاهد باش!
خودت #شهادت بده آخ نگفتم😭
آن لحظه که #جمجمه اش ترکید💥 من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد😭 و می گفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم⁉️
ما #فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه #جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر #گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
#شهید_حسین_خرازی 🌺
ڪانــاݪِ💚•°|نَبۡضِـمَعْࢪِفَټۡـ|°•💚👇
🌱••|@nabze_marefat|🌙|…
*⚘﷽⚘
#طنز_جبهه
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
#خنده_حلال😂
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
┄┅┅✿❀📿❀✿┅┅┄ •[@nabze_marefat ]•
┄┅┅✿❀📿❀✿┅┅┄