او که میپنداشت من لبریز از خوشحالیام
پی نبُرد از خندهی تلخم به دستِ خالیام
نارفیقانم چه آسان انگِ بیدردی زدند
تا که پنهان شد به لبخندی، پریشانحالیام
سالها کنج قفس آواز خوش سر دادهام
تا نداند هیچکس زندانی «بیبالی» ام
شادم از عمری که زخمم منتِ مرهم نبُرد
گفت هرکس: « حال و روزت چیست؟»،
گفتم: « عالیام! »
#سجاد_رشیدیپور
در چشم تو دیدم غم پنهان شدهات را
پنهان نکن احساس نمایان شدهات را
یا دست بر این قلب پریشان شده بگذار
یا جمع کن آن موی پریشان شدهات را
جز شانه پرمهر تو کو شاخه امنی؟
گنجشک ِ- کم و بیش - هراسان شدهات را
گاهی به نگاهی شده یک پنجره وا کن
این عاشق پابند خیابان شدهات را
از هرچه به جز چشم تو کافر شده این مرد
آغوش گشا تازه مسلمان شدهات را..
#سجاد_رشیدیپور
نصیبم از تو بهجز قلب پاره پاره چه بود؟
بهجز دوای کم و درد بیشماره چه بود؟
به فکر فتح، به میدان عشق رو کردیم
تو آمدی، سپر انداختیم... چاره چه بود؟
تو آمدی که ببینند عاشقان جهان
دل تو را و بفهمند «سنگِ خاره» چه بود؟
به برق چشم خود آنگونه سوختی ما را
که پاک بردهای از یادمان شراره چه بود؟
کمان کشیدی و شک کردی و رها کردی
به قصد کارِ چنین خیر، استخاره چه بود؟
تو_قلبِ سوخته! _یکبار خام عشق شدی
به حیرتم ز تو... این جرات دوباره چه بود؟
#سجاد_رشیدیپور