🔺 ۹ فضیلت حضرت فاطمه
معصومه سلام الله علیها
🏴 سالروز وفات حضرت معصومه(س) تسلیت 🏴
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
✨الإمامُ الرِّضا عليه السلام :مُرِ الصَّبيَّ فلْيَتَصدَّقْ بيدِهِ بالكِسْرةِ و القَبْضةِ و الشَّيءِ و إنْ قَلَّ ، فإنَّ كلَّ شيءٍ يُرادُ بهِ اللّهُ ـ و إنْ قَلَّ ـ بعدَ أنْ تَصدُقَ النِّيّةُ فيهِ عظيمٌ .
🌀امام رضا عليه السلام: به كودك دستور ده كه با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تكّه نانى يا يك مشت چيز اندك باشد؛ زيرا هر چيزى كه در راه خدا داده مى شود، هر چند كم، اگر با نيّت پاك باشد زياد است.
ميزان الحكمه جلد اوّل صفحه ۱۰۸
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
با سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی🌼🌼
امروز در خدمت شما هستیم با نکات آموزنده تربیت فرزند..👶👧
والدین و تعارض رفتاری
مادر اخـــــــــــــ😡ــــــــــم میکند
و پدر لبخنـــــــــ😄ــــــــــــــد میزند.
👈 این فرمانده دستور حمله میدهد.
❌و آن یکی دستور عقب نشینی.
👈✍با این وضعیت کودک شما هرگز نخواهد فهمید که چه کاری خوب است و چه کاری بد!
‼️ این تعارض، یعنی دوگانگی در سبک فرزندپروری والدین،
ســــــــــ❌ـــــــــــــمّ مهلکی برای شخصیت کودک است
‼️و هرگز احساس امنیت نخواهد کرد
و این مسئله او را دچار افسردگی و اضطراب میکند.
#تربیت_فرزند
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچههاتو رو صبح اونطوری بیدار نکنید
اینطوری بلند کنید
استراتژی بیدار شدن برای زیستن
#تربیت_فرزند
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
والدینعزیز
❗️به کودک القای ترس نکنید.
🔻گاهی نوع حرف زدن والدین، ناخودآگاه، سبب القای ترس به فرزند میشود.
مثلا :
•چراغ رو روشن کن، نترسی
نترس؛ من اینجام!
• دکتر :( آمپول) که ترس نداره
گربه که نمیخورتت!
• زود بریم خونه، شب شده، تاریکه!
( به کودک القای تاریکی از شب و تاریکی میشود.)
_والدین بهترین الگوی فرزند هستند
☑️کودک به والدین شجاع احتیاج دارد؛
❗️نه ترسو.
#تربیت_فرزند
•┈┈••••✾•🔅
•✾•••┈┈•
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای تربیت بچه باید هزینه کرد
از هزینه کردن نترسید!
مثل هزینه ی دوره #تربیت_جنسی 😉که خیلی کاربردیه و دوراندیشی شما رو میرسونه..روی هشتک بزنید پیداش میکنید☺️
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
#تربیت_فرزند
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530
🌷 #تربیت_فرزند
روزانه ده ها بار به کودکتان بگویید:
🔸دوستت دارم.😍
🔸به تو افتخار میکنم
🔸تو پسر یا دختر خوبی هستی
🔸من همیشه مراقب تو هستم
❌ولی هیچگاه به زبان نیاورید:
🔹دوستت ندارم
🔹تو پسر یا دختر بدی هستی
🔹من دیگه بابا یا مامان تو نیستم
🔹وای به حالت
🔹دیگه بزرگ شدی این کارها زشته
مراقب کلاممان باشیم. کودکان با کلام ما بزرگ می شوند و شخصیت آنها شکل میگیرد.
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
👼👼👼👼✨✨✨✨☘☘☘☘
#سرگذشت_مینا 💞✨
مینا دختر ۱۷ ساله ایه که توی ماه ۵ بارداری متوجه بارداریش میشه و مادرش بهش میگه باید سقط کنی چون بچه ی تو ح.ل.ا.ل زاده نیست ... ☘
قسمت 1
سرگذشت مینا
قسمت اول
دستام از سرما قرمز شده بود واز شدت درد تا مغز استخونم میسوخت.
ولی دردی که توی قلبم احساس می کردم از سرمای دستم بیشتر آزارم میداد.
این چندمین بار بود که به مادرم توهین می شد و من هیچی نمی گفتم.
مادرم رو هم دوست نداشتم ولی بازم نمیخواستم پشت سرش فحش و ناسزا بشنوم.
یاد روزایی افتادم که عیدها میومدم روستا پیش مادر بزرگم.
مشتم رو پر نخود و کشمش می کرد و میگفت مینا جان خودت بخور!
قایمش کن بقیه بچه ها نبینن.
ولی الان چی شده بود که از اون محبت و علاقه هیچی نمونده بود.
از روزی که بابام دست منو گرفت و آورد تو خونه مادر بزرگم انگار که مامانم رو به اسیری آورده😔
هرچی کینه از مادرم داشت سر من خالی می کرد.
نمیدونم یه دختر دوازده سیزده ساله چه گناهی کرده که باید تقاص اشتباهات مادرش رو بده.
مادرم ... یه آدمی که از نظر من فقط خودش رو میبینه😞. نه دختری که از نظر شکل و قیافه خود خودشه و نه همسر و نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه.
🍂🍂🍂🍂
نمیدونم شمایی که داری یادداشتهای منو میخونی چقدر نسبت به بچه طلاق میدونی؟
اصلا حس می کنی طلاق چه مزه ای داره؟
چه دردی داره؟
چه بویی داره؟
من توی سن ده دوازده سالگی باید آغوش گرم مادرم رو تجربه می کردم ولی نکردم.
باید نوازشش رو روی موهای سرم حس می کردم ولی نکردم.
در اوج محرومیت از اون حس مادرانه، مادرم ما رو رها کرد.
اون حس تبدیل شد به عقده ، به تنفر ، به ....
و با وجود همین تنفر بااااز وقتی پشت سرش حرف و ناسزا میشنیدم خون خونمو میخورد و نمیتونستم توهین به تنفر رو تحمل کنم😭😭
درک می کنید؟
بچه طلاق یعنی پناهی که هیچوقت وجود نداره. از کمبود محبت یکی میری به آغوش خالی اون یکی و وقتی میفهمی سرابه برمی گردی به حس تنفرت که پناهگاهته.
اصلا ولش کن شما که درک نمیکنین بچه طلاق یعنی چی؟ چرا توضیح الکی میدم😓
این چندمین بار بود که با تحریک مادربزرگم کتک خوردم و از خونه بیرونم می کردند. هربار التماس کردم و برگشتم ولی این بار تصمیم خودم رو گرفتم. دیگه نمیخوام به اون خونه جهنمی برگردم.
خونه ای که هیچ عاطفه و محبتی توش پیدا نمیشه.
خونه ای که همش درد و غم و بدبختیه.
اصلا ایندفعه به مامانم هم زنگ نمیزنم.
مگه اون چیکار می کنه برام؟
اگه قرار بود برای من دل بسوزونه که منو رها نمی کرد ....
تماس با اون یعنی یه دعوای اضافی بابا و مامان...
_تو که عرضه نداری مینا رو نگهداری چرا ورداشتی بردیش؟
+ الانم دیر نشده مال بد بیخ ریش صاحبش
_فک کردی تو ده کوره رفتی ور دست مامانت خرج و مخارج اینجا مثل اونجاس؟
خرجی شو بده بیارش!
+خرج و مخارج؟
کورخوندی خانم اگه به خاطر مینا میخوای منو تَلَکه کنی!
همینجا جاش خوبه! مامانم کلفت میخواس اتفاقا کلفت خوبی هم هس!
عرضه داشته باشه قدر میدونه نوکری مامانمو میکنه. عرضه نداشته باشه بره گمشه هرجا که بوده!
ترجیح دادم گم شم ولی دوباره به اون خونه پر از تحقیر و کینه برنگردم😭.
دستام دیگه کاملا بی حس شده بود.
بی انصاف بابام یه تیکه لباس گرم هم نذاشت بردارم😔
این موقع شب خونه کی میرفتم؟
خونه دوستم که یه کوچه بالاتر بود نوبت قبل رفته بودم.باباش گفته بود دیگه اینجا نیای!
دوست نداشتم ولی مجبور شدم سر از خونه عمه ام در بیارم.
فکر نکنید عمه من از اون عمه ها بود که دلش برای برادر زاده اش میرفت ها!
اصلا!
از بدشانسی یا خوش شانسی من کاملا شبیه مادرم بودم. چشم و ابرو و قد و هیکل و ...
ولی برعکس مادرم که یه آدم پر هیاهو و پرزبون و حراف بود من کم حرف و گوشه گیر😞
شباهت زیادم به مادرم مخصوصا که طی این یکی دوسال که اومده بودیم روستا و من قد کشیده بودم باعث شده بود هیچکس چشم دیدن منو نداشته باشه😭
آخه گناه من چی بود؟
به خدا من یه آدم مستقلم با فکر و توان متفاوت از مادرم ولی خب کو گوش شنوا!!!؟؟؟
درکوب خونه عمه رو زدم.
نمیدونم بابام سپرده بود من شاید بیام اونجا یانه؟
پسر عمه ام که با چشماش میتونست آدمو قورت بده درو باز کرد و تعارف کرد برم تو.
نگاهم رو ازش گرفتمو و اومدم داخل.
شوهر عمه ام مثل همیشه پای منقلش بود و عمه داشت براش چایی پررنگ میریخت.
باور کنید حاضر بودم بابا و مامانم هر دو پای منقل باهم خوش بودن ولی کنار هم بودن.
حاضر بودم هر روز ازشون کتک بخورم ولی هر دوشون رو باهم میدیدم.😞
نمیدونم شاید انتظار زیادیه از دوتا معتاد که حداقل به خاطر من همدیگر رو تحمل کنن.
احساس یه نگاه سنگین کردم روی خودم.
سرم رو گرفتم بالا و دیدم علیرضا پسر عمه ام زل زده به من😠.
اونجا جای موندن نبود ولی چاره ای نداشتم.
حداقل امشب رو باید یه جوری صبح می کردم😖
این داستان ادامه دارد ...
https://eitaa.com/nafas110530
پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم :
فرزند بخواهید و آن را طلب کنید چرا که مایه روشنی چشم و شادی قلب است.
مکارم الاخلاق: جلد1، ص480
#حدیث
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
🔸معبودا میبینی مظلومین تاریخ بشریت را
در عصری زندگی میکنیم که مدعی حقوق بشرهستیم
🔸چه شده است مارا ؟
🔸ما که در پیشگاه تو حیا نکرده دست به زشتترین ومنفورترین اقدام غیر انسانی میزنیم
🔸خدایا به تو شکایت میکنیم از این همه رذالت وپستی!
شرم باد برما که فرزندان خودرا میکشیم
🔸 وعلم عقلانیت واختیار را بالا میبریم که اختیار خودمان را داریم
🔸کدام اختیار
🔸آیا تو به ما اختیار دادی؟!!که به بهانه های واهی تصمیم بگیریم فرزندان خودرا بکشیم وفردایش بیخیال در خیابان مدعی دفاع از مظلومین باشیم
🔸خدایا کمک کن ببینیم مظلومیت فرزندان پاک کشته شده توسط عزیزانشان را با پدیده شوم وزشتی به نام سقط جنین
🔸خدایا کمک کن بشنویم ندای معصومترین موجودات روی زمین را
🔸ندای در گلو مانده ،ندای خفه شده در پستوهای رحم مادر ،دست وپازدن در گوشه ای دور ازدید چشمها را ؟
خدایا این چه آزمایشی است دیگر
🔸زمینیان قیام کنید
🔸آزادگان به پا خیزید
🔸صدای فرزندان ایرانی می آید بهوش باشید بگوش باشید حساس باشید میشنوید
آه آخ آه آخ
خدایا !
پدر !
مادر!
مادر !مادر!
آدمیان !
🔸پنبه هارا دربیاورید تا بشنوید
بشنوید تا حرکت کنید
🔸حرکت کنید تا اعتراض کنید
🔸اعتراض کنید تا دفاع کنید
🔸دفاع کنید تا حمایت کنید
🔸حمایت کنید تا من زنده بمانم
رشد کنم دنیا بیام
🔸بمانم نفس بکشم گریه کنم دادبزنم
راه بیافتم بدوم و
🔸خدایا این همه حسرت را باخودم بگور میبرم حتی گور هم ندارم !😔
خدایا من به تو شکایت میکنم از تمام اقوام ودوستان وهموطنانم
🔸آنها که شنیدند ندای مظلومیت مرا وبی تفاوت ماندند
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
💉 هیچ جنینی زمان اسقاط بی هوش و حس نمی شود زجر کش می شود...
ولی متاسفانه جهل رسانه ها به قدریست که بابت جوجه کشی جیغ می کشند ولی بابت کشتار هزار تایی روزانه این جنین های معصوم هیچ فریادی شنیده نمیشود ...
#جاهلیت_مدرن
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
بچه از همون اول مستقله، خودش داره خودشو میخوابونه😍😂👏
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 خروجی سبک زندگی «زن زندگی آزادی»ها
دختر سوم راهنمایی دنبال داروی سقط جنین!
#استاد_عزیزی
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨👶
👼👼👼👼✨✨✨✨☘☘☘☘
#سرگذشت_مینا 💞✨
مینا دختر ۱۷ ساله ایه که توی ماه ۵ بارداری متوجه بارداریش میشه و مادرش بهش میگه باید سقط کنی چون بچه ی تو ح.ل.ا.ل زاده نیست ... ☘
قسمت 2
سرگذشت مینا
قسمت دوم
هنوز سرشب بود و عمه اینا شام نخورده بودند.
عمه برای منم غذا کشید و همینجوری که میذاشت جلوم گفت:
بابات زنگ زد اینجا.
گفت که بیرونت کرده از خونه!
غذاتو بخور برگرد خونتون. به علیرضا میگم برسوندت.
گفتم عمه جان اجازه بدین من امشب اینجا بمونم. فردا میرم.
_اینجا بمونی چیکار؟!
مگه من یتیم خونه باز کردم که بمونی اینجا؟
دختر شب باید خونه خودش بمونه!
چه معنی داره؟
من پسر بزرگ دارم!!
سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
وانمود کردم که میخوام حرفشو گوش بدم و غذامو خوردم. بعد غذا، خودمو مشغول جمع کردن سفره و بعدم شستن ظرفها کردم که عمه شاید نظرش عوض بشه ولی ...
_علیرضا! بیا برو این دخترو برسون خونه شون. اگه دیر برین باز مادربزرگت خوابش میبره و بد خواب میشه.
+ممنون عمه جان خودم میرم. لازم نیست علیرضا به زحمت بیفته. راهی نیست که!؟
_لازم نکرده دخترجان.
این موقع اگه سگ هار بگیردت میگن از خونه عمه اش میرفته سگ گرفته اش😬
چیزی نگفتم و فقط ظرفها رو نیمه تمام گذاشتم و رفتم سمت درب خروجی!
توی دلم گفتم؛ ترجیح میدم سگ منو گاز بگیره تا با این پسر چشم هیز شما این موقع شب برم بیرون😠
حیف که جسارت گفتن این حرف رو نداشتم.
کوچه، ظلمات بود و من با قدمهای خیلی تند سعی کردم زودتر خودم رو برسونم به خونه مادربزرگ.
پشت سرم، علیرضا تقریبا می دوید.
_دختر دایی چرا اینقدر عجله!
مامانم یه چیزی گفت.
من هستم. نترس!
سگ هار کجا بود؟
چیزی نگفتم و فقط سعی کردم زودتر برسم دم خونه!
دوست نداشتم برم خونه.
من تصمیمم رو گرفته بودم.
ولی فعلا باید از دست این مزاحم راحت می شدم.
سرکوچه مادر بزرگ که رسیدیم گفتم:
_ممنون علیرضا. تو برو من خودم میرم. اینجا دیگه سگ هار نداره. خیالت راحت.
علیرضا ولی نرفت و آهسته داشت می اومد سمت من😬
علیرضا از من حداقل هفت یا هشت سال بزرگتر بود. از سن سربازی رفتنش گذشته بود ولی نه میرفت سربازی و نه دنبال کار و نه درس!
از اون جوونای بیکاری که فقط خوردن و خوابیدن بلد بود و عمه تا تونسته بود بی خاصیت بارش آورده بود.
از چشمای هیز و نگاه های معنادارش متنفر بودم. اون شبم واقعا مجبور شدم و الا هیچوقت سمت خونه شون نمیرفتم.
+ دختر دایی عزیز من!
چرا با من نامهربونی!
تو که میدونی من چقدر دوستت دارم!
حالم از علیرضا بهم میخورد.
داد زدم: گم شو!
سمت من نیا!
بدم میاد ازت!
علیرضا خیلی سریع توی تاریکی گم شد و من موندم و بغضی که توی گلوم موند و اجازه ندادم بترکه😖
باید محکم خودمو حفظ می کردم.
نباید ضعف نشون بدم.
از فردا معلوم نیست قراره کجا باشم؟
باید سعی کنم از خودم دفاع کنم.
نیم ساعتی همونجا پشت در موندم.
سرما تا مغز استخونم تیر می کشید.
چراغهای خونه مادربزرگم خاموش شد و من موندم و تنهایی و تاریکی و بی کسی!
هنوز هم دوست نداشتم برگردم خونه!
این چندمین بار بود که بابا مثل یه تیکه آشغال منو پرت می کرد بیرون.
میدونستم اگه برگردم اولین حرفی که میشنوم همینه!
دیدی عرضه نداری بری!
تو هم مثل مادرت می مونی، بی خاصیت و نمک نشناس.
دیگه دوست نداشتم این حرفو بشنوم.
آخه من چیکار کنم که وقتی منو میبینن یاد مادرم میفتن؟!😞
به خودم اومدم دیدم جلو خونه دوستم واستادم.
میدونستم در پشتی خونه شون چطوری باز میشه!
یه نخ داشت. اونو میکشیدی باز میشد.
از سمت تنورخونه شون وارد میشدی و بعدم میومدی سمت حیاط.
خدا خدا کردم بابای سمیه خوابیده باشه.
به شدت از من بدش می اومد. کلا گارد عجیبی نسبت به دخترهای تهرونی داشت. از نظر اون، من یه دختر خودسر و بی ادب و پررو هستم.
در عوض، مامانش اوضاع منو میدونست.و سعی می کرد من کمتر غصه بخورم😔
همین امشب بهم جا میدادن کافی بود.
فردا میرم شهر و یه فکری به حال خودم می کنم.
گوشیمو اول گذاشتم روی سایلنت و به دوستم سمیه پیام دادم:
"من اومدم توی حیاط تون😨.
کلید انبارتون رو بیار من امشب میرم تو انبار میخوابم. صبح هم میرم."
رفتم گوشه دیوار تو تاریکی مخفی شدم.
چند دقیقه بعد مادر سمیه اومد. یه پتو دستش بود و کلید انبار.
زیر لب با خودش غر می زد.
نزدیکتر که رسید متوجه شدم چی داره میگه:
مرتیکه مُفنگی حیفش نمیاد!
پنجه آفتابه!
نمیشه چشم ازش برداری!
هرشب هرشب کتک میزنه!
ایشالله دستات قلم شه به حق مولا!
همینجوری زیر لب فحش میداد.
در انبار رو باز کرد و یه هیتر قدیمی که همونجا بود برام به برق زد.
_شام خوردی؟
هنوز اومدم جواب بدم آره خوردم، دوباره پرسید:
به مامانتم چیزی گفتی؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم و چیزی نگفتم.
من میرم اکبرآقا نفهمه اینجایی! اگه بفهمه غوغا بپا می کنه.
چیزی خواستی به سمیه پیام بده.
اون شب تا صبح کابوس می دیدم.
تاریکی!
پرتگاه!
سوز سرما!
نمیدونم تصمیمم درست بود یا نه!
ولی میدونستم که دیگه نمیخوام برگردم به اون خونه!
و این داستان ادامه دارد ...
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار
https://eitaa.com/nafas110530
🌻با سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی
امروز در خدمتتون هستیم با مطالب آموزشی نکات بارداری🌻