#همسر_ دوم
قسمت پایانی ...
طیبه خانم راست می گفت.
چندسال هست که دارند تشویق به فرزند آوری می کنند.
اون اوایل استخدام، کلی برامون کلاس آموزشی میذاشتن که بیایم مادران رو ترغیب کنیم که به دوتا بچه قناعت کنند. من خودم چقدر پدر و مادر خودم رو برای آوردن ۷ تا بچه سرزنش کردم😔.
اینقدر خوب کار کردیم که از سازمان بهداشت جهانی مدال افتخار گرفتیم. روی در و دیوار و اتوبوس و هر جا که ممکن بود تبلیغ میشد برای: فرزند کمتر، زندگی بهتر🙄
چی شد که یهو به اینجا رسیدیم🤔؟
کارشناس جوانی جمعیت مون می گفت ما دهه ۶۰ به ازای هر خانم جوان که میتونه بچه بیاره ۴ تا تولد داشتیم. و الان این آمار به ازای همون خانمها در سن مناسب بچه داری، شده ۱/۶ یعنی به طور میانگین، هر مادر دو تا بچه هم نداره. و این نشون میده که جامعه داره میره به سمت کاهش جمعیت و سالمندی!
نشسته بودم جلو تلویزیون و در حال دوخت و دوز لباسهای پسرا بودم🙂
یکی شون درز شلوارش باز شده بود. اون یکی زیر بغلش😅
طبق معمول با باباشون سر شبکه دعوا می کردند. شوهرم اخبار بیست و سی رو میخواست و پسرا بازی منچستر و آرسنال😏
منم تنها و بی یار نشسته بودم مشغول خیاطی🪡
گفتم: حداقل یکی تون بیاد این سوزن رو برای من نخ کنه!🪡
حالا دختر ندارم یکی تون میتونه که یکم جورشو بکشه😕
پسر کوچیکم که تازه ده سالش تموم شده و خیلی هم حاضر جوابه گفت: مامان تو خیلی بدشانسی ها. اینهمه بچه آوردی همه اش هم پسر شدن🙄
اینهمه؟؟
ناشکری نمی کنم ها!!! خدا رو هزار مرتبه شکر. ولی خدایی دختر یه چیز دیگه اس😍
🌷🌷🌷🌷🌷
برای خونه تکونی عید، یکی دو روز مرخصی گرفته بودم. بعد مرخصی که اومدم سرکار، خانم اصغری گفت دیروز طیبه خانوم اومده و سراغ شما رو گرفته!
گفتم نمیدونی چیکار داشته؟
گفت نه ولی خیلی خوشحال بود. می گفت باید شما رو ببینه و خبر خوش بهتون بده😊
طیبه خانم پسرشو همین چندماه پیش دنیا آورده بود و نمیدونم با من چیکار داشته؟🤔
برای مراقبت از بچه هم دیگه با من کاری نداشت. کلا باید میرفت واحد کناری مون.
نزدیکای ظهر بود بچه به بغل دیدم اومده و یه برگه گذاشت جلوم😳
_این چیه طیبه خانوم؟
+مشخص نیست؟ جواب آزمایشه دیگه!
_جواب آزمایش کیه؟
+مال خودمه دیگه. مگه اسم من بالاش نیست؟
_چرا اسم خودته ولی تو هنوز بچه ات چهار ماهش هم نشده😳
+خب کاریه که شده دیگه! مگه شما نگفتی آمار جمعیت پایینه و از این حرفا ...
_شوهرت خبر داره؟ باز نیای اینجا اشک و زاری؟
+آره شوهرم دیگه مثل قبل نیست. خیلی فرق کرده. خودشم خبر داره! از وقتی پسرمم دنیا اومده بهتر هم شده! میگه خدا خیر بده روانشناس شما رو. دید من رو به زندگی عوض کرده😊
شما چی خانم دکتر برای بچه بعدی به فکر نیفتادین؟
_گفتم چطور؟ دنبال شریک جرم می گردی؟
+نه خب گفتم من اگر دختردار بشم شما شاید غبطه بخورین🙁
_از کجا میدونی دختره حالا!
+همینجوری! به دلم افتاده!
راست میگفت. چند ماه بعد که اومده بود برای کنترل، دیدم توی سونوگرافی جنسیت جنین رو دختر زده بود.
باز هم راست میگفت. بهش غبطه میخوردم. 😅
دنیا برعکس شده. من آموزش دیدم که فرزند آوری رو تبلیغ کنم و حالا مراجعه کننده، من رو ترغیب می کرد که چرا بچه دار نمیشی؟😅
اوایل پاییز بود و طیبه خانم برای آخرین مراقبتهاش اومد درمانگاه!
وقتی داشت میرفت بیرون یه برگه از کشو میزم درآوردم و گفتم:
بیا شما هم به آرزوت رسیدی😄
_این چیه؟ جواب آزمایش بارداریه؟
+ آره جواب دخترمه😉
_جل الخالق. تو همین آزمایش اول مشخص کردن دختره یا نه؟
+نخیر به دلم افتاده😎
پایان
👧🏼مرکز مردمی نفس سبزوار👧🏼
https://eitaa.com/nafas110530
اولین معلم کودک مادر اوست .🌺
┈┈••✾••┈┈
" مادر است که فرهنگ و معرفت و تمدن و ویژگیهای اخلاقیِ یک قوم و جامعه را با جسم خود،
با روح خود، با خُلق خود و با رفتارِ خود، دانسته و ندانسته به فرزند منتقل میکند.
همه تحت تأثیر مادران هستند. آنکه بهشتی میشود، پایهی بهشتی شدنش از مادر است؛ که «الجنة تحت اقدام الأمهات»."
مقام معظم رهبری ۱۳۸۴/۰۵/۰۵
┈┈••✾••┈┈
✨روز معلم بر همه مادران که اولین و مهمترین آموزگار فرزندانشان هستند مبارک.🌺
☘مرکز مردمی نفس سبزوار ☘
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
16.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍تجربه ی نزدیک به مرگ خانم لودمیلای روسی درباره سقط جنین. ( با سابقه چندین بار سقط جنین)😔
چه صحنه ای دیده😭
حتماً ببینید👌
#زندگی_پس_از_زندگی
در گروه ها باز نشر کنید شاید نجات جان یک جنین به دست شما باشد.
👧مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
#فرشته_ای_با_موهای_طلایی
قسمت اول...
ساعت ۴.۳۰ بود که حرکت کردیم به سمت مشهد. چهارمین همایش کشوری نجات فرزندان س.ق.ط بود و ما چندنفری راهی بودیم. وقتی رسیدیم مشهد هنوز فرصت داشتیم. اول رفتیم خدمت آقا جانمون و سلامی دادیم و بعد پذیرش برای همایش و ...
دغدغه داستان امشب رو نداشتم چون تقریبا بیشترش رو نوشته بودم.
رفتیم پذیرش و اسکان و بعد هم نشستیم و منتظر شروع مراسم بودیم.
جو حاکم خیلی دلنشین و آرامبخش بود🥰
بعدا متوجه شدم دلیل این جو معنوی حاکم بر اردوگاه چیه؟😍
البته هوای مطبوع بهاری و فضای سبز محوطه هم انرژی مثبت داشت.
هنوز خبری از شروع مراسم نبود. مریم کنارم نشسته بود. از من پرسید داستان امشب مربوط به کدوم مادر نفس هست؟
گفتم مربوط به اون دختره که ...
هنوز اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت:
_نمیدونی یه موردی یادم اومد. خیلی سوژه جالبیه!
البته اون زمان من نفس نبودم. یعنی کلا هنوز نفس نبود!
مال تقریبا ۸ یا ۹ سال قبل هست!
+واقعا؟
اون زمان که مراکز روستایی بودی؟
داستان مریم خیلی قشنگ به نظر می رسید!
وسوسه شدم که همین رو شروع کنم به نوشتن.
کم کم مراسم شروع شد. و مریم داستانش نیمه تمام موند. منتظر بودم وسط مراسم یه تنفس بدن و من ادامه داستان رو بشنوم.😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
....
۹سال پیش، من یه جلسه با رابطین گذاشته بودم و داشتم بهشون آموزش بهداشتی میدادم.
فصل زعفرون بود و خانمها با کلی گل زعفرون اومده بودند درمانگاه و نشسته بودند دور هم و مشغول کار بودند.
اون زمان به خاطر اینکه خانمها، هم به کارشون برسند و هم من بتونم بهشون آموزش بدم اجازه داده بودم با سبزی، با زعفرون، و با هر مدل کاری که بشه در حالت نشسته انجام داد بیان مرکز😊
درحال آموزش بودم که یکی از خانمهای روستا که تازه هم ازدواج کرده بود سراسیمه اومد مرکز و گفت میخوام خصوصی با شما صحبت کنم😦
یک کم آرومش کردم و بعد متوجه شدم که رفته دادگاه برای درخواست طلاق و در آخرین جلسه که قرار بوده که مرحله آخر باشه با جواب مثبت بارداری مواجه شده😕
به شدت ناراحت بود و فقط میگفت کمکم کن که سقط کنم.
گفتم حتما حکمتی در کار عست. یک کم فکر کن. ولی او مصر بود که شما میتونی. تو رو خدا کمکم کن. نمیخوام با شوهرم زندگی کنم!
🌷🌷🌷🌷🌷
ابتدای جلسه با سخنرانی ها شروع شد. بدک نبود ولی خیلی بار علمی نداشت. بیشتر برای این سخنرانها رو دعوت کرده بودند که جنبه رسمی تری داشته باشه!
اذان ظهر جلسه تعطیل شد. و ما برای نماز به سمت حسینیه رفتیم.🌸
شلوغی محوطه اردوگاه کمی غیر طبیعی به نظر می رسید و به نسبت کسانی که برای همایش شرکت کرده بودند، تعداد زیادتری بودند🤔.
نماز جماعت که تموم شد. امام جماعت اعلام کردند که امروز میزبان شهیدی هستیم از شهدای دفاع مقدس و ...🥺😭
تازه فهمیدم این جو روحانی و معنوی حاکم بر مجتمع بابت چیه؟😍
تابوت شهید رو وسط جمعیت گذاشتند و ...
از داخل حسینیه که بیرون اومدم و وارد محوطه مجتمع شدم تازه متوجه فضای زیبای محوطه و شهید گمنامی شدم که وسط درختچه ها به خاک سپرده شده بود😊
داخل محوطه مجتمع پیکر شهید تشییع شد و بعد برای خاکسپاری به بهشت رضا منتقل شد.
امروز این از توفیقاتی بود که نصیب من شد و شاید به برکت حضور در همایش نفس بود😊
برنامه عصر خیلی زودتر شروع می شد و باز هم مریم فرصتی برای تعریف ادامه ماجرا نداشت.
نشست تخصصی برای دوستانی که در نفس کار می کردند شروع شد و مباحث بسیار کارآمدی عنوان شد.
و برنامه بعدی یک سخنران بود از دانشگاه تهران که الحق و الانصاف مطالب خوبی عنوان کردند. بسیار شیوا و جذاب مباحثی را طرح کردند که انشالله فرصت شد به تفصیل در کانال بارگذاری خواهد شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مریم می گفت خانم جوان رو که قصد سقط داشت یکی دو روز معطل کردم و در این فاصله سعی کردم از تصمیم خودش منصرفش کنم.
دلیل جدایی رو نمیدونستم ولی واقعا سختم بود که دختری به زیبایی و جذابیت اون چنین سرنوشتی داشته باشه.
چشمان روشن، پوست روشن و جذاب و بدون هیچگونه لک و صاف صاف.
هنوز از تصمیم قطعی اون خانوم از سقط یا انصرافش مطلع نشده بودم که حکم پایان کار من رسید و خیلی ضرب الاجلی از اون مرکز جابجا شدم.
چندین بار قصد داشتم خبری از اون خانوم بگیرم و هر بار یا فرصت نشد و یا از ترس خبر سقط، از گرفتن خبر منصرف شدم.
این داستان ادامه دارد....
🌸مرکز مردمی نفس سبزوار🌸
https://eitaa.com/nafas_conference