۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
#فرشته_ای_با_موهای_طلایی
قسمت اول...
ساعت ۴.۳۰ بود که حرکت کردیم به سمت مشهد. چهارمین همایش کشوری نجات فرزندان س.ق.ط بود و ما چندنفری راهی بودیم. وقتی رسیدیم مشهد هنوز فرصت داشتیم. اول رفتیم خدمت آقا جانمون و سلامی دادیم و بعد پذیرش برای همایش و ...
دغدغه داستان امشب رو نداشتم چون تقریبا بیشترش رو نوشته بودم.
رفتیم پذیرش و اسکان و بعد هم نشستیم و منتظر شروع مراسم بودیم.
جو حاکم خیلی دلنشین و آرامبخش بود🥰
بعدا متوجه شدم دلیل این جو معنوی حاکم بر اردوگاه چیه؟😍
البته هوای مطبوع بهاری و فضای سبز محوطه هم انرژی مثبت داشت.
هنوز خبری از شروع مراسم نبود. مریم کنارم نشسته بود. از من پرسید داستان امشب مربوط به کدوم مادر نفس هست؟
گفتم مربوط به اون دختره که ...
هنوز اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت:
_نمیدونی یه موردی یادم اومد. خیلی سوژه جالبیه!
البته اون زمان من نفس نبودم. یعنی کلا هنوز نفس نبود!
مال تقریبا ۸ یا ۹ سال قبل هست!
+واقعا؟
اون زمان که مراکز روستایی بودی؟
داستان مریم خیلی قشنگ به نظر می رسید!
وسوسه شدم که همین رو شروع کنم به نوشتن.
کم کم مراسم شروع شد. و مریم داستانش نیمه تمام موند. منتظر بودم وسط مراسم یه تنفس بدن و من ادامه داستان رو بشنوم.😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
....
۹سال پیش، من یه جلسه با رابطین گذاشته بودم و داشتم بهشون آموزش بهداشتی میدادم.
فصل زعفرون بود و خانمها با کلی گل زعفرون اومده بودند درمانگاه و نشسته بودند دور هم و مشغول کار بودند.
اون زمان به خاطر اینکه خانمها، هم به کارشون برسند و هم من بتونم بهشون آموزش بدم اجازه داده بودم با سبزی، با زعفرون، و با هر مدل کاری که بشه در حالت نشسته انجام داد بیان مرکز😊
درحال آموزش بودم که یکی از خانمهای روستا که تازه هم ازدواج کرده بود سراسیمه اومد مرکز و گفت میخوام خصوصی با شما صحبت کنم😦
یک کم آرومش کردم و بعد متوجه شدم که رفته دادگاه برای درخواست طلاق و در آخرین جلسه که قرار بوده که مرحله آخر باشه با جواب مثبت بارداری مواجه شده😕
به شدت ناراحت بود و فقط میگفت کمکم کن که سقط کنم.
گفتم حتما حکمتی در کار عست. یک کم فکر کن. ولی او مصر بود که شما میتونی. تو رو خدا کمکم کن. نمیخوام با شوهرم زندگی کنم!
🌷🌷🌷🌷🌷
ابتدای جلسه با سخنرانی ها شروع شد. بدک نبود ولی خیلی بار علمی نداشت. بیشتر برای این سخنرانها رو دعوت کرده بودند که جنبه رسمی تری داشته باشه!
اذان ظهر جلسه تعطیل شد. و ما برای نماز به سمت حسینیه رفتیم.🌸
شلوغی محوطه اردوگاه کمی غیر طبیعی به نظر می رسید و به نسبت کسانی که برای همایش شرکت کرده بودند، تعداد زیادتری بودند🤔.
نماز جماعت که تموم شد. امام جماعت اعلام کردند که امروز میزبان شهیدی هستیم از شهدای دفاع مقدس و ...🥺😭
تازه فهمیدم این جو روحانی و معنوی حاکم بر مجتمع بابت چیه؟😍
تابوت شهید رو وسط جمعیت گذاشتند و ...
از داخل حسینیه که بیرون اومدم و وارد محوطه مجتمع شدم تازه متوجه فضای زیبای محوطه و شهید گمنامی شدم که وسط درختچه ها به خاک سپرده شده بود😊
داخل محوطه مجتمع پیکر شهید تشییع شد و بعد برای خاکسپاری به بهشت رضا منتقل شد.
امروز این از توفیقاتی بود که نصیب من شد و شاید به برکت حضور در همایش نفس بود😊
برنامه عصر خیلی زودتر شروع می شد و باز هم مریم فرصتی برای تعریف ادامه ماجرا نداشت.
نشست تخصصی برای دوستانی که در نفس کار می کردند شروع شد و مباحث بسیار کارآمدی عنوان شد.
و برنامه بعدی یک سخنران بود از دانشگاه تهران که الحق و الانصاف مطالب خوبی عنوان کردند. بسیار شیوا و جذاب مباحثی را طرح کردند که انشالله فرصت شد به تفصیل در کانال بارگذاری خواهد شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مریم می گفت خانم جوان رو که قصد سقط داشت یکی دو روز معطل کردم و در این فاصله سعی کردم از تصمیم خودش منصرفش کنم.
دلیل جدایی رو نمیدونستم ولی واقعا سختم بود که دختری به زیبایی و جذابیت اون چنین سرنوشتی داشته باشه.
چشمان روشن، پوست روشن و جذاب و بدون هیچگونه لک و صاف صاف.
هنوز از تصمیم قطعی اون خانوم از سقط یا انصرافش مطلع نشده بودم که حکم پایان کار من رسید و خیلی ضرب الاجلی از اون مرکز جابجا شدم.
چندین بار قصد داشتم خبری از اون خانوم بگیرم و هر بار یا فرصت نشد و یا از ترس خبر سقط، از گرفتن خبر منصرف شدم.
این داستان ادامه دارد....
🌸مرکز مردمی نفس سبزوار🌸
https://eitaa.com/nafas_conference
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳