#داستان آرزوی من....
قسمت اول....
روبروی ایوان نجف نشسته بودم و محو تماشای زیباترین و دلربا ترین تصویر بودم😍
دوست نداشتم چشم از این زیبایی بردارم....
صدای مادرم من رو به خود آورد که آرزو پاشو بریم اونطرف، نزدیک اذانه و الان همه جاها پرمیشه ، به نماز نمیرسیم...
نگاهی به مادرم انداختم ، طبق معمول تسبیح به دست مشغول گفتن ذکر بود...
برعکس مادرم که همیشه موقع زیارت حریص خوندن نماز و ذکر و دعا بود من عاشق نگاه کردن به ضریح و ایوان و قبه و گنبد بودم....ترجیح میدادم چشمانم اشباع از زیبایی ها شود که هروقت از این مکانها دور باشم فقط با بستن کوتاه چشمهایم بدون معطلی به اینجا سفر کنم😍😍
بتوانم تمام زوایای اینجا را با کوچکترین جزئیات تصور کنم و از تصورش لذت ببرم🥰
به توصیه مامان از جلو ایوان حرکت کردیم و به سمتی که میشد نماز جماعت خواند منتقل شدیم...رفتم به منتها الیه جایی که بشه حداقل گوشه ای از گنبد و حتی قسمتی از اون خورشید روی گنبد را دید🥰
دستان ایلیا در دستم بود و مواظب بودم از من جدا نشود..
همزمان نیم نگاهی هم به مادر داشتم که از ما خیلی دور نشود....
به نگاه مردم به خودم و پسرم عادت کرده بودم🙄
عده ای از سر ترحم و عده ای متعجب و افرادی هم نگاه عجیبی داشتند انگار من کار اشتباهی کرده ام که کفاره آن داشتن یک پسر سندرم داونی است😔
صد البته در جمع زائران امیرالمومنین تعداد این افراد خیلی کمتر بود تا مکانهای دیگر ولی در کل کم و زیاد داشت و سوخت و سوز نداشت😕
در بین اینهمه آدمهای جور و واجور افرادی هم بودند که هیچ احساس ترحم و تحقیری در چشمانشان دیده نمیشد و فقط میشد مهربانی و لبخند در چشمان و رفتارشان دید🥰😊
پسرم ایلیا در آستانه ۷سالگی بود و برخلاف اکثر هم سالان خودش که در اوج شیطنت هستند خیلی پسر آروم و آقایی بود😊
خیلی پسرم رو دوست دارم ولی منکر این نمیشم که دلم بچه سالم نمیخواد☹
نمازمون که تموم شد متوجه شیطنت چندتا بچه کوچک شدم که پشت سرم با مامان شون نشسته بودند و هم هله هوله هایی که مامان شون آورده بود میخوردند و هم بازی می کردند...سه تا بچه قد و نیم قد و شاد😄
گاهی هم با همون لهجه عربی و شیرینی که داشتند به هم یه چیزی می گفتند🥰
یه نگاهی بهشون انداختم و آهی از ته دل کشیدم🤧
خدایا چی میشد به منم بچه سالم میدادی🙄...مگه من چیم از این خانم عرب کمتره ها؟؟!!😕
نگاه کن چه چشم و ابروهای قشنگی دارن؟!؟!
چه پوست روشن و صافی و چه موهای طلایی قشنگی!!!😍
خدایا اینجا تو حرم امیرالمومنین تو بهترین نقطه عالم چرا باید چشمم بیفته به چندتا بچه عرب خوشگل؟؟؟😍☹
میخوای چی رو به من ثابت کنی؟
که من استحقاق بچه خوب و سالم رو ندارم😩
من همینجا جلو همین آقا ازت بچه سالم میخوام🥺
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و دلم بچه خواست😭😭
از همون بچه های خوشگل که تو حرم بود😭
ایلیا با دستش اشکامو پاک کرد و خودشو انداخت تو بغلم😪
خدارو بابت داشتن ایلیا شکر کردم و خودمو نهیب زدم که آرزو چرا خدارو شکر نمیکنی؟
یادت نمیاد که خدا ایلیا رو دوباره بهت داد؟
بعدم خودت نخواستی ازدواج کنی!!
مریم مقدس که نیستی همینجوری خدا بچه بذاره تو دامنت
وقتی نه به حرف مامان گوش میدی و نه به حرف بقیه و قید ازدواج مجدد رو زدی چطور دلت بچه سالم میخواد🙄
مامانم ازم پرسید هنوز میخوای بمونیم حرم؟
گفتم چطورمگه؟
_هیچی اگه هستی جامعه کبیره شروع کنم😳
_نه مامان ما دل نمیکنیم ولی ایلیا خسته میشه. باز فردا نماز صبح میایم.
با کاروان یکی از دوستان اومده بودیم کربلا ولی اینقدر بهمون خوش گذشت که یک هفته اضافه تر موندیم
طفلی دوستمون بقیه زائرها رو با معاون کاروان و بقیه کادر فرستاد سبزوار و خودش موند که ما تنها نمونیم..
دل کندن از حرم امام حسین و حضرت امیر سخت بود ولی چاره ای نبود😔
فردا باید برمی گشتیم🙄
نمیدونستم از خدا چی میخوام؟
رفع مشکلات مادرم؟
سربراهی پدرم؟
شفای پسرم؟
سرو سامان گرفتن خودم؟
ته ته دلم شاااید برای همسر قبلیم هم دعا کردم😞
ولی نه زندگی منو تباه کرد😕
تو اوج جوونی منو گذاشت و رفت...
با یک فرزند بیمار.بایک سندرم داونی😔
براش دعا نمیکنم...
ولی دوستت داشت آرزو ها!!!
نه!!گفتم نه!!
به خودم نهیب زدم نباید اونو ببخشی !!
تمام بد بختی های تو دلیلش اونه!
یه معتاد....یه بی معرفت....یه....
اصلا چرا من چنین جایی باید یادش کنم؟ ها؟
خدایا خودت هرجا هست هدایتش کن...
پس بخشیدیش؟ نه؟ والا چرا باید برای هدایتش دعا کنی؟
لا اله الا الله.....استغفرالله...
ایلیا جان بریم پسرم بریم یه غذای خوشمزه بخوریم🥰
مامان پاشو عزیزم. پاشو بریم. حتما ایلیا گرسنه شده...خودمونم خسته ایم...یه استراحت کنیم باز فردا میایم....
این داستان ادامه دارد....
🌿مرکز مردمی نفس سبزوار🌿
https://eitaa.com/nafas110530
#داستان آرزوی من....
قسمت دوم....
با چشمان اشکبار از حضرت امیرخداحافظی کردم و دست ایلیا رو محکم فشردم😭😭
به امید شفای پسرم اومدم کربلا و الان مصمم بودم که ایلیا هدیه خداست و چه شفا پیدا کنه و چه نکنه باید قدرشو بدونم و یک لحظه از خودم دورش نکنم😊
دیگه اون آرزوی قبل سفر نبودم که گله و شکایت کنم خدا چرا اینکارو کردی ؟؟
چرا اونجوری نعمت دادی؟
چراندادی؟
گفتم به داده و نداده ات شکر به کم و زیادت شکر و به امید کرمت هستم هرچه برام تقدیر کردی قبول🙏
احساس میکنم این زیارت دوهفته ای به اندازه چندسال منو بزرگ کرده...
ای کاش زودتر مشرف می شدم🌱
در راه برگشت فرصت زیادی داشتم که کمی در گذشته خودم سیر کنم...
شاید هرکسی که منو میشناخت میگفت چرا جوونی خودت رو به پای یک بچه گذاشتی که نمیدونی چه آینده ای داره؟
یه سندرم داونی!!!
آخه چرا نذارم؟ مگه ایلیا غیر از من کسی رو داره؟😭
اون پدر بی مسئولیتش که اصلا یادشم نمیاد😠
خب من چرا باید وارد یه زندگی دیگه بشم که معلوم نیست طفلی ایلیا رو قبول بکنه یانه؟
از طرفی مامانم حق داشت تا کی مامانم زنده بود و جور من و باید میکشید؟
به بابا هم که اعتمادی نبود🙄
یک روز رابطه اش با مامان خوب بود و چهار روز بد😐
یاد بچگی ام کردم که مامانم و بابام باهم دعوا می کردند این من و برادرام بودیم که در به در خونه خاله و مادر بزرگ و ....بودیم😭
مامانم وقتی با بابام دعوا میکرد ما بچه بابامون حساب می شدیم و چشم دیدن مارو نداشت و وقتی آشتی می کرد یادش میفتاد که بچه هاش کجا رفتن و از خونه این و اون جمع مون می کرد....
همین احساس بی پناهی و دردی که کشیدم به من آموخت که تا پای جونم باید بچه ام رو به دندون بکشم و پناهگاهش رو خراب نکنم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
....یکم اومدم جلوتر....
به زمان ازدواجم، وقتی ازدواج کردم یه دختر ۱۷ یا ۱۸ ساله بودم ...خیلی عقلم نمیکشید تو انتخاب باید چشمم رو باز کنم و زن هرکسی نشم☹
بیشتر خوشحال بودم که میتونم از اون جو متشنج خونه راحت بشم...
همسرم خیلی باب میلم نبود ولی بازم شاکی نبودم ...
سر یکسال باردار شدم...مشکل خاصی حین بارداری نداشتم، فقط یکی دوبار زمان بارداری همسرم بهم شوک عاطفی وارد کرد ولی دکتر گفت بچه سالمه...حتی غربالگری هم چیزی درمورد سندرم داون ایلیا نگفت...
ایلیا یکی دو هفته زودتر دنیا اومد...
تجربه بچه داری نداشتم و نمیدونستم بچه سالم چجوریه؟
چطور شیر میخوره چطور گریه می کنه؟؟
متوجه نبودم که بچه ام مثل بقیه بچه ها نیست...کم وزن بود و از همون اول گفتند باید بره تو دستگاه🥺
یکمی بیشتر از یک کیلو بود...
دو روزه بود که مامانم اومد بالاسرم و انگار میخواست خبر مرگ بچه ام رو بده🙁
گفت آرزو بچه ات گفتند عقب مونده است...
بعید میدونم زنده بمونه...
میمیره...
انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند....
ایلیا...ایلیای من عقب مونده اس؟؟؟
دوست داشتم بمیرم و چنین خبری رو نشنوم...
خودم رو زدم...چنگ زدم به صورتم....
زمین و زمان رو فحش دادم...چرا باید آخه بچه من عقب مونده باشه؟
چرا باید پاره تن من اینجوری از کار در بیاد؟؟
باوجود وزن کمی که داشت خیلی تو بیمارستان نگهش نداشتند...شایدم امیدی به بهبودش نداشتند😔
شرایط ایلیا مزید علت شد که من افسردگی بعد زایمان گرفتم...و افسردگی بعد زایمانم باعث شد زندگی من ثباتش رو از دست بده☹
همسرم که امیدی به من و بچه نداشت و کلا یاد نگرفته بود که در برابر سختی باید مبارزه کنه ما رو ترک کرد و این باز هم افسردگی من رو تشدید کرد😔...
روزهای دردناکی بود...
⚜ ⚜ ⚜ ⚜ ⚜ ⚜ ⚜ ⚜
از شدت ناراحتی فرش هارو چنگ میزدم و ...
کودکم یک تکه گوشت شل و وارفته جلو چشمانم بود...
خدایا چرا باید فرزند من اینطور در برابر چشمانم بی دفاع و بی پناه باشد...
یکروز از تلویزیون صحن و سرا و بارگاه امام رضا رو دیدم و دلم پرکشید برای حرم...
با خودم گفتم دوای درد من و پسرم امام رضاست...
من رو ببرین پیش امام رضا...
بچه روی پاهام بود توان راه رفتن نداشتم...
سوار ویلچرم کردند و منو بردند پنجره فولاد امام رضا...
امام رضا رو به جوادش قسم دادم و با صدای بلند گریه کردم😭😭
به اندازه تمام درد ها و ناکامی ها و اذیت های عمرم گریه کردم...فقط گریه کردم...
آنقدر که احساس کردم نای حرف زدن هم ندارم😞
یکی از خانمهای خادم حرم دست روی شانه ام گذاشت و گفت دخترم بلند شو !پاشو!
چرا اینقدر خودت رو اذیت می کنی؟
امام رضا همون لحظه که به سمتش میای حاجت آدم رو میده اون کریم تر از این حرفهاست...
اگر ظاهر حاجت ما با باطن اجابت آقا یکی نیست این دید ماست که اشتباهه...
باید دیدمون رو عوض کنیم...
این رو گفت و رفت...
من متوجه منظور اون خانوم خادم نشدم ولی ....
ولی آرامش عجیبی سراسر وجودم رو گرفت...
این داستان ادامه دارد....
🌿مرکز مردمی نفس سبزوار🌿
https://eitaa.com/nafas110530
#داستان آرزوی من...
قسمت سوم...
متوجه منظور خانم خادم نشدم ولی آرامش عجیبی سراسر وجودم رو فراگرفت...
با خودم گفتم...
امام رضا که نیازی به گریه و زاری من نداره...
چرا نباید حاجتم رو بده...
نگاهی به ایلیا کردم طفل معصوم بی صدا فقط نفس می کشید...
هیچ وقت ندیده بودم توان گریه عادی مثل بقیه بچه هارو داشته باشه...
بی رمق تر از اون بود که گریه کنه که من بهش شیر بدم...
افسردگی بعد از زایمان و مصرف دارو های جورواجور خیلی روی شیرم تاثیر گذاشته بود ولی بازهم سعی می کردم همون یکذره شیر هم بهش بدم...
ناخودآگاه شروع کردم به شیر دادن به ایلیا🤱
احساس کردم قدرت مکیدن ایلیا بهترشده
احساس کردم حجم شیرم بیشتر شده...
برق چشمان ایلیا درخشانتر بود و احساس کردم قوای جسمانی ام برگشته....
گردش خون در بدنم رو احساس می کردم و فکر می کردم ضربان قلبم قوی تر و محکم تر از قبل میزند...
اون تکه گوشتی که فکر می کردم هیچ واکنشی نداره الان حس می کردم که قوت گرفته و داره جون میگیره☺
اون خادم راست میگفت امام رضا حتما حاجت منو میده! چه دلیلی داره که نده؟
مگه چیزی ازش کم میشه؟
🤱 👶 🧒 👦🏼
ایلیا کم کم تونست سرشو نگه داره...کم کم دیگه میتونست شیر رو توی دهنش نگهداره و قورت بده...قوت انگشتا و دستش بهتر شده...
الان که ۷سال از اون روزها میگذره، میفهمم که معجزه امام رضا واقعا اتفاق افتاده....
من بعد زیارت اون روز کم کم مصرف دارو هام کمتر شد و بعد مدتی کامل قطع کردم🥰
ایلیا که پزشک معالجش گفته بود عقب مونده ذهنی شدیده و زیاد زنده نمیمونه😞...
بعد از ویزیت چند پزشک دیگه تشخیص سندرم داون خفیف** گذاشته شد.
و گفتند ایلیا میتونه مثل خیلی از بچه های دیگه راه بره حرف بزنه احساسات داشته باشه کسب مهارت کنه...
بعدها متوجه شدم که سندرم داون یه اختلال کروموزومی هست که ارثیه و بیشتر برای مادران باردار بالای ۳۵ سال اتفاق میفته...من ۱۸ساله بودم ولی شاید تغذیه خوبی نداشتم خدا میدونه بعید نیست اون شوکهای عصبی که از جانب همسرم به من وارد شد باعث این اتفاق شد...شایدم سوء مصرف موادش💉
الله اعلم.
هیچکدوم از اینا رو نمیدونم ولی مطلبی که میدونم و بهش اعتقاد دارم اینه که توکل و اعتقاد به خدا قضا و قدر رو برمیگردونه ...
پسرمن زمان تولدش هیچ واکنش طبیعی نداشت....ولی بعد خیلی حرکاتش تغییر کرد...شیرخوردنش تغییر کرد.حرکات اندامهاش بهتر شد...بهم میخندید😊
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
به مرز نزدیک می شدیم تعداد آمریکایی ها و سگ های بد قواره شون بیشتر می شد...
کی باشه دیگه عراق از دست این آمریکایی ها خلاص بشه😬
با توقف اتوبوس برای بازدید و دیدن اون سگ ها پسرم ترسید😨
محکم به بغلم چسبوندمش و گفتم نترس عزیزم ما زائر امام حسین هستیم و خودش مواظب ماهست...
مامانم زیر لب لعنت شون می کرد و وجعلنا میخوند...هیس ایلیا هیچی نگو .الان رد میشیم.🤫
به خیر و خوشی و سلامتی رسیدیم سبزوار...
خیلی احساس سبکی می کردم..
سفر پر برکتی بود و حسابی خوش گذشت...
توی دلم احساس خوبی داشتم و فکر می کردم قرار هست اتفاق خوبی برام بیفته🥰
شرایطی نداشتم که زندگی مستقل داشته باشم...ای کاش میشد کاری داشتم که بتونم مستقل از پدر و مادرم و مشکلات و گرفتاری های اونا باشم...
یه داداشم در آستانه ازدواج بود و اون برادر دیگه ام مشکلات خودش رو داشت...
پدر و مادرم هم از زمانی که یادم میومد در حال ثابت کردن خودشون به همدیگه بودند و باهم زیاد اختلاف داشتند😔
تنها اتفاق نظرشون زمان ازدواج من بود که اونم چه ازدواجی🤦♀
خدمت تون عرض کردم که قصد ازدواج مجدد نداشتم. ترجیح میدادم تو خونه پدری همین شرایط خانواده رو تحمل کنم تا برم سر خونه و زندگی که ایلیا رو مجبور بشم یا بذارم بهزیستی یا بسپرم مامانم یا اینکه با سرزنش و نگاه تحقیرآمیز همسر آینده ببرم خونه خودم😞
بنابراین قید ازدواج رو زده بودم و هرکی درب خونه رو میزد جوابم منفی بود....پدر و مادرم و دوست و آشنا تلاش زیادی کردند ولی من جوابم همون بود🙄
ولی....
ولی هنوز یک هفته از اومدنم از سفر عتبات نگذشته بود که خیلی تصادفی همسر سابقم رو دیدم...چشم در چشم شدیم...
گذر زمان موهاشو سفید کرده بود...
حتما از نظر اون من هم چین های صورتم زیاد شده...
حرفی برای گفتن نداشتیم...
چشمهامو ازش دزدیدم و راهم رو ادامه دادم...انگار چیزی برای گفتن داشت ولی من گوشی برای شنیدن نداشتم...
هنوز ۲۴ ساعت از این اتفاق نگذشته بود که مامانم بهم گفت شهاب یک نفر قاصد فرستاده که بیا باهم دوباره بریم زیر یه سقف😠
این داستان ادامه دارد....
**پ.ن؛(در سندرم داون تعداد کروموزومهای فرد در تمامی سلولهای بدن از حالت عادی بیشتر هست و در نوع خفیف تر همه سلولهای بدن درگیر کروموزوم اضافه نمی شوند. )
⚜ مرکز مردمی نفس سبزوار⚜
https://eitaa.com/nafas110530
#داستان آرزوی من....
قسمت ششم....
ایمان تازه ۶ ماهه شده بود و مجبور بودم از شیر بگیرمش😔
نمیدونستم بابت ایمان عذاب وجدان داشته باشم یا بابت دختری که توی شکمم بود احساس مسئولیت کنم؟!؟!؟
طبق سونوگرافی داشتم ماه ۵ رو پر می کردم.
اینکه این بچه دختر بود کمی دلگرمتر شدم. خودم خواهر نداشتم گفتم پسرام خواهر داشته باشند.
از فکر اینکه این بچه هم سندرم داون باشه تنم میلرزید.
اینبار هم پزشکان با غربالگری گفتند سندرم داون نیست ولی من باز هم اعتماد نکردم
و مصمم بودم آمنیوسنتز انجام بدم.
یک پام تو خونه و پیش بچه ها بود و یک پام هم خونه مامانم که ایلیا و ایمان رو بهش بسپرم و یک پام دنبال آزمایشات...
فقط آمنیوسنتز میتونست تشخیص قطعی بذاره که بچه من سندرم داون هست یانه؟
مثل حاملگی قبلی، این بار هم آمینوسنتز کردم و با وجود جواب منفی، ولی نکنه جواب من اشتباه باشه و بعد از تولد مشخص بشه!!😔
بود و نبود شهاب توی زندگی من یکی بود. دقیقا زمانی که بهش نیاز داشتم نبود و گوشی هم جواب نمیداد. کلا یاد نگرفته بود که زن و بچه بهش نیاز دارند و فقط تامین مالی وظیفه پدر نیست.
گاهی ایلیا رو پارک می برد و وقتی بر می گشت اضطراب و استرس بچه بیشتر شده بود. بعدها متوجه می شدم که ایلیا رو بقیه بچه ها اذیت کردند و شهاب متوجه این قضیه نشده.
اینقدر درگیر کارهای بچه ها بودم و صبح تا شب به اونا رسیدگی می کردم که اصلا متوجه نبودم که باردار هستم و وقتی برای خودم بذارم.😕
چه میدونستم ویار چیه؟
حالا ویار هم داشته باشم، کو شهاب که بره از آسمون هفتم برای من میوه نوبرانه بگیره و غذای آنچنانی بخره☹
هر از چندگاهی شهاب مثل آدمی که چیزی به سرش خورده باشه مهربون میشد و هی یه کمکی می کرد و مثلا ایلیا رو حمام می برد یا با ایمان بازی می کرد که من غذا بپزم والا جای بچه ها همیشه تو آشپزخونه و کنار خودم بود. یکی به پام آویزون بود و اون یکی تو بغلم تا کارهام رو انجام بدم.
ماه های آخر بارداری که سنگین شده بودم و ورم هم داشتم ایمان تازه راه افتاده بود و بیچاره می شدم تا بتونم کنترلش کنم.
برخلاف ایلیا که خیلی آروم بود و تو یک سالگی یک جا نشسته بود، ایمان بچه پرجنب و جوشی بود و چیکار داشت که مادرش پا به ماهه؟؟!!
قبل از تولد دخترم، کلی برای شهاب خط و نشون کشیدم که اگر سر این یکی هم قرار باشه خودم تنهایی از بیمارستان بیام، پس کلا میرم خونه بابام و قید تو رو میزنم...
قول داد که تنهام نذاره و کنارم باشه .
سفرهای یک روزه و چندروزه خودش رو کنسل کرد ولی...
ولی شهاب تا حالا سر کدوم قولش بوده که این دومیش باشه؟
چون فقط یکسال از سزارین قبلی من گذشته بود و شرایطم خاص بود حتما باید همسرم رضایت ویژه می داد تا منو سزارین کنند ولی گوشیش در دسترس نبود.
چاره ای نبود و پدرم بجای همسرم رضایت عمل داد😔
قبل از اینکه برم اتاق عمل، مثل ابر بهار گریه می کردم و به بخت سیاه خودم لعنت میفرستادم😖
روز بعد، موقع ترخیص همسرم گوشی رو جواب داد ولی به قول خودش به خاطر شرمندگی که احساس می کرد نیومد دنیال مون😔
و من باز هم تنها از بیمارستان مرخص شدم.
دخترم کم وزن تر از پسرم بود و به خوبی اون شیر نمیخورد.
مشکلات جسمی من بعد از تولد دخترم بیشتر شده بود. چندروزی مجبور بودیم منزل مادرم باشیم و مادرم کمک حالم بود ولی طبق معمول سر کوچکترین مسائل با پدرم بحث می کردند...
دعوای این دفعه آنها به خاطر من بود...
مادرم پدرم را مقصر میدانست که شهاب از او حساب نمیبره و اینقدر مرا اذیت می کنه
وپدرم هم مادرم رامقصر میدانست که چرا فامیل دور آنها باعث و بانی این ازدواج شده بود😞
البته اگر این قضیه هم نبود باز دلیل دیگری برای جنگ اعصاب آنها پیدا می شد.
همیشه باخودم فکر می کردم اگر پدر و مادر من بجای اینکه حرف خودشان را به کرسی بنشانند کمی باهم مهربانتر بودند شاید من هم در زندگی شخصی اینقدر مشکل نداشتم🙄
اگر چه بی مسئولیت بودن شهاب به تربیت خانوادگی خودش مربوط می شد و ارتباطی با اختلافات پدر و مادر من نداشت، ولی اگر پایه خانواده من محکم تر بود شاید به شهاب اجازه این رفتارها رو در حق من نمیداد.
و یا اگر پشتوانه خوبی بودند من مجدد به شهاب رجوع نمی کردم...
با وجود اینکه مادرم کمک حالم بود و حداقل یکی از بچه ها را تر و خشک می کرد ولی بعد از دو هفته دوست داشتم به خونه خودم برگردم..
دوسه روزی می شد که شهاب پیغام و پسغام میداد که بیام دنبالت و من هم طبق معمول لبیک گفتم.
کار و بار شهاب بهتر شده بود و حسابی برای ما ولخرجی می کرد...
شنیده بودم وقتی به خانه ای دختر میاد با خودش برکت و رزق و روزی فراوان میاره ولی اینقدر واضح درک نکرده بودم تا اینکه این بار خودم کاملا لمس کردم ...
این داستان ادامه دارد...
🌿مرکز مردمی نفس سبزوار🌿
https://eitaa.com/nafas110530
#داستان آرزوی من...
قسمت هفتم....
شرایط کاری شهاب خیلی بهترشده بود و در عوض زمانی که با ما میگذروند کمتر بود...من ترس این رو داشتم که خوشی فراوان باعث بشه شهاب باز به سمت عیش و نوش بره و ....
حدسم هم درست بود...
به نظرم خدا با پول و موقعیت آدم رو امتحان می کنه...
شایدم بعضی وقتا یکسری چیزا به نفع مون نیست که نمیده🤔
شایدم بعضی چیزا رو دیر میده که قدر بدونیم🤔
به هرحال به نظر من مال و منال زیاد برای همه خوشبختی نیاورده...
یاد یه همسایه قدیمی افتادم...
ناهید خانم تا وقتی هشت شون گرو نه شون بود صدای خنده و شادی شون بلند بود😂🤣😂
دوتا دختر کوچولو و ناز داشتند که همیشه صدای خنده و بازی شون میومد...
زن و شوهر افتادند تو این کارهای اقتصادی هرمی...
خیلی هم سریع کار و بارشون سکه شد💸💵💸💰💰
تا اوضاع شون خوب شد اول افتادند به جون خودشون با انواع جراحی های ریز و درشت روی صورت و بدن و آقا کاشت مو و...
کم کم اختلافات شون شروع شد...
قضاوت نمیکنم کی مقصر بود و نمیگم چه اتفاقاتی افتاد ولی اون صدای خنده و شادی تبدیل شد به صدای گریه و داد و بیداد☹
زیاد همسایه ما نموندن و رفتند...
چون این خونه در شان شون نبود...
رفتند یه خونه بزرگتر و باکلاس تر و خیلی طول نکشید که خبر جدایی شون رو شنیدیم💔💔
و باز هم خیلی طول نکشید که خبر ورشکستگی و بی خانمان شدن شون رو شنیدیم😔
همیشه با خودم فکر میکنم چه بلایی سر اون دوتا دختر ناز و دوست داشتنی میاد👭
🍂 🍂 🍂 🍂 🍂
شهاب زندگی شو دوست داشت و مخصوصا بعد از اومدن دخترش به زندگی عشق و علاقه بیشتری نشون می داد ولی همونقدر که به زندگیش علاقه داشت به دوستاش و وقت گذراندن با اونا هم علاقه داشت...
به نظر من اگر قرار بود بین دوستاش و خانواده اش یکی رو انتخاب کنه این دوستاش بودند که انتخاب می شدند...
یکبار به خودم گفتم بذار یکبار با شهاب همراهی کنم و بااون برم به بزم های شبانه شون😎
شاید خوشم اومد و با اینکار تونستم شهاب رو کم کم به سمت خونه بکشونم🙁
❌ ⭕ ❌ ⭕ ❌ ⭕ ❌ ⭕
یکبار همراهی کردن با شهاب کافی بود که بفهمم چقدر باهاش زاویه دارم..
اینکه بایستی از عقایدم دست بکشم و با ظاهری که اونا دوست داشتند باشم به کنار..
محیط مناسبی برای بچه هام نبود😖
ایمان با همون یک شب که اونجا بود اصرار داشت قاشق رو مثل سیگار گوشه لبش نگهداره ....🚬
و ایلیا کلی کلمات نامناسب یاد گرفته بود🤐
بدون بچه هامم عمرا من جایی برم
اونا اصلا تحمل دوری منو حتی برای چندلحظه هم نداشتند و ندارند،چه برسه به چندساعت.
اصلا بدون بچه ها به من جایی خوش نمیگذشت...
بعد اومدن از مهمونی، با خودم گفتم آرزو اگر میخوای چندتا شهاب دیگه تحویل جامعه بدی هم نوا شو با اینا والا فاصله تو حفظ کن و بشین سر خونه و زندگیت...
همین که شهاب فهمیده تو اهل این چیزا نیستی و مجبورت نمیکنه باهاش همراه بشی برو خدا رو شکر کن...
البته اوایل اینکار رو می کرد و وقتی اعتراض من رو میدید میگفت خب تو هم بیا... ولی وقتی دید من تمایلی ندارم دیگه اصرار نکرد فقط گفت کاری به کار من نداشته باش...
نمیشد کاری به کارش نداشته باشم..
مگه میشد بچه ام تب می کرد و جناب شهاب خان در بزم شبانه بود😞
تازه اوضاع مالی اش هم خیلی بهترشده بود و دوستانش مثل مگسان دور شیرینی بیشتر ازش بهره برداری می کردند😤
دخترم آواباعث خیر و برکت شده بود تو زندگی مون ولی گویا بیشتر به نفع بزم های شبانه شهاب بود تا زندگی خودمون...
تنها دلخوشی من این بود که شهاب وقتی خونه بود برای بچه ها وقت میذاشت و به من علاقه داشت...توجه کردین وقتی خونه بود...یعنی خیلی خونه نمیومد☹
من تجربه تلخی که در زندگی قبل از ازدواجم و در خانواده خودم داشتم یاد گرفته بودم که جلو بچه ها با شهاب دعوا و کشمکش نداشته باشم..عمیقا درک می کردم که بچه ها چقدر در جرو بحث پدر و مادر دچار اضطراب و مشکلات روحی و روانی میشوند...
مخصوصا ایلیا که بزرگتر بود و به خوبی احساس رو درک می کرد...وقتی در خلوت خودم بودم و گریه می کردم ایلیا از کنارم تکان نمیخورد و به موقع اشکم رو پاک می کرد..
پسر باهوشی بود. کلی کمک کارم بود، یاد گرفته بود به موقع پوشک برای بچه ها بیاره...
تا میدید قرار هست پوشک عوض کنم تمام وسایل رو میاورد..
تا میدید وقت خوردن غذای بچه هاست زیرانداز پهن می کرد و داداش مهربونه بچه ها بود🥰
تا وقتی خودم رو مشغول کار بچه ها می کردم نیازی به شهاب نبود ولی وقتی کارهای مردونه میومد وسط واقعا مستاصل می شدم😥
فصل گرما میشد و کولر لازم بود شهاب یا نبود یا وقتی بود پشت گوش میانداخت😬
باز توفصل سرما باید چندباری سرماخورده می شدیم تا آقا یادش بیاد زمان راه اندازی بخاری هاست...
این داستان ادامه دارد...
🍁مرکز مردمی نفس سبزوار🍁
https://eitaa.com/nafas110530
#داستان آرزوی من....
قسمت هشتم....
شهاب مسئولیت پذیر نبود...جدیدا هم یاد گرفته بود پول خرج کنه...زنگ بزن بیان آنتن تلویزیون رو درست کنن.زنگ بزن بیان سینک رو درست کنن...پول خرج می کرد و امکانات می خرید💸💸
فصل گرما شروع شده بود و من و بچه ها همه جلو پنکه نشسته بودیم. هنوز کولر راه اندازی نشده بود...نزدیک ظهر بود و شهاب از خواب بیدار نشده بود..
چون میدونستم آبی از شهاب گرم نمیشه به بابام گفته بودم اگر تونست یه سرویس کار کولر بیاره و کولر مارو هم راه بندازن...
آوا روی پام خوابیده بود و ایمان داشت با ایلیا بازی می کرد...
آوا حدودا ۵ماهه بود...
و ایمان دقیقا یک سال و ۶ماهه یعنی هنوز پوشک می شد...
و باز سناریوی قبلی تکرار شد...
احساس حرکت ماری شکل در روده هام😳
خدایا این چه بلا و مصیبتی ست😩
باخودم گفتم امکان نداره داستان آوا تکرار بشه...
دیشب شام زیاد خوردم و بابت اون حرکات روده ام زیاد شده...
فرصت زیادی برای فکر کردن نداشتم...
اونروز خیلی کار داشتم، راه اندازی کولر و تمیزکاری بعدش، بردن بچه ها به حمام،
شستن لباسهاشون و ....
شب قضیه رو به شهاب گفتم . خیلی راحت انگار در مورد یک جفت کفش صحبت می کرد گفت نمیخوای برو بندازش😳
_برم بندازمش؟
_آره برو بندازش!مگه نمیگی نمیخوام؟
_چطوری؟ مگه میشه؟ مگه ناخونه که بگیرم بندازم. بچه مه
_بچه مه بچه مه! خب پس دنیا بیارش تو که عاشق بچه ای بیارش بزرگش کن!
_شهاب اینقدر بی مسئولیت نباش این بچه که فقط مال من نیست! چرا اینجوری صحبت می کنی!
_اگه بچه منه که ببر بندازش جلو گربه! بچه میخوام چیکار! چندتا دارم دیگه! روی کمک منم حساب نکن!
_پس چی؟! معلومه میندازم جلو گربه! فک کردی میتونم یه بچه دیگه بزرگ کنم؟
اومد و اینم مثل ایلیا مریض دراومد!
اصلا اینا به کنار من جواب خانم دکترو چی بدم که گفت دیگه باردار نشی؟
گفت سزارین های نزدیک به هم دیواره رحم ات رو نازک کرده😳
معلوم نیست خودتو بچه زنده دربیاین!
خدایا باز آزمایش! باز سونو! باز آمنیوسنتز!
اونم با دوتا بچه کوچیک و یه بچه سندرم داون!
با خودم گفتم آرزو حالا برو آزمایش بده حتما اشتباه میکنی!
آزمایش نرفتم یه بی بی چک گرفتم از داروخونه، همون رو استفاده کردم بلافاصله تغییر رنگ داد😫😫
حال و روز خوبی نداشتم. وقتی خودم خوب نبودم بچه ها هم روح و روانشون بهم میریخت...اول از همه ایلیا که بی قرار میشد...اون دوتا کوچیکا هم که نفس شون به نفس خودم بند بود...
مونده بودم چیکار کنم...
اصلا به چشمم نمیدیم دوباره دوران بارداری رو تحمل کنم...
تازه بعدش مصیبت نوزادی و اینا به کنار این دوتارو چیکار می کردم اونم با بی مسئولیتی شهاب😭
یادم اومد از زمانی که آوا رو باردار بودم تا ماه آخر ایمان بغلم بود...الان میشدند دوتا و باید مواظب رفتارهای دور از ذهن ایلیا هم بودم....
گاهی ایلیا برای کمک پیاله غذا رو دستش میگرفت و با قاشق به دهن آوا می کرد...چندین بار اگر مواظبش نبودم نزدبک بود بچه رو خفه کنه😥
اینبار به مامانم و بابام و به هیچکس دیگه هیچی نگفتم...یه شماره تلفن دستم اومده بود از بارداری قبلیم برای سقط...
نوبت قبل استفاده نکردم
یه خانم بود که غیرقانونی کار می کرد...هم دارو میفروخت و هم کورتاژ می کرد..
باید زود اقدام می کردم نباید تعلل می کردم..
بچه داخل شکمم روز به روز بزرگتر میشد و ..😭
من باید میرفتم اونو میکشتم😭
نه آرزو تو اونو نمیکشی!
داری اونو نجات میدی!
از این زندگی سخت و نفس گیر!
از کجا معلوم شاید مثل ایلیا باشه!
اینا توجیهه آرزو!
شاید این بچه ات یه نخبه باشه!
شاید یه آدم موفق بشه!
شاید یه بچه بشه که بهش افتخار کنی!
تو حق نداری زندگی شو ازش بگیری!
نه آرزو از کجا معلوم شاید اون یکی بشه مثل شهاب!
شاید باعث بشه این دوسه تا بچه دیگه رو هم نتونی بزرگ کنی!
اصلا از کجا میدونی؟ شاید نتونی با شهاب ادامه بدی و کارتون به طلاق کشید!
اونوقت یه آرزو با سه تا بچه بهتره یا ۴تا بچه؟!
بابات چقدر میتونه خرجی بده؟
اگر بازم دختر باشه که دیگه بدبختی!
🔥 ❄ 🔥 ❄ 🔥 ❄ 🔥
تو خیر و شر کارم مونده بودم...
واقعا مستاصل بودم اینقدر تو منگنه بودم و تحت فشار بودم که نمیفهمیدم کی شب شده و کی روز....
بچه ها رو سپردم به مامانم...
مامانم گفت آرزو کجا میری؟
نگو که باز بارداری ؟
_مامان!!! چی فک کردی راجع به من!!!
کار دارم زود برمی گردم.
تو خیر و شر وجدانم و نفسم ، آخرش نفس اماره پیروز شد و وجدانم رو زمین زد...
رفتم به آدرسی که داشتم😭😭😭
این داستان ادامه دارد....
🍁مرکز مردمی نفس سبزوار🍁
https://eitaa.com/nafas110530
#داستان آرزوی من...
قسمت دهم...
با ظاهری آشفته و لباسهای خاکی و روحی زخم خورده و بسیار خراب از قبرستان رفتم خونه مامانم...
مادرم با دیدن چهره زرد و زار و چشمان غرق اشک و خون جا خورد؟!
_آرزو این چه قیافه ایه؟
کجا بودی؟
چرا اینجوری؟
خودم رو انداختم توی بغل مامانم و فقط گریه کردم...😭😭
_میگی چی شده یانه؟
منو نصف عمر کردی دخترجان!
اتفاقی برای شهاب افتاده؟
هیچی نگفتم فقط گریه کردم😭
از صدای گریه های من بچه ها اومدن دورم
آوا که صداش از اتاق میومد و بلند گریه می کرد و جیغ می کشید...ایمان اومد و چسبید به پاهام که بغلش کنم و ایلیا هم مبهوت فقط نگاهم می کرد...
درد شدیدی توی شکمم احساس می کردم دردی تیر کشنده که تحملش خیلی سخت بود...توی قلبم هم درد عجیبی حس می کردم. یه درد سنگین...اونقدر که نمیفهمیدم کدوم دردناکتره؟ قلبم یا شکمم؟!؟!
_مامان من بچه مو کشتم میفهمی؟! کشتم!!!
من بچه خودمو کشتم!!
با همین دستام دفنش کردم!!
مامانم که نمیفهمید چی میگم مات و مبهوت مونده بود..
چی میگی آرزو بچه؟ کدوم بچه؟بچه هات که پیش من بودند!!!
بابام از راه رسید و با دیدن آشفتگی که جلو چشمش بود نمیدونست چیکار کنه!!!
چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
با صدای مامان مامان گفتن ایلیا بیدار شدم...
طبق معمول صدای مشاجره مامان و بابام میومد😔
_تو چطور مادری هستی که خبر نداری دخترت بارداره؟ به توهم میگن مادر!!
_تقصیر من چیه؟صبح اومد بچه هاشو گذاشت گفت بیرون کار دارم هرچی هم پرسیدم کجا میری هیچی نگفت من از کجا بدونم؟ از غیب که خبر ندارم میخواد بره چه بلایی سر خودش بیاره؟
_تو اگه مادر باشی بجای اینکه هی بری جلسه فلانی و مهمونی فلانی میری سری به دخترت میزنی هم کمک حالش باشی و هم چهارتا کلمه صحبت کنه برات! درد دل کنه!
_خوبه خوبه تو نمیخواد به من درس زندگی بدی! تواگه پدر نمونه ای بیا برو شوهر دخترتو پیدا کن. پسره بی مسئولیت دو ساعته زنگش زدیم که زنت داره میمیره انگار نه انگار😠
بروگوششو بپیچون بیارش، ورداریم این مادر مرده رو ببریم بیمارستان اینقدر خون رفته از بدنش...باز مثل نوبت قبل نگن کو شوهر باید رضایت شوهر باشه
نای حرف زدن نداشتم...
اگر میداشتم میگفتم تو رو خدا دعوا نکنید من الان یکم آرامش میخوام...
نمیدونم باید دیگه چه مصیبتی به سر مامان و بابام میومد که دست از این مشاجره شون بکشند😔
خیلی بی رمق بودم از تشنگی و ضعف چشمام سیاهی میرفت...
_مامان بهم آب بده تشنه ام...حتی نا نداشتم بگم تشنه مه...فقط ایلیا که بالاسرم بود شنید...یکدفعه..
صدای فریاد مادرم اومد...
وااای اون لیوانو از ایلیا بگیرین الان میزنه سر مامانش...
ایلیا ایلیا...
درد عجیبی توی شکمم احساس می کردم ولی اصلا رمق نداشتم که بگم درد دارم...
دوباره رفتم به خواب و دیگه هیچی نفهمیدم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
احساس سبکی عجیبی کردم مثل اینکه روی یک تشک نرم که از جنس ابر باشه خوابیدم و باد داره منو اینور و اونور میبره...
از اون درد خبری نبود...خیلی سبک بودم...دقیقا خودم رو وسط ابرها و توی آسمون حس می کردم که با کوچکترین نسیمی جابجا میشم...
دستم رو گذاشتم روی شکمم اون درد دیگه نبود خیلی حس خوبی بود نداشتن درد...
خیلی این حس سبکی رو دوست داشتم...
هنوز چشمهام بسته بود...نمیدونستم چندساعت گذشته؟
من کجاهستم و چه بلایی سرم اومده!
میترسیدم چشمهام رو باز کنم و دوباره مصیبتهام شروع بشه!
این حس سبکی رو دوست داشتم!
حس سبکی؟
آرزو نکنه مردی؟
نکنه الان این روحته که حس میکنی؟
پس اونهمه درد کجا رفت؟
اگر مردن همینقدر خوبه که خداشکر که مردم!🥰
ناخودآگاه یاد بچه هام افتادم...
وااای بچه هام!
اوناکجا هستند؟
خدایا منو نبر!
اونا غیر از من کسی رو ندارند!!
از ترس اینکه نکنه مرده باشم و بچه هام یتیم شده باشند ناخودآگاه چشمام رو باز کردم..
اینجا کجاست؟
پرستار اومد بالاسرم و گفت بیدار شدی؟خوبی؟ اینجا بیمارستانه! منم پرستارت هستم.
الان میبریمت بخش!
_ بخش؟ پس بچه هام کجا هستند؟
_نگران نباش اونا حالشون خوبه...انشالله فردا میری پیش شون....شما شانس آوردی که به موقع رسوندت بیمارستان...برو خدارو شکر کن خدا جون دوباره بهت داد...
این داستان ادامه دارد....
🍁مرکز مردمی نفس سبزوار🍁
https://eitaa.com/nafas110530
#داستان آرزوی من...
قسمت یازدهم...
چشمم که به مادرم افتاد اولین چیزی که ازش پرسیدم بچه ها بودند.
_مامان بچه هام چطورند؟
_حالشون خوبه، سپردم به خانم همسایه.
_هرسه تاشون پیش خانم همسایه هستند؟
_نه ایلیا رو باباش اومد برد.
_من باید برم من باید پیش بچه هام باشم.
_دخترجان امشب باید اینجا باشی، نمیشه! کلی خون از دست دادی...دکترت گفت خدا بهت رحم کرده و الا معلوم نبود چه بلایی سرت میاد...
_من نمیتونم اینجا بمونم باید برم پیش بچه هام..
تلاش کردم پاشم ولی انگار که دست و پام بی حس بودند نتونستم تکون بخورم و سرم دوباره افتاد روی تخت.
بی جون تر از اون بودم که بتونم حرکت کنم...اثر داروهای بی هوشی کم کم میرفت و من درد رو حس می کردم.
گریه کردم، زار زدم و از پرستارها خواهش کردم اجازه بدند بچه هامو بیارن پیش خودم.
حال خوبی نداشتم و باز صحنه های روز قبل به سراغم میومد... احساس می کردم صورتش شبیه ایمان بود😭
اینقدر بی قراری کردم که مجبورشدند بهم آرامبخش بزنند تا بخوابم...
با صدای ماما گفتن ایمان بیدارشدم...
آوا هم کنار تختم خوابیده بود...
مامانم گفت رفتم پیش سوپروایزر به التماس زاری که اجازه دادند بچه ها امشب پیشم باشند...
خیلی آروم شدم...احساس خوبی داشتم.ای کاش ایلیا هم بود...
حتما امشب شهاب به ایلیا کلی هله هوله میده و فردا باز دل درداش شروع میشه!😕
مامان میشه به شهاب زنگ بزنی میخوام حال ایلیا رو بپرسم!
ایلیا خواب بود و بعد از مدتها متوجه شدم شهاب نگران حال منه!!!
شهاب از من عذرخواهی کرد که باعث این اتفاق شده و گفت جبران میکنم!!
بهش گفتم چی رو قراره جبران کنی؟
بچه ای که الان زیر خاکه چطور قراره زنده بشه؟ تو هم شریک گناه منی شهاب خان! تو هم قاتلی! مثل من...
باز یادم افتاد و اشکم دراومد😭😭
به خاطر بچه هام خودم رو کنترل کردم...
قرار بود صبح مرخص بشم ولی دکترم گفت که نمیتونه اینکار رو بکنه!
اولا از من خواست که بعد از ترخیص، اسم و مشخصات اون خانم که زیرزمینی کار میکنه و این بلا رو سر من آورده به آگاهی و کلانتری بدم و بعد چون احتمال زیاد دچار عفونت میشم حداقل یک روز دیگه بمونم و آنتی بیوتیک استفاده کنم...
از اونجایی که نمیخواستم بیشتر از این از بچه هام دور باشم با رضایت شخصی خودم رو ترخیص کردم و نموندم
هرچی پدر و مادرم اصرار کردند که اسم و مشخصات اون خانم رو بدم هم زیر بار نرفتم... وجدانا کارت دعوت که نفرستاده بود خودم رفتم پیشش😔
البته بعدها فهمیدم ای کاش اینکار رو میکردم چون هرلحظه دست این قاتلهای بی رحم زودتر قطع بشه بهتره😖
اصرار پدر و مادرم بی فایده بود...
شب برگشتم خونه خودمون...
چون شهاب قول داده بود جبران میکنه مطمئن بودم منو تنها نمیذاره...
ولی باز هم زد زیر قولش☹
اون شب من تا صبح توی تب سوختم و شهاب هی گفت الان خودمو میرسونم😔
رستورانش خیلی شلوغ شده بود و میگفت امشب مدیر داخلی ندارم و مجبورم خودم تا دیروقت بمونم😔
این شانس منه که چه شهاب خوش باشه چه ناخوش بازم ثمره اش برای من تنهاییه☹
نزدیکای صبح شهاب اومد و اینقدر خسته و بدحال بود که اصلا گوش نکرد من چی میگم...اصلا متوجه تب دار بودنم نشد و مثل یک لاشه مرده افتاد روی تخت😔
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صبح به اصرار مادرم و به اتفاق بچه ها رفتیم درمانگاه محل مون و خواستم با مامایی که گاها اونجا بود مشورت کنم...
اون خانم نبود و رفته بود مرخصی زایمان.
بجاش یه خانم خیلی مهربونتر و گرمتر اونجا بود...با وجود اینکه سرش شلوغ بود تا متوجه حال بد من شد سریع اومد به من رسیدگی کنه...کلی برام وقت گذاشت...
حواسم نبود تا به خودم اومدم دیدم زندگیم رو ریختم رو دایره براش😔
مامانم بچه ها رو برد پارک نزدیک و گفت نگران اونا نباشم...
سارا خیلی مهربون بود...این شروع دوستی من و سارا بود...
البته مهربونی اون باعث نشد که من به حرفش گوش بدم و برم بیمارستان بستری بشم🙈
_ببین آرزو سقط عمدی خیلی خطرناکه..
الان توی خیلی از کشورهای پیشرفته به خاطر عوارض جسمی و تبعات اجتماعی که داره جرم شناخته میشه و کسی که اینکار رو انجام بده تحت پیگرد قانونی قرار میگیره...
یعنی الان اگر توی کشور دیگه اینکار رو می کردی حتما باید کلی جریمه میدادی...
حالا از این بگذریم...
خونریزی شدید و افت فشارخون، جزو اولین عوارض سقط جنین هست...
عفونت رحم و شکم از عوارض بعدیه که حتما الان شما بهش مبتلا شدی. چون درجه تب شما بالاست و باید بستری بشی و دارو بگیری...
احتمال سوراخ شدن رحم...که باتوجه به بستری شدن و ویزیت خانم دکتر انشالله که این عارضه رو شما نداری!
_الان من چیکار کنم سارا جان؟
_باید بستری بشی و داروی تزریقی بگیری!
این داستان ادامه دارد....
🍁مرکز مردمی نفس سبزوار🍁
https://eitaa.com/nafas110530
#داستان
🌙🌙🌖🌙
امروز تو آموزشگاه بهورزی یکی از همکاران صحبت جالبی کرد. 🌼
دیدین، گاهی تو فیلما یه صحنه کند از جلوتون رد میشه این صحبت هم تو ذهن من همینجوری شد.
چندبار هی تکرار شد و پررنگ شد🥰
همکارمون گفتند: ما "نفس" رو مخفف این کلمات میدونیم
نجات فسقلی های سرتق👶😍
این، منو یاد یه فسقلی سرتق انداخت که از قضا امروز تو خیابون دیدمش
تصمیم گرفتم، داستان امشب رو راجع به ایشون بنویسم،
ایشون از بچگی تو ذهن من یه فسقلی سرتق بود🥰
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
داشتم ماشین مو دوبل پارک میکردم یه آقای جوونی همینجوری داشت نگاه میکرد،
گفتم میبینی تورو خدا امان از این جماعت واستاده ببینه من میتونم پارک کنم یانه،. 😄😄
خوشبختانه، پارکم تمیز دراومد
وسایلم رو برداشتم و داشتم میرفتم که اومد جلو گفت شما دختر معصوم خانم نیستین؟
گفتم چرا چطور مگه؟ ولی شرمنده من بجا نیاوردم،
گفت: ما قدیما همسایه تون بودیم
یادتونه؟
باورم نمیشد گفتم آقا علیرضا شمایین؟ماشالله چقدر بزرگ شدین
هزارماشالله مامان تون دنبال عروس بود پیداکرد؟ یه شیرینی بهمون میدین یانه؟
گفت: قسمت باشه انشالله،
خداحافظی کردم ازش
ولی آقا علیرضا منو برد به بیست وو خرده ای سال قبل....
من دانشجو بودم،
یه همسایه قدیمی داشتیم که از قضا یه زمانی معلم کلاس دوم ما هم بود
گاهی تو مهمونی های عصرانه دعوتش میکردیم سه تا دختر داشت که سومی رو به امید پسر آورده بود😔
اگه یادتون باشه، دهه هفتاد هر کی بچه سومی رو میاورد دیگه خیلی بی کلاس بود حتی اگر تحصیل کرده هم میبود،
سرتونو درد نیارم مهمونی داشتیم و همسایه های قدیمی و جدید رو دعوت کرده بودیم
یادم نیست، آش بود، شله زرد بود، چی بود، که تا بوش بلند شد....
یا خدااااا😳😳
این معلم کلاس دوم من که عرض کردم همسایه قدیم مون هم حساب میشد حالش بد شد و رفت تو ....
یکی دونفر لب شونو گاز گرفتن و ....
چشم تون روز بد نبینه من که تازه متوجه شده بودم چه خبره فقط خدا خدا میکردم حدسم غلط باشه،
مهمونی تموم شد مامان من و محترم خانوم همون خانم معلم تو اتاق داشتند باهم پچ پچ میکردند،
محترم خانم مثل ابر بهار گریه میکرد،
و مامانم بهش دلداری میداد
مامانم رو خیلی قبول داشتم ولی خوب در این رابطه خیلی بهش حق نمیدادم، اون زمان. محترم خانم حق داشت اگر همکاراش میفهمیدن این خانم بچه چهارم رو بارداره😳
وااای اصلا نمیتونستم تصور کنم
ولی مامان من هرطوری بود آرومش کرد،
کلی آیه و حدیث آورد
کلی دلداری بهش داد
آخرم گفت از کجا میدونی شاید این بچه پسر باشه،
شاید این بچه بخواد بعدا سرنوشت کلی آدمو عوض کنه،
اصلا حق نداری سقطش کنی،
بعدها فهمیدم محترم خانوم قرار بود بعد از مهمونی بره مطب یه.....
مامان من بعد اون شب حداقل چندبار دیگه رفت دیدنش و بالاخره نذاشت، اون بچه سقط بشه🥰
هیچوقت اون زمان به مادرم چیزی نگفتم ولی همیشه ته ذهنم این بود که مادر من از اون افرادیه که تو زندگی بقیه دخالت میکنه🙈
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
الان که فکرشو میکنم،میبینم مامانم چقدر شجاعت و جسارت داشته ☺️😎.
اون جنینِ نجات یافته الان 27 یا 28 سالشه و مامانش بهش افتخار میکنه،🌾
من اون پسربچه رو فقط یکی دوبار دیدم،
یه پسر پرشور و پر سروصدا یه سرتق به تمام معنا😄
اون سه تا دختر یکی شون چندسال پیش 😔 کانسر(سرطان) گرفت و ...
یکی شون به خاطر ازدواج ناجوری که کرد هیچگونه رفت و آمدی با پدر و مادرش نداره،
و اون یکی خارج از کشور داره درس میخونه،
فقط برای محترم خانوم، همین گل پسر مونده که از قضا داره برای آزمون دکترا میخونه. 😉
هروقت محترم خانومو میبینم باخودم میگم خدا چقدر دوستش داشت که اونروز اومد خونه ما و🌾 ....
و چقدر خدا مامان منو دوست داشت که چنین توفیقی بهش داد، 😍❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مرکز مردمی«🌷🦋🌷 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530