eitaa logo
مرکز مردمی نفس سبزوار
327 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
👶ناجی فرزندان سقط👶 طبق آمار😔روزانه حداقل 10 جنین در شهر سبزوار س.ق.ط عمدی می شوند😭 در صورت مواجهه با این موارد با مشاوران ما تماس بگیرید🙏 09389803541 09045158764 09153714155 ادمین👇 @ja_nafas @drghazanfari شماره کارت 6037997950482761
مشاهده در ایتا
دانلود
... قسمت دوازدهم... سارا خیلی منو آروم کرد باوجود اینکه باخودم گفتم چرا داره ته دل منو خالی میکنه اینا چیه داره میگه?🤔 ولی وقتی خودم تو اینترنت سرچ کردم و عوارض رو دیدم میخکوب شدم😰 خونریزی شدید!😩 افت فشارخون!😞 عفونت!😮 سوراخ شدن رحم!😥 افسردگی شدید!😖 احتمال خودکشی😰 نازایی و سرطان😳 وکلی بیماریهای دیگه که من نفهمیدم چیه😭 سارا خیلی مهربون بود و کلی برام وقت گذاشت. عوارض بعد سقط رو برام توضیح داد و ازم خواست بیشتر بهش سربزنم... وقتی دید گرفتارم و نمیتونم بیام دیدنش شماره تماس من رو گرفت و گفت خودم بهت زنگ میزنم و حالتو میپرسم نگران نباش.... با وجود اونهمه تلاش و راهنمایی بازم نشد که راضی به بستری بشم... نمیتونستم خودمو راضی کنم... خیلی سرتونو درد نیارم ولی همینقدر بهتون بگم اگر کسی بعد سقط دچار یکی یا دو تا از عوارض بالا شده من به جز مورد آخر که سرطان و نازایی هست به همه اش دچارشدم😭😭 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 هرچه بعد از تولد آوا خوشی و برکت تو زندگیمون اومده بود بعد از اینکاری که کردم بدبختی و بیچارگی آوار شد روی سرمون😔😔 البته از حق نگذریم علت خیلی از اتفاقها تو زندگی عملکرد خودمون هست... شهاب که کار و بارش سکه شده بود و رستورانش خیلی اسم و رسم در آورده بود، چیزی طول نکشید که بی تجربه بودنش و ولخرجهای زیادی کار دستش داد... نمیدونم شایدم عقوبت کارهاش بود... شاید رفیق بازی، شاید هم آه اون بچه بود که دامن زندگی مون رو گرفت😔 من کارم به مصرف دارو کشید.. تحت نظر روانپزشک بودم و برگشتم به دورانی که شهاب ترکم کرده بود و حال خوبی نداشتم... خدا رو شکر میکنم که باز بچه ها در کنارم بودند و نیمچه امیدی به زندگی داشتم😔 شهاب چون مدتی به خاطر چک برگشتی و ورشکستگی هاش خونه رو ترک کرده بود و نبود مشکلات من چند برابر شده بود.... وقتی هم که با ترس و لرز خونه میومد حال و روز خوشی نداشت... مصرف سیگارش زیاد شده بود و من ترس این رو داشتم دوباره به سمت مواد بره😞 موندن بیشتر شهاب تو خونه برابر بود با مشاجره و دعوای بیشتر ما☹️ من خیلی خودم رو کنترل می کردم که جلو بچه ها با شهاب مشاجره نکنم چون خودم همچین محیطی رو تجربه کرده بودم و تمایل نداشتم بچه هام مثل خودم توی خونه خودم احساس ناامنی کنند... ولی واقعا گاهی فشار زندگی اونقدر رياد میشد که از صبر و تحمل من بیشتر بود😔 با وجود مشکلات مالی که شهاب به وجود آورده بود من از بی پولی و این مسایل شاکی نبودم... من از بی خیالی و بی مسئولیتی شهاب رنج میبردم.. جلو چشم شهاب، بچه ها باهم گلاویز می شدند و اون بجای مراقبت و بازی و بجای کمک به من سرشون داد میزد... بچه ها همیشه تو نیم متری من بودند و انگار هیچ نسبتی با پدرشون نداشتند... طی روز خیلی گرفتار کار بچه بودم و وقت فکر و خیال نداشتم ولی کابوسهای شبانه دست از سر من برنمیداشت... یا خواب میدیدم ایمان رو که توی بغلمه دارم خاک میکنم یا خواب میدیدم آوا رو به زور از من میگیرند... کابوس اون بچه از من جدا شدنی نبود... شهاب حواسش به شرایط روحی من نبود و اونهم نظرش این بود که من هم شرایط اون رو درک نمیکنم.. بیکاری بدجور بهش فشار آورده بود... هرچه داشت و نداشت فروخت و تونست از دست طلبکارها خلاص بشه... به جز خونه ای که داشتیم همه چيز به باد فنا رفت... میگفت دیگه به سمت رستوران داری نمیرم چون همش ضرره و حساب دخل و خرج رو نمیتونی داشته باشی... من که چیزی از کارش سردر نیاوردم ولی همینقدر میدونم که شهاب چون توی کارش یکسری چیزها رو رعایت نمیکنه و اعتقادی به رعایت مسایل اخلاقی و اعتقادی نداره. برا همين خیر و برکت هم تو کارش نمیاد😕 بهرحال شاید تو ورشکستگی هم خیری بود که بعضی از کاراش رو کنار بذاره... سارا تقریبا دوست همیشگی من شده بود و خیلی مواظبم بود. بعد آشنایی مون یکبار جونم رو نجات داد و نذاشت عفونت شدید کل بدنم رو بگیره ولی برای افسردگی من کاری نمیتونست بکنه😔 شبها خواب راحت نداشتم و روزها نمیتونستم استراحت کنم... روز به روز لاغرتر و ضعیفتر می شدم... با وجود مصرف داروهای با دوز بالا ، به آوا شیر هم نمیدادم و این بیشتر منو عصبی می کرد.. شرایط شهاب هم من رو بدتر و بدتر می کرد... یکروز از شدت فشاری که بهم اومد و نمیخواستم جلو بچه ها داد و بیداد کنم با دستم محکم کوبیدم به شیشه پنجره😰 اصلا حال خوبی نداشتم فقط دوست داشتم خودم رو از اون فشاری که دارم راحت کنم... شیشه جلو چشمم شکست و خونی بود که از دست و بازوی من میریخت😰... با دیدن اون حجم از خون از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم.... این داستان ادامه دارد.... 🍂مرکز مردمی نفس سبزوار🍂 https://eitaa.com/nafas110530