داداشی فاطمه تا دید از فاطمه عکس گرفتیم زودی اومد نشست که از اونم عکس بگیریم🥰😄.
خداحفظش کنه خیلی شیرین و با نمک بود😍.
داداشی فاطمه هنوز دو سالش نشده.
و علت اینکه مامانی فاطمه قرار بود یه کار اشتباه بکنه کوچیک بودن بچه اولش بود👶.
خدارو شکر که مریم و بقیه دوستان نفس زودی متوجه شدند🙏.
علت نزدیک به ۲۰ درصد اقدام به سقط ها در والدین داشتن فرزند کوچک هست.
البته برای این خانواده مشکلات اقتصادی هم بود.
انشالله که خدا به حق فاطمه کوچولو درهای رحمتش رو بروی این خانواده باز کنه🤲
#اینفوپاد|حمایت از فرزندآوری در دولت شهید جمهور
🔅•✾•••┈┈•🔅•✾•••┈┈•
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت آخر
هرچی به تاریخ زایمانم نزدیکتر میشه من بیشتر دچار استرس و بحران میشم.
یکبار که از شدت ناراحتی دچار انقباض زودرس شدم و نفسم به شماره افتاد.
به توصیه مامای نفس چندتا نفس عمیق کشیدم و توی ۲دقیقه حرکات بچه رو شمردم.
فکر میکنم همین تمرکز و نفس عمیق باعث شد که دردم کم بشه.
حوصله ام سررفته بود و منتظر یه اتفاق جدید بودم.
از شایان دیگه خبری نشد.
آخرین باری که همدیگر رو دیدیم گفته بود اگر بچه رو نگهداری انتظار هیچ کمکی از من نداشته باش.☹
منم همه فکرامو کردم میخوام به هرقیمتی شده پسرمو خودم نگهدارم.
احتیاجی به کمک شایان هم ندارم.
اگر رفتم شهر بزرگتر حتما آدرسم رو از شایان مخفی می کنم نمیذارم دیگه دستش به من برسه.
اما مامای نفس نظر دیگه ای داشت.
یک روز بهم زنگ زد و گفت با یکی از خیرین در حوزه مسکن مشورت کردم و شرایط شما رو گفتم.
اولا که دنبال یه خونه مناسب برای شما هستیم که در کنار شما یه خانواده مطمئن باشند و از شما مراقبت و حمایت کنند و در مرحله بعد قرار هست به شما کمک بشه برای گرفتن شناسنامه🙄
پرسیدم مگه شناسنامه همینجوری میدن؟
من آخه ازدواجم جایی ثبت نشده😔.
گفتند برای اونم راه هست با کارشناس ثبت احوال صحبت کردیم راهی جلوی ما گذاشتند که بشه از طریق قانون شناسنامه گرفت.
تا اسم قانون اومد من پشتم لرزید❄
آخه آبروی منم وسط بود.
مامای نفس اما من رو مطمئن کرد اتفاق بدی نمیفته مطمئن باش.😊
فرشته در جریان کار من بود از همه اینا خبر داشت. به من اطمینان داد که ما حواس مون بهت هست فعلا همه حواست به بارداریت باشه.
نگرانی برات خوب نیست.
نفس فقط امروز و امسال رو نمیبینه!
اون جنین که داخل شکم شماست باید کرامتش حفظ بشه!
اون حق و حقوقی داره که شما بعنوان مادرش و ما به عنوان یه مسلمون باید ازش دفاع کنیم.
اون بی دفاع بی دفاعه و تا وقتی به سن قانونی برسه ما باید از حقش دفاع کنیم.
اولین حقش هم هویتش هست.
حالا فرصت هست و کار زیاد میشه کرد.
شما فعلا بیا این خونه ای که برات مهیا کردیم یه مدت بمون و از اون شرایط بحرانی در بیا بعدش دونه دونه برات کارها رو دنبال می کنیم.
یه روز یه خانم بهم زنگ زد و گفت از خیرین هستم از مرکز نفس به من سپردند براتون سیسمونی تهیه کنم.
تا اسم سیسمونی اومد گل از گلم شکفت🥰
آخه برای طفلی پسرم هیچی نداشتم.هیچی😕.
راضیه گفته بود یه چیزایی برات میخرم ولی هنوز فرصت نکرده بود.
تا زایمانم یک ماهی مونده بود ولی اگر یکوقتی قرار بود زودتر دنیا بیاد چی؟
باید تو ملافه میپیچیدمش🙄.
خانم خیر که خودشو خانم قهرمان معرفی کرد گفت برای ما یکسری وسایل نو و در حد نو میارند که ما برای تهیه سیسمونی کنار میذاریم. به اضافه لباسهای نو که چند دست تهیه می کنیم شما فقط تاریخ زایمان تون رو بگین تا ما طبق لیست بفرستیم خدمت تون😊
شکر خدا همه چیز داشت جور میشد.
یکی دو روز بعد هم فرشته زنگ زد و گفت مژدگونی بده🥰
یه خونه برات پیدا کردیم خیلی شرایط خوبی داره.
فقط حاج آقایی که این خونه رو پیدا کرده گفته نمیشه صاحب خونه در جریان نباشه !
اجازه هست شرایط شمارو به صاحبخونه بگیم؟
خانواده مطمئنی هستند و بابت تنهایی شون و برای رضای خدا زیر زمین شون رو اجاره میدن.
گفتند وجهی هم نمیگیریم و یه مبلغ ناچیز ودیعه میگرند برای اطمینان.
خانم و آقای مسنی هستند که دوست دارند خونه شون سوت و کور نباشه و توی این مشکلات اقتصادی که مردم دارند میخوان گرهی از کسی باز بشه.
تا الان هم اون زیر زمین خالی بوده و بیشتر برای مسافران فامیل که از شهرهای دیگه میومدن استفاده شده🥰
گفتم اگر خانواده مطمئنی هستند و مسائل من رو فاش نمیکنند اشکالی نداره.
اوناهم جای پدر و مادر نداشته من😢
با این خبر فرشته از خود بیخود شدم🤗
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.
باورم نمیشد اینهمه خبر خوب همه با هم و یهویی.
از فرشته خداحافظی کردم و گفتم میرم دو رکعت نماز شکر بجا بیارم و از خدا تشکر کنم بابت اینکه شما رو سر راه من قرار داد.
رو کردم به خدا و گفتم :
خودم میدونم که رو سیاهم ولی خودت به حق این بچه ای که هیچ گناهی نداره منو ببخش🙏
پسرم بازم با تکونش منو همراهی کرد و ازم تشکر کرد.🥰
پایان بخش اول
ادامه این داستان به شما بستگی داره🙂
https://eitaa.com/nafas110530
توصیه میکنم مطلب بعدی رو هم بخونید👇👇
همینجا واستاده بودم و منتظر مریم بودم...
یادتونه؟ بسته غذایی که برای اون مادرمون با دوتا بچه بردیم.
منتظر بودم که حاجی زنگ زد و گفت یه خونه مناسب برای نقش اول داستان مخفی مون پیدا کرده.
از طولانی شدن داستان عذر میخوام.
ولی دوست داشتم داستان به یه جایی ختم بشه که شکر خدا همینجوری هم شد.
روزی که شروع به نوشتن داستان زندگیش کردم اصلا فکر نمی کردم خودش جسارت نگهداشتن بچه رو داشته باشه.
پیگیر بودیم از طریق بهزیستی بچه رو به یکی از این دو خانواده واگذار کنیم. ولی نشد.
الان داستان ما بازه و هرکدوم از شما میتونین یه نقش کوچیک توی این داستان زندگی مخفی داشته باشین🥰
لازم به توضیح هست که برای حفظ حرمت و آبروی افراد من هم در اسامی تغییراتی دادم و هم در شرایط زندگی الهه.
برای مثال قنادی وجود نداره!
الهه شاید تو یه سوپرمارکت کار می کرده🤔
شایدم عتیقه فروشی🙄.
بنابراین دنبال هویت افراد نباشین.
چیزی که مشخصه اینه که
یه خانوم که فریب خورده
اما مسائل شرعی رو رعایت کرده
ولی برخلاف عرف جامعه کاری کرده،
به مرکز نفس پناه آورده و ما هم داریم بهش کمک می کنیم.
انشالله نیمه تیر زایمانش میشه.
بیاین فکر کنیم چطوری میتونیم به این مادر کمک برسونیم؟؟؟ ؟؟؟؟
بقیه داستان رو شما بنویسین✍
ارتباط با نویسنده داستان زندگی مخفی
@ja_nafas
منتظر نظرات، انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان هستم🍀