#زندگی مخفی
قسمت هشتم....
شب ، بعد از اینکه از سرکار رفتم خونه به خواهرم اشرف پیشنهاد دادم بیا یه خونه مستقل بگیریم.
الان که هر دو تا مون درآمد داریم و میتونیم از پس هزینه هامون بربیایم.
کار خیلی سختی بود. موانع بزرگی داشتیم. اولش مادر و ناپدری مون.
ناپدری مون که ظاهرا از خداش بود ما بریم از اون خونه، چون دائم منت سر مادرم می گذاشت که داره از ما مراقبت می کنه ولی در اصل چون خرجی خونه اش با مابود، بدش نمی اومد باشیم. خودش یکروز می رفت سرکار و سی روز نمیرفت. بهانه کمردرد و دیسک کمر و ...
مادرم هم که حالش مشخص بود. به خاطر اینکه موادش رو شوهرش تامین می کرد هیچ اختیار و نظری از خودش نداشت.
باید قضیه رو با داداش قاسم در میون میذاشتیم.
اشرف که کلا خودش رو کنار کشید و هیچی نگفت. نسبت به من محافظه کارتر بود.
ولی چه معنی میداد من داشتم از سی سال میگذشتم و اشرف داشت به سی و پنج سال می رسید، تا کی باید با اجازه برادر بزرگتر زندگی می کردیم؟
از خواهرم راضیه خواهش کردم قضیه رو به داداش بگه، نه اینکه اجازه بگیره!
که بهش اطلاع بده.
راضیه خیلی مقاومت کرد که من جرات نمی کنم. مردم چی میگن😨
ولی من پامو کردم توی یک کفش که من استقلال میخوام.
توی شهر کوچیکی مثل شهر ما اینکار خیلی بد بود ولی هیچکدوم از مردم شهرما نمی فهمیدن زندگی با شرایط خونه ما چه مفهومی داره!
خونه ای که هیچ گرما و محبتی نداره😞
همه به فکر منافع خودشونن.
مادرت نمیدونه تو چی میخوای؟
چی دوست داری؟
چی ناراحتت می کنه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تو قنادی گاهی با کرمعلی درد دل می کردم.
اون شرایط من رو می دونست. خانواده ما رو از قدیم می شناخت. می گفت اگر میتونی با خانواده ات کنار بیا ولی اگر تصمیم به جدا شدن از اونا داری باید بدونی شرایط سختی در انتظارته!
برای دو تا خانم توی شرایط شما اینجوری زندگی کردن خیلی بدبختی داره!
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
آقای شایان اکثر روزها مغازه می موند گاهی شب ها هم دیرتر میرفت خونه.
اون آدم شیک پوشی که دائم به ظاهرش و خودش می رسید کم کم داشت موهاش سفید می شد و صورتش پیرتر می شد.
کرمعلی که از خیلی قدیم تر تو مغازه بود و آقای شایان رو میشناخت می گفت این دفعه فکر می کنم دعوای شایان و همسرش خیلی بیخ پیدا کرده😧
پسر شایان کمتر می اومد مغازه و اونم طرفدار مادرش بود.
دلم برای آقای شایان می سوخت. جلو چشم ما در حال آب شدن بود. 🕯
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
یک روز منو صدا زد و گفت:
_دنبال خونه بودی چی شد؟ پیدا کردی؟
+نه متاسفانه!
هرکسی به ما خونه نمیده و ما هم در اجاره و رهن خونه مشکل داریم.
_یعنی پول کم دارین؟
+بله اکثرا پول پیش لازم دارند که ما اونقدر نداریم😕
_من بهتون قرض میدم!
🍁🍁🍁🍁🍁
کرمعلی که متوجه شد شایان میخواد به ما پول قرض بده. به من نهیب زد که زیر بار نرم.
ولی من با خودم گفتم اون داره حسودی می کنه چرا باید پیشنهاد به این خوبی رو رد کنم؟🤔
اشرف هم نظر من رو داشت و گفت چه اشکالی داره؟
وقتی یکی میخواد به آدم کمک کنه بی ادبیه که دست رد به سینه اش بزنی!
🌸🌸🌸🌸🌸
بالاخره با کلی دردسر و دعوا و کلی ماجرا تونستیم نقل مکان کنیم.
کل پول رهن خونه رو آقای شایان داد ولی قرارداد اجاره نامه رو بنام من و اشرف تنظیم کردند. در عوض شایان دوبرابر پولی که به ما قرض داد از ما سفته گرفت😕
البته ما اعتراضی نداشتیم و تازه قدردانش هم شدیم.
🏡🏘🏡🏠🏘🏡🏠
یک روز از اون روزها که شایان قصد داشت تو مغازه بمونه، من رو که داشتم میرفتم خونه صدا زد و یکسری مدارک جلوی من گذاشت و گفت:
_اینارو میبینی؟
اینا همه مدارک دادگاه من و همسرمه!
تا آخر همین ماه داریم توافقی جدا میشیم!
نمی فهمیدم این حرفا به من چه ربطی داره؟🤔
گفتم:
خبر خوبی نیست آقای شایان!
ولی این چه ارتباطی ...
نگذاشت حرفم تموم بشه و گفت:
یعنی تا الان متوجه علاقه من به خودت نشدی😳
این داستان ادامه دارد....
🍂مرکز مردمی نفس سبزوار🍂
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت نهم...
از درون داغ شدم و انگار یکی آب سرد ریخت روی سرم❄❄🌡
انتظار چنین چیزی رو نداشتم. بدون اینکه حرفی بزنم خیلی زود مغازه رو ترک کردم😖
دستام می لرزید و تعادل نداشتم.
فاصله خونه تا مغازه زیاد نبود، ولی نمیدونم چرا هرچی می رفتم نمیرسیدم.
تمام اتفاقات مشترکی که توی این مدت بین من و آقای شایان گذشته بود رو مرور کردم. متوجه مسئله خاصی نشدم. جز اینکه چندبار از من سفته گرفته بود. حتی همین بار آخر که گفت پول رهن خونه رو میدم باز هم سفته گرفت.
اونروز که داشت خاطرات زندگیش رو می گفت چی؟🤔
اون موقع هم احساس نکردم منظوری داره؟!؟!
آخه خیلی از من بزرگتر بود. شاید حدود ۱۵ سال و شاید هم بیشتر!
پدر سه تا بچه بود!
بعد هم ما سنخیتی باهم نداشتیم!
رسیدم خونه، خیلی حالم دگرگون بود. طفلی اشرف غذا درست کرده بود و منتظر من بود.
خونه ای که اشتراکی با خواهرم اجاره کرده بودیم وسیله زیادی نداشت، ولی خوبیش این بود که آرامش داره.
می تونستیم دو تا کلمه با خواهرمون بدون مزاحمت و سر و صدای بقیه صحبت کنیم.
خواهرم وقتی دید حالم خوب نیست پرسید چی شده؟
و من مجبور شدم ماجرا رو براش تعریف کنم😖
اشرف اولش مثل من گارد گرفت و شروع کرد بد و بیراه گفتن به شایان، ولی بعد گفت:
_ حالا میخوای چیکار کنی؟
میخوای بهش جواب منفی بدی و بازم سرکارش بری؟
اگر سرکار نری چیکار کنیم؟
اجاره خونه رو از کجا بیاریم؟
پول پیش رو چطور پس بدیم؟
+یعنی میگی به خاطر اینکه پول و موقعیت ندارم برم زن یه مردی بشم که سه تا بچه داره و همسر اولش هنوز جدا نشده و میخواد دومی رو بگیره؟
حالا گیرم من قبول کنم، کی حاضره هووی کسی مثل خانم شایان بشه؟
یه اژدهای چندسر🐲🐉
🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵
اونروز مغازه نرفتم و یک سری به آرایشگاه خواهرم زدم. باید مدتی از مغازه دور می شدم.
راضیه خواهرم پرسید چرا مغازه نرفتی؟
و من خستگی خودم و خلوتی مغازه رو بهونه کردم و گفتم حال و حوصله نداشتم و مرخصی گرفتم.
خانومی که سرش کلاه رنگ مو بود و من اصلا نشناختمش گفت:
خسته بودی یا داری برای صاحب کارت ناز میاری؟؟!!😳
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم!
این خانم کی بود؟
از ماجرای من و آقای شایان چطور خبر داشت؟!؟!؟
خودم احساس کردم که رنگ صورتم مثل گچ شد😨
خیلی خودم رو کنترل کردم و من من کنان گفتم:
شما؟!؟!
قبل از اینکه اون خانوم چیزی بگه، راضیه خواهرم گفت:
خانم شایان ! خواهر من از اون کارمندای تنبل نیست که؟ نیازی به ناز کردن نداره؟
ماشالله همسر شما حقوق رو تمام و کمال میده و خواهر منم کارش رو درست انجام میده!
_بله شایان حقوق همه رو تمام و کمال میده ولی به حق و حقوق من که میرسه اونوقت نداره😬
+ای بابا شما هم؟
ماهم بنالیم و شما هم با چنین مرد با وجناتی بنالید؟
_من که شکر خدا دارم از دستش راحت میشم. عطای این مرد با وجنات رو به لقایش بخشیدم.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
برگشتم خونه و داشتم به این فکر می کردم که آقای شایان راست گفته و دارند با همسرش متارکه می کنند.
کرمعلی زنگ زد و پرسید چرا نیومدی؟
و من بهانه گرفتم که حالم خوب نیست و میخواستم فردا هم نیام.
قبول نکرد و گفت آقای شایان گفته فردا صبح کار دارم و نیستم و حتما بگو الهه خانم حتما بیاد.
🔆🔆🔆🔆🔆
روز بعد تا ظهر تو قنادی بودم و آقای شایان نیومد. خوشحال بودم چون نمیتونستم باهاش رو در رو بشم. نمیدونستم چیکار کنم؟ بمونم؟ برم؟
من به اون کار نیاز داشتم!
با خودم فکر کردم برگردم کارگاه و اخلاق بد اوستا قربون رو تحمل کنم.
اینم مستلزم گرفتن یک فروشنده برای اون قسمت بود. داشتم برای رفتن آماده میشدم که یهو نگاه سنگینی رو روی خودم احساس کردم.
_فکر میکنی دختر ۱۴ ساله هستی؟ قهر کردن چه معنایی میده؟
+سلام آقای شایان!😔
_سلام. من فکر می کردم شما زرنگ تر از این حرفها باشی! واقعا در این مدت متوجه این نشدی که من توجه ویژه بهت دارم؟
+😔😔😔....و من همچنان سربه زیر😔
_اگر نگران شرایط زندگی من هستی!
همسرم داره از من جدا میشه!
پسرم امسال کنکور داره و بعدش میره تهران!
پسر بعدی هم دوسال دیگه میره!
دخترمم که همین الان با مادرشه و اونم داره میره تهران پیش خانواده اش.
من تنهای تنها میشم!
پس نگران هیچی نباش!
بعدم یه جعبه از داخل کیفش در آورد و گذاشت روی میز🎁
بفرمایید اینم نشانه علاقه من به شما!
هیچی نگفتم و فقط سرم پایین بود.
بدنم گر گرفته بود و نمیتونستم بمونم.
اجازه گرفتم که برم خونه !
_هرجور راحتی. برو ولی اون جعبه رو از روی میز بردار.
این اولین بار بود که توی این دنیا کسی به من هدیه میداد. تا حالا حسش نکرده بودم🤔 خیلی دوست داشتم جعبه رو باز کنم و هدیه ام رو ببینم. ولی برداشتن هدیه چه معنایی داشت؟!؟!
به معنای قبول پیشنهاد بود؟
اصلا برام مهم نبود!
جعبه رو برداشتم و از مغازه زدم بیرون.
تحمل نداشتم برسم خونه!
بازش کردم ...💍
این داستان ادامه دارد....
🍃مرکز مردمی نفس سبزوار🍃
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت دهم...
هنوز نرسیده بودم خونه که کادو رو باز کردم. 💍
یه انگشتر طلای سفید بود با کلی جواهرهای رنگی و زیبا که روی اون کار شده بود.😊
از انگشتر خیلی خوشم اومد ولی این انگشتر با چه شرایطی می بایست مال من می شد؟
از فکرش دلشوره گرفتم و انگار یکی گلوی من رو فشار می داد. حالت تهوع بدی داشتم و نمیدونستم باید چیکار کنم؟
🎁 🎁 🎁 🎁 🎁
رسیدم خونه و انگشتر رو به اشرف تشون دادم!
توی دستش کرد و بعد گفت :
_این خیلی به دست کارگری من نمیاد. برازنده دست خودته!
+خیلی قشنگه خوشم اومده ازش!
دوست ندارم برگردونم بهش
_خب پس باید قبول کنی زنش بشی!
دوباره انگار یکی گلوی من رو فشرد.
از فکرش دچار دلشوره می شدم ولی اعتراف می کنم انگشتر یکمی من رو راضی کرده بود.
به ارزش مادی انگشتر فکر نمی کردم. بیشتر برام اون هدیه گرفتن مهم بود. اینکه برای کسی ارزشمند باشی🥺
حس جدیدی در من بوجود اومده بود که تا حالا درکش نکرده بودم🙁
و اینکه امکان داشت هدیه های بعدی و بعدی هم وجود داشته باشه من رو بیشتر دچار اون احساس دلشوره دوست داشتنی می کرد.
یک مدل دلشوره که حالا ازش بدم نمیومد.😣دنبال بهونه ای بودم که بتونم تصمیم خودم رو توجیه کنم. متاسفانه راهی به ذهنم نمیرسید.
بعدازظهر انگشتر رو گذاشتم داخل جعبه اش و با خودم برگردوندم مغازه ، گفتم اگر تصمیم به برگردوندن انگشتر داشته باشم دستم باشه.
خوشبختانه وقتی رفتم آقای شایان نبود.
کرمعلی پرسید که چرا اینقدر تو فکرم و من فقط گفتم خوبم.
یک لحظه به انگشترم فکر کردم و گفتم حالا که نیست بذار دستم کنم وقتی اومد درش میارم.💍
چیزی فاصله نشد که شایان رسید. سریعا انگشتر رو گذاشتم سرجاش و خودم رو پشت یخچال مشغول کردم.
برعکس همیشه که برای سلام و احوالپرسی و گاهی چاپلوسی خودم رو مینداختم جلو و ابراز احترام و ارادت می کردم، تمایلی به صحبت نداشتم.
سویچ ماشینش رو داد به کرمعلی و گفت برو ماشینم رو یه آب بگیر و چندتا جعبه داخل ماشین هست بیار.
کرمعلی باچندتا جعبه توی دستش اومد تو مغازه و پرسید : چیکارشون کنم؟
_اون جعبه بزرگه برای خودته. کوچیکتره برای اوستا قربون.
اون جعبه آبیه هم ببر کارگاه بده کارگرا خودشون بین خودشون تقسیم کنن. اضافه اش هم ببر خودت برای بچه هات.
اون جعبه قرمزه هم بیار برای الهه خانوم خریدم.🎁
خودم رو به نشنیدن زدم ولی تو دلم غوغا بود. بازم هدیه؟😦
ولی ایندفعه حتما بدون دلیله و الا چرا برای همه کادو گرفته؟🤔
منم مثل بقیه
سوال من رو کرمعلی پرسید!
_روز کارگر من حال و روز خوبی نداشتم نشد براتون کادو بگیرم. گفتم جبران کنم.✅
کرمعلی که رفت ماشین رو بشوره، شایان شروع کرد باز کردن کادوی من🙄
_یکبار دیگه هم بهت گفتم دختر چهارده ساله نیستی!
پس عاقل باش و عاقلانه فکر کن.
اگر مثل بقیه هم سن و سالهای خودت رفته بودی خونه بخت الان بچه هات اندازه بچه های من بودن. پس فکر نکن خیلی از من کوچیکتری!
+آخه شما هنوز....
_من هنوز چی؟
من دارم از همسرم جدا میشم میفهمی؟
میخوای شماره شو بگیرم الان باهاش صحبت کنی؟ میخوای؟
چهره خانم شایان اومد جلو ذهنم😖
اصلا نمیخواستم باهاش روبرو بشم. حتی تلفنی هم نمیخواستم...
💮💮💮💮💮💮
روزها سپری شدند و من هر روز تمایلم به پیشنهاد آقای شایان بیشتر می شد.
در این مدت کرمعلی پیشنهاد ازدواج برای پسرش رو داد که چون چندسال از من کوچکتر بود رد کردم و پسر همسایه که تراکتور داشت و روی زمین کار می کرد🙄
آقای شایان تکلیف پرونده همسرش مشخص نشد و من بالاجبار رضایت به ازدواج موقت دادم😔
این داستان ادامه دارد...
💮مرکز مردمی نفس سبزوار💮
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت یازدهم....
انگشتری که شایان برام خریده بود توی دستم برق میزد. چند روز دیگه تولدم بود و میدونستم قراره برام کادو بخره.
دلم یکجوری میشد وقتی به چند روز بعد و روز تولدم فکر می کردم.
چشمم روی انگشتر ثابت شده بود که در مغازه باز شد.😨
چشم برگردوندم تا ببینم مشتریه یا ...😰
خانم شایان انگار که دنبال دزد اومده باشه، سراسیمه سراغ شایان رو گرفت.😥
آب دهنم رو قورت دادم و با دست راستم انگشترم رو توی دست چپم پوشوندم و گفتم:
ببخشید خانم شایان، آقای شایان از صبح مغازه نیومدن!
+کارش به جایی رسیده که منو سرکار میذاره!!😡
رئیست اومد بهش بگو بچرخ تا بچرخیم!
هنوز اون روی منو ندیده!
من که رنگم مثل گچ دیوار، سفید شده بود گفتم:
چشم خانم. حتما بهشون میگم.
میخواین بگمکرمعلی براتون آب خنک بیاره؟
+نخیر آب خنک رو کس دیگه باید بخوره😠
و همینطوری که صحبت می کرد از مغازه رفت بیرون.
سریعا انگشتر رو از دستم در آوردم و گذاشتم داخل جیبم🙁.
نمیدونم تا کی باید خودم رو انکار کنم؟
چندماه از ازدواج من و شایان گذشته و من هر روز بیشتر از روز قبل اضطراب دارم که مبادا کسی متوجه زندگی مخفی من بشه😔
خانم شایان دوباره برگشت مغازه. اما این بار کمی آرومتر بود. با کرمعلی کار داشت.
وقتی رفت بیرون، کرمعلی به فکر فرو رفت.
کنجکاو شدم بدونم با کرمعلی چیکار داشت؟
فهمیدن قضیه کاری نداشت. فقط کافی بود کمی از خانم شایان تعریف می کردم و اون وقت کرمعلی هرچی میدونست می گفت.
_چه خانم با وقار و با شخصیتیه!
تعجبم شایان چرا باید چنین خانومی رو طلاق بده!
کرمعلی انگار که جن دیده باشه😳
+کی باشخصیته؟ این عفریته؟!
_قبول دارم یک کم ترسناک هست ولی باجذبه اس! ببین چقدر شایان ازش حساب میبره؟!
+آره حساب میبره و رفته سرش هوو آورده؟
_چی میگی؟!😳هووو؟!!
+آره هووو!! حق داره والا. با این اخلاق که زنش داره حق داره.
_از کجا فهمیده حالا! هووش کی هست؟
+هنوز نمیدونه. فعلا فقط بو برده. از من پرسید چیزی دیدم یا متوجه چیزی شدم یا نه؟ که منم گفتم نه.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید😖
نمیدونستم چیکار کنم؟ باید به شایان خبر میدادم. امروز قرار دادگاه داشتند. ولی چرا خانم شایان می گفت سرکارم گذاشته🤔
قرار رو نرفته؟🤔
برق از سرم پرید😱
نکنه پای نفر سوم وسطه و منظور خانم شایان کس دیگه اس😠
💮💮💮💮
دستم توی جیبم بود و انگشتر جواهرنشانم رو تو مشتم فشردم!
نه! شایان به من خیانت نمیکنه.
اون منو قلبا دوست داره!
🕕🕠🕔
... برگشتم به روزی که اون کادوی جعبه قرمز رو به من داد🎁
اونروز برای همه کارگرای قنادی، کادو خریده بود و برای من بطور خاص هزینه کرده بود.
امکان نداشت اون احساس، ساختگی باشه💔
داخل جعبه پر بود از گلبرگ های رز و داخلش یه نامه که پر احساس بود.
شایان نوشته بود که توی زندگیش تبدیل شده به ماشین پول سازی!
و دلش فقط یه همدم و همراه میخواست.😕
چند روز بعد، وقتی بهش گفتم من با ازدواج باهاش موافقم ولی نمیخوام زندگیم روی زندگی کسی باشه. گفت نهایتا تا آخر همین هفته کار تمومه!
و این آخر هفته ها هی تکرار شد😕
💮💮💮
شایان تنها بود و من تنهاتر. هر دو احساس کمبود محبت داشتیم.
وقتی به خودم اومدم دیدم دوری از شایان دیگه برام خیلی سخته😔
اعتقاداتم به من اجازه کار کردن در اون محیط رو نمیداد و از طرف دیگه شایان هم تکلیف زندگیش مشخص نمیشد☹
هروقت در مورد سیر پرونده می پرسیدم می گفت: شما نگران نباش من دارم جدا میشم.
ولی باز هم خبری نبود.
از خودم بدم می اومد که منتظرم زندگی کس دیگه خراب بشه و من زندگیم رو روی اون زندگی بسازم😖
ولی چاره ای هم نداشتم. زندگی بدون شایان برای من امکان نداشت.
گره پرونده زندگی اونا رو نمیدونستم!
فقط میدونستم که مهریه خانم شایان خیلی سنگینه و شایان می بایست برای جداشدن فقط جلب رضایت کنه و توافقی جدا بشن.
چون شایان درگیر کارهای دادگاه و پرونده طلاق و ... بود تمایلی به ازدواجی که باید ثبت در محضر میشد نداشت.
ولی در عوض اونقدر توی سالنهای تو در توی دادگاه چرخیده بود که یاد گرفته بود چطور میشه ازدواج موقت کرد؟
چون ازدواج دختر خانمی که قبلا ازدواج نکرده، منوط به اجازه پدر یا جد پدری هست و من از داشتن پدر و پدربزرگ محروم بودم میتونستم بدون اجازه از قیم و با اختیار خودم ازدواج کنم😕.
اجازه نامه برادرم هم لازم نبود. فقط خواهرم اشرف خبر داشت. حتی به راضیه هم نگفته بودم. چون لزومی نداشت!
چرا باید به بقیه می گفتم که ناچار شدم ازدواج موقت کنم؟
رضایت شایان برای من کافی بود.
چشمم فقط شایان رو میدید. واقعا هم چیزی کم نداشت. هم مهربون بود. هم خوش تیپ و هم پولدار🙄
فقط... فقط ... نمیدونم چرا تکلیف زندگیش معلوم نمیشد؟
وقتی پسر کرمعلی که کارمند بود اومد خواستگاریم گفتم نه!
چون مثل شایان پخته نبود.
دوست نداشتم از همسرم بزرگتر باشم اونم چند سال😕
این داستان ادامه دارد ...
💮مرکز مردمی نفس سبزوار💮
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت دوازدهم ...
شایان نزدیک ظهر اومد مغازه. کرمعلی بهش گفت که خانومش اینجا بوده.🙄
یه نگاهی به من انداخت، انگار که اصلا منو نمی شناسه😕.
پشت میزش که نشست بهم پیام داد. باید مدتی از هم دور باشیم. پرونده ام به گره خورده.
گفتم منظورت رو متوجه نمیشم. یعنی چی؟
سرکار نیام؟
_ نه اینجا بیا من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. فعلا خونه ام نیا.
شایان یه باغ داشت که وقتی خانومش از خونه بیرونش می کرد به اونجا پناهنده میشد.
و ماه ها قبل از ازدواج با من، همونجا گذران عمر می کرد.
پسرش هم گاهی برای درس خوندن اونجا بیتوته می کرد. باغ به شهر نزدیک بود و حکم خونه ویلایی رو داشت. طی جریان دادگاه، خانم شایان، اونجا رو هم ضبط کرده بود و گویا بهش اطلاع داده بودند آقای شایان رفت و آمد مشکوک داره.
به شایان گفتم این قضیه کی قراره تموم بشه؟
و اون دیگه جوابی نداد.😞
ظهر که خونه رفتم حال اشرف خیلی بد بود.
می گفت: ننه اینجا بوده و ازم پول خواسته!
گفت دیگه خسته شدم.
امروز میخوام برم پیش داداش قاسم و تکلیفم رو با زندگیم مشخص کنم😔
می گفت اصغر ترک کرده و کلا اعتیاد رو گذاشته کنار و داره میره سرکار!
می گفت دوست نداره تو خونه ای بشینه که با پول شایان رهن شده😔.
شب داداش قاسم اومد خونمون.
تا حالا خونه ما نیومده بود. چون با ما قهر بود بدلیل این که سنت خانوادگی رو زیر پا گذاشته بودیم و خونه جدا گرفته بودیم.
اولش بازم به دعوا و سرو صدا گذشت و دوبار نیم خیز شد که من و اشرف رو بزنه ولی خودش رو کنترل کرد.😔
اشرف نمیخواست بدون اجازه برادر بره خونه بخت. میگفت خانواده شوهرم فکر نکنند من بی کس و کارم.
با خودم مقایسه کردم که با زندگی خودم چیکار کردم از خودم بدم میومد.😖
ولی من الانشم دوست نداشتم با یکی مثل اصغر زندگی کنم. معلوم نیست که!
شاید دوباره بره دنبال مواد!🚬
تو فاصله ای که قاسم خونه ما بود حداقل ده بار زنش بهش زنگ زد🙄.
نمیدونستم بگم حقشه!
طفلکی!
بدبخت!
موقع رفتن گفت من هیچ کمک مالی نمیتونم بهتون بکنم. هروقت خواستی قرار مدار خواستگاری و این چیزا رو بذاری خبرم کن بیام.
بالاخره برادرم راضی شد که اشرف بره خونه بخت.
من هرچی پس انداز داشتم دادم اشرف.
خدای منم بزرگه!🤲
اون شب نه من به شایان پیام دادم و نه از اون خبری شد. چند روز دیگه تولدم بود و من تصورم این بود که لحظات خوشی باهم داریم.😔
نمیدونم سایه خانم شایان روی زندگی من بود یا سایه من روی زندگی اون😓
من نمیخواستم اینجوری بشه!
چرا روی زندگی شایان چمبره زدم؟!
باید همینجا تمومش می کردم.
هنوز که اتفاقی نیفتاده!
از مدت ازدواج موقت ما فقط دوماه دیگه مونده بود و من میتونستم از الان اون رو تموم شده بدونم!
برام خیلی سخت بود ولی باید تمومش می کردم.💔💔
صبح رفتم مغازه.
دیرتر از همیشه رفتم.
ولی شایان نبود.
باخودم فکر می کردم شاید اونم حال و روز خوشی نداره!
نزدیک ظهر بود که چندتا مامور اومدند و دنبال شایان می گشتند😰
کرمعلی فحشی بود که نثار خانم شایان می کرد.
تلفن شایان هم خاموش بود.😔
🔆🔆🔆🔆🔆🔆
تا شب خبری نشد. طبق معمول همیشه قنادی رو بستیم و من به سمت خونه رفتم.
داشتم کلید مینداختم توی در که برم خونه، متوجه یه سایه شدم. جلوتر اومد ، شایان بود.
انگار چندین سال پیرتر شده بود.😔
چهره درهم و مستاصلی داشت.
مثل آدمی که زیر پا خورد شده باشه!
دوست نداشتم توی اون شرایط ببینمش.
گفت دارم میرم تهران تا مدتی نباشم و آبها از آسیاب بیفته. بعد برمی گردم.
نگفت چه خبر شده!☹
فقط گفت:
همه دار و ندارم رو از دست دادم و دیگه هیچی ندارم.
این داستان ادامه دارد....
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
#زندگی مخفی
قسمت سیزدهم...
به چشماش نگاه کردم ببینم شایانی که همه ی دار و ندارش رو از دست داده باشه، بازم دوستش دارم؟
چشماش دروغ نمی گفت. هنوز منو دوست داشت و من هم هنوز دوستش داشتم.🥺
ولی دوست داشتن ما کافی نبود😔.
ما مثل دوتا خط موازی بودیم که هیچوقت به هم نمی رسیدیم. از اول هم اشتباه کردم که پا در این راه پر دردسر گذاشتم😓
نباید درگیر احساساتم می شدم.
شایان فرد مناسبی برای من نبود. من هم همسر مناسبی برای او نمیشدم.
شایان برای خداحافظی اومده بود.
یک خداحافظی تلخ و پردرد.😣
همونطور توی سیاهی محو شد و دیگه ندیدمش😔
چاره ای نداشتم. باید پا روی قلبم میذاشتم و برای همیشه فراموشش می کردم😞
کلید همچنان روی در خشکش زده بود😞.
قدرت دستهام رفته بود و نمیتونستم توی قفل بچرخونم🙄
به هر زحمتی بود در رو باز کردم🚪
اشرف تو خونه منتظر من بود.
یه غذای خوشمزه پخته بود و صبر کرده بود من بیام.🌭
برعکس من که اصلا دل و دماغ نداشتم اون کیفش کوک بود.😊
قرار مدار خواستگاری رو برای فردا گذاشته بود و منتظر بود فردا برسه!
قاسم داداشم، شرط کرده بود باید خواستگاری خونه ننه باشه و اشرف قبول کرده بود🙁
طفلی اشرف یه حق و حسابی هم باید به ناپدری مون میداد که اجازه میداد مراسم خواستگاری اونجا برگزار بشه.
در مورد اتفاقاتی که داشت برای خودم می افتاد چیزی به خواهرم نگفتم. دوست نداشتم حال خوبش با خبرهای بد خراب بشه🙄
فکر می کرد حال بدم به خاطر مخفی زندگی کردنم با شایانه!
نمیدونست که کلا همه چیز داره تموم میشه😢.
🏵🏵🏵🏵🏵
فرداش رفتم مغازه. زودتر از من خانم شایان اونجا بود.👩🦱
نشسته بود روی میز شایان و منتظر بود همه کارگرا برسند.
قراربود براشون صحبت کنه ولی در اصل میخواست خط و نشون بکشه😟
_شایان مدتی نیست و من فعلا همه کاره اینجا هستم. شاید اینجا رو بفروشم شایدم بخوام با همون شرایط قبلی نگه دارم.
اینکه بخوام نگه دارم بستگی به شما داره!
اگر مثل قبل و باهمون شرایطی که مسئول قبلی بود کار کردین که هیچ، و الا من اینجا رو میفروشم و میدم به هرکسی که بهتر ازم بخره.
از الانم بهتون گفته باشم.
صندوق خیریه نیستم. ننه من غریبم بازی در نیارین، بانک هم نیستم که وام بدم.
هر کی خواست کار کنه بسم الله
هرکی هم خواست، بره بسلامت!😧
کرمعلی با یه سینی که توش یه فنجون چایی و کیک گذاشته بود، اومد به سمت خانم شایان☕🍰
_مگه من چایی خواستم؟!
کی تا حالا دیدین من اینجا چایی بخورم؟هان؟
طفلی کرمعلی سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت.
خانم شایان رو کرد به من، دلم هُرری ریخت پایین😨.
_تو خانم نمیدونم چی چی!!
یه کاغذ و قلم بردار اسم همه کسانی که اینجا و تو کارگاه کار میکنند رو بنویس بده به من📒
جلوش هم بنویس میخوان برن یا میخوان بمونن؟ متوجه شدی؟!
+ بله خانوم. چشم🙇🏼♀️
🥯🥯🥯🥯
مراسم خواستگاری که تقریبا بله برون و نامزدی هم حساب میشد، نمیشه بگیم به خیر و خوشی! بلکه به بدبختی تموم شد.🙄
فقط همینقدر بگم که پول شیر بهای اشرف رو من و اشرف پرداخت کردیم😭.
رقمی که ناپدریم اعلام کرد و با کلی چک و چونه کم کردیم طبق توافق قبلی، ما دادیم به اصغر که بده به خانواده اش که اونا بدن به ننه و ناپدری من😠
هیچکس به جز من و اشرف و اصغر، از این قضیه خبردار نشد.
اصغر هم خانواده اش داغون تر از خانواده ما بود😣
خوبیش این بود که اونا هم توقع یه جهیزیه آنچنانی از ما نداشتند و ما هم توقع یه عروسی اینچنینی!👰🏼🤵🏼
وسایلی که در این چند وقت، من و اشرف خریده بودیم بیشترش رو قرار شد بذاریم برای زندگی مشترک اونا.
راضیه، آرایشگاه اشرف رو به عهده گرفت و همینجور یکی یکی مشغول باز کردن گره ها بودیم برای شروع زندگی اشرف و اصغر🥰
🍩🍪🍩🍪🍩🍪🍩
جای شایان واقعا تو قنادی خالی بود.
کرمعلی می گفت یه مدت دیگه من صبر می کنم اگر شایان برنگرده کلا میرم جای دیگه دنبال کار!
نمیتونم با اخلاق این خانوم کنار بیام!
البته خانم شایان زیاد مغازه نمی اومد. بیشتر پسرش رو میفرستاد یه سرو گوشی آب بده و اکثر کارها رو تلفنی پیگیری می کرد.
من دلم برای شایان تنگ شده بود ولی سعی می کردم فراموشش کنم.
یکی دو بار هم که بهش زنگ زدم و یا کرمعلی زنگ زد گوشیش خاموش بود.
البته من حدس میزنم که با کرمعلی سر و سری داره و یکسری خبرها رو بهش میرسونه🤔
☎️📞☎️📞☎️📞☎️
اشرف داشت برای خودش لباس عروس میدوخت. برگشت به من گفت:
- ایشاللا باشه عروسی تو!
راستی خیلی وقته نمیری باغ شایان!؟
نکنه باهم قهرین؟
ندیدم برات کادو بخره؟
هنوز درگیر پرونده خانومشه؟!
+ چی بگم والا. چندوقت دیگه مدت مون تمومه. تو فکرم تمدید نکنم🙁
میخوام بهش بگم هر وقت تکلیف زندگیت روشن شد بیا.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!
از استرس اینکه اشرف بفهمه شایان منو کنار گذاشته حالت تهوع می گرفتم.
انگار یکی گلوم رو فشار میداد😖
این داستان ادامه دارد...
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت چهاردهم
چند روزی بود احساس ضعف داشتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
نمیدونم شایدم دلیلش غبطه ای بود که به حال اشرف می خوردم ☹
بهرحال چندروزی بود حال و روز خوشی نداشتم 😖
اشرف در تدارک عروسی بود و من داشتم با علاقه ای که توی دلم داشتم خداحافظی می کردم.
فقط اشرف در جریان ارتباط و ازدواج موقت من با شایان بود.
از اینکه باهم به بن بست رسیده بودیم ناراحت شد.
گفت: با رفتن من، تو تنها میشی!😕
_مهم نیست بالاخره خدای منم بزرگه!
عوضش تو سر و سامان میگیری.
ان شاالله که بتونی با اصغر خوشبخت بشی😊
محل کارم هم حال و روز خوبی نداشت.
هم کرمعلی حال و حوصله قبل رو نداشت و هم من.
عصر قبل از اینکه بخوام برم مغازه، سری به آرایشگاهی که خواهرم راضیه کار می کرد رفتم.
مثل همیشه شلوغ بود و راضیه هم مشغول!
من کمی سرگیجه داشتم.
روی صندلی نشستم که نفس تازه کنم!
یه خانم میانسال کنار دستم نشسته بود و منتظر بود تا نوبتش بشه🧓🏼
سرش رو آورد کنار گوشم و گفت:
عزیزم مبارکه! بارداری؟😳
برق از سرم پرید. با تعجب به صورتش زل زدم
_چی میگین خانوم؟!!😨
این دفعه یک کم صداشو بلندتر کرد و گفت:
وا یعنی میخوای بگی من اشتباه میکنم؟!
تازه مشخصه بچه ات هم پسر هست😳
دنیا دور سرم چرخید.
نفهمیدم چی شد؟!؟!؟
به خودم که اومدم خواهرم و چندنفر دیگه درحال پاشیدن آب تو صورتم و خوراندن آب قند به من بودند.😣
خواهرم داشت با اون خانم میانسال یکی بدو می کرد که چه حرفی به من زده؟
و ...
اونروز تا شب تو مغازه یک دقیقه نمی تونستم آروم باشم. بی قرار شده بودم و نمی دونستم چیکار کنم؟
مثل اسفند رو آتیش بودم و هیچ کس هم نبود که باهاش مشورت کنم.
یه دوست قدیمی داشتم که دوران مدرسه همکلاسی من بود. می دونستم که الان منشی یه خانم دکتر زنانه!
به سختی تونستم شماره شو گیر بیارم و یه نوبت برای امشب گرفتم.
گفت آخر وقت بیا. آخرین مریض.
من هم از خدا می خواستم اون ساعت برم که هم کسی منو نبینه و هم مغازه تعطیل باشه.
وقتی رفتم مطب، دیگه منشی هم رفته بود.
فقط خود خانم دکتر تو مطب بود .
قبلا وصفش رو شنیده بودم. آدم درستی بود و خیلی قابل اعتماد.🍀
نمیدونم چرا تا شروع کردم مشکلم رو بگم، بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن😭.
خانم دکتر بهم گفت که نگران نباشم و منتظر جواب آزمایشم بمونم.
به من گفتند هر اتفاقی برای من بیفته به من کمک میکنه و در کنار من هست👩🏼⚕️
من رو راهنمایی کردند که توی این شهر آزمایش ندم و برم شهر مجاور.
🍀🍀🍀🍀
فردا رو از خانم شایان مرخصی گرفتم و رفتم دنبال آزمایش و ...
تا جواب آماده بشه، من مردم و زنده شدم😥
نیازی نبود جواب رو ببرم خانم دکتر ببینه😰
خود کارمند آزمایشگاه خبر بارداریم رو بهم داد و وقتی حال و روزم رو دید گفت:
ای جاااان نمیخواستی؟
بچه ناخواسته اس؟
قربون خدا برم یکی برای یه بچه له له میزنه ....
منتظر نموندم حرفاش تموم بشه.
زودی دراومدم از آزمایشگاه.
باید خودمو میرسوندم به خانم دکتر!
بهم گفته بود بیا پیش خودم من کمکت میکنم.
حواسم نبود
....بوووووووق....🚚
نزدیک بود حین رد شدن از خیابون ماشین بهم بزنه!
خانووووم حواست کجاست؟
مگه کوری نمیبینی؟!؟!
و من 😭😭😭
👶👶👶👶👶
دوباره زنگ زدم به دوستم برای نوبت.
کار توی مغازه رو بهانه کردم و ازش خواستم که آخر وقت بهم نوبت بده.
گفتم به خانم دکتر بگو که من نفر آخر میام.
تا آخر شب بشه، جون من بالا اومد.
نه حوصله کرمعلی رو داشتم نه حوصله خواهرم اشرف رو.
فقط چشمم به ساعت بود که کی شب بشه و من برم پیش خانم دکتر👩🏼⚕️
خانم دکتر جواب آزمایشم رو که دید گفت:
تیتر هورمونت خیلی بالاست. شما حداقل سه ماهه که بارداری. چطور تا الان متوجه نشدی؟!
_ دکتر من این بچه رو نمیخوام. دو ماهه و سه ماهه چه فرقی می کنه؟
+ باشه عزیزم. میدونم که شما این بچه رو نمیخوای. ولی همینجوری که نمیشه از دست بچه راحت بشی!
گفتم که. من کنارتم و کمکت میکنم تا مشکلتو حل کنی!
_پس چطور راحت بشم خانم دکتر؟
کمکم کن!
من هیچکس رو ندارم.
هیچکس منتظر این بچه نیست😭
این داستان ادامه دارد ...
👶مرکز مردمی نفس سبزوار👶
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت پانزدهم...
خانم دکتر دستامو گرفت و محکم فشار داد.
گفت: من کمکت می کنم از دست این بچه راحت بشی!
مثل شما زیاد بودند کسانی که من به خیر و خوشی کمک شون کردم.
فقط باید قول بدی من هرچی میگم گوش بدی!
_ قبول؟
+ قبول خانم دکتر! قبول!
_ اول از همه برو سونوگرافی ببینم شرایطت چطوره؟!
+ دیر نمیشه خانم دکتر؟
من که بچه رو نمی خوام چه فرقی میکنه بچه چطوره؟
_ قرارشد من هرچی بگم شما قبول کنی! و روی حرف من حرفی نزنی!
من بهت کمک میکنم😊
اومدم خونه.
اشرف پرسید: چرا دیر کردی؟
گفتم حالم خوب نیست. رفتم دکتر.
دروغ که نگفتم. ولی باید یاد بگیرم چطور مخفی کاری کنم و مثل آب خوردن، دروغ بگم😥
اشرف به تصورش از فراق شایان دچار بیماری شدم😔
نمیدونست چه خاکی به سرم شده😭
روم نمیشد دوباره از خانم شایان مرخصی بگیرم برای سونوگرافی!
چه بهانه ای باید می اوردم؟؟!!
باید زودتر از دست این موجودی که توی وجودم رخنه کرده بود راحت می شدم😓
هرچه دیرتر دنبال حذفش میرفتم بدبختی بیشتری داشتم😢.
اونروز نتونستم برم سونوگرافی.
کرمعلی گفت امروز با شایان صحبت کردم. گفته حالا حالاها نمیتونم بیام.
هنوز با خانم شایان به توافق نرسیده.
گویا حکم جلب شایان رو گرفته و به محض آفتابی شدن اجرا میکنه!
نمیدونم شایان بفهمه من باردارم چه حالی میشه؟؟🙄
به بهانه کارهای عروسی خواهرم و خرید و این جور چیزا مرخصی گرفتم و رفتم سونوگرافی.
پزشک رادیولوژی ازم پرسید بچه ی چندمه؟
و وقتی فهمید شکم اول هستم با کلی صبر و حوصله شروع کرد به سونوگرافی!
میگفت: مادرها خیلی دوست دارند صدای قلب بچه هاشونو بشنوند و وقتی اون صدا رو برام گذاشت، دلم یکجوری شد😩.
اشکم دراومد و به بدبختی خودم گریه کردم.
خانم دکتر فکر می کرد اشک شوق ریختم و کلی ذوق کرد که من رو خوشحال کرده😞.
می گفت: همین نفر قبل شما یه خانم بود با سابقه ده سال نازایی الان دوقلو بارداره😍.
توی دلم براش خوشحال شدم.
ولی من چی؟
صدای قلب موجودی که داخل شکمم بود توی گوشم می پیچید و من نمی دونستم باید چیکار کنم؟؟😭
بعد از سونوگرافی رفتم خرید لباس برای عروسی و یکراست برگشتم شهر خودمون.
برای بردن جواب سونوگرافی، اونروز بهم وقت نداد و خانم دکتر گفته بود چندروز دیگه بیا.
نمیدونم برای چی منو هی امروز و فردا می کرد؟؟
مراسم عروسی اشرف خیلی ساده و سریع برگزار شد و قرار شد طی یکی دو هفته یکسری وسایل تهیه کنند و بعد از یه سفر دو روزه مشهد، برن سرخونه و زندگی شون.
اشرف قرار بود بره با خانواده اصغر و توی یک خونه زندگی کنند.
با رفتن اشرف درسته من تنها میشدم ولی عوضش راحت تر میتونستم مشکلم رو حل کنم.
درسته اشرف یه زندگی ایده آل رو شروع نکرد ولی خودش خوشحال بود که داره روی پای خودش می ایسته👌
به قولهای شوهرش امیدوار بود و می گفت من مجبورم خوشبختی خودم رو بسازم و چاره ای ندارم از اینکه به اصغر اعتماد کنم و بهش فرصت بدم.
میگفت کسی که تونسته چندماه پاک بمونه حتما میتونه چند سال و چندین سال هم پاک بمونه🍀🍀
بعد از چند روز، نوبت خانم دکتر رو تونستم قطعی کنم.
وقتی رفتم، مطبش مثل همیشه شلوغ بود و من برای نفر آخر رفتم داخل اتاقش.
وقتی جواب سونوگرافی رو دید گفت:
خب حالا چه تصمیمی داری؟
هنوز هم قصد داری از دستش راحت بشی؟
گفتم: بله. من بین زندگی خودم و زندگی این بچه، باید یکی رو انتخاب کنم.
_ حتی اگر به قیمت این تموم بشه که آخرین باری هست که مادر میشی؟
تا حالا به این قضیه فکر نکرده بودم🤔
_من میتونم کمکت کنم که از دست بچه راحت بشی ولی این بچه رو نگهداری بدون اینکه کسی متوجه وجود این بچه بشه!😳
+ آخه چطوری خانم دکتر؟
این داستان ادامه دارد ...
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت هفدهم....
_الو الو ...
الو بفرمایید!
کسی پشت خط نیست که؟!
کی بود؟ خودشو معرفی نکرد؟
الو الو!
نه میتونستم حرف بزنم و نه میخواستم قطع کنم. صدایی از اون طرف خط گفت. یه خانم بود! نکنه خانومت بوده؟
تلفن رو قطع کردم و از تماس پشیمون شدم😞.
باز پشیمون شدم.کاش صحبت می کردم.
چرا شایان حتی اطلاع هم نداشته باشه؟😔
ولی نه !
کار درستی نیست!
زنش هنوز بو برده بود روزگارمون رو سیاه کرد.
چه برسه که بفهمه طرف حسابش کیه😨.
و حتی اینکه من باردارم😰.
ولی به قول خانم دکتر این طفل معصوم چه گناهی داره؟؟
تو برزخ خودم بودم که رسیدم خونه!
حال و روزم خیلی داغون و بهم ریخته بود.
دیگه نتونستم قضیه رو از اشرف مخفی کنم😞
اشرف شوکه شده بود.نمیتونست حرف بزنه.
بعد که از شوک دراومد اونقدر محکم خودش رو زد که جای دستش روی صورتش معلوم بود😣.
_ چیکار کردی الهه!😰
قاسم بفهمه میکشدت😰
کجا بودی؟میخوای چیکار کنی؟
خدایا این چه بلایی بود سرما اومد؟😱
ومن فقط گریه کردم.
با گریه خوابیدم و وقتی بیدارشدم سرم اونقدر سنگین بود که احساس می کردم نمیتونم روی گردنم نگهش دارم.
به کرمعلی زنگ زدم که حالم خوب نیست و نمیام!
اونم گفت خانم شایان بفهمه که تق و لق میای عذرتو میخواد.
_ به جهنم که عذرمو میخواد. من حالم خوب نیست. عصربتونم میام و الا فردا صبح. خدافظ!
🔻🔹️🔻🔹️🔻🔹️🔻
دوباره خوابیدم.وقتی بیدارشدم نزدیک ظهربود.
اشرف با نامزدش رفته بود بیرون خرید.
از وقتی عقد کردند نامزدش،چندباری اومد خونه ما، ولی بیشتر بیرون همدیگر رو میدیدند.
بیدارشدم دوباره یاد غصه هام افتادم.
از اینکه نرفتم سرکار پشیمون شدم. حداقل اونجا مشغولم و فکر نمیکنم.
داشتم لباس میپوشیدم برم مغازه ،که اشرف برگشت.
باخودش یه بسته داروی گیاهی از عطاری آورده بود.
می گفت اینارو بخور شاید اثر کنه!
با دست لرزون برداشتم و یه نگاهی بهش انداختم.
_مطمئنی اینارو بخورم راحت میشم؟
+آره فروشنده گفت اینا از این قرص و آمپولا بهتر اثر میکنه!
حق با اشرف بود باید زودتر از دست این موجود داخل شکمم راحت می شدم.
دارو رو گذاشتم توی کیفم و راه افتادم.
نمیدونستم کجا برم؟
فقط نمیتونستم خونه بمونم!
راهم رو به سمت مغازه کج کردم.
تا وسط راه رفتم دوباره برگشتم.
یکم تو بازار گشتم و همینجوری بی هدف راه میرفتم و فکر می کردم.
یهو خودم رو جلو قنادی دیدم🙄.
چیزی نمونده بود به تعطیلی مغازه.
کرمعلی داشت نظافت میکرد که بره!
منو که دید کلی غر زد.
_ توکه حالت از منم بهتره🤔
امروز خانم شایان اومد مغازه و وقتی فهمید نیومدی کلی غرزد.
پسرشم که تو مغازه بند نمیشه نمیتونه کار تو رو بکنه.
میگه اینجوری مشتری ها میپرن!
اگه اینجوری یکی درمیون بیای عذرت رو میخواد.
بهونه عروسی خواهرم رو آوردم و کرمعلی رو دست به سر کردم.
گفتم من در رو میبندم شما برو.
وقتی رفت، رفتم سراغ تلفن و شماره شایان رو گرفتم.
_ الو ببخشید با آقای شایان کار داشتم!
+ سلام خوبی؟ تو شماره منو از کجا پیدا کردی دخترجان!😳
_ خودتی؟!
و بعد از شنیدن صدای شایان بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن😭😭
+ چرا گریه می کنی؟
انشالله همین روزا همه چی درست میشه!
وکیلم پیگیر کارم هست. باید یه مدت دیگه صبر کنی!
تو خودت خواستی همدیگرو فراموش کنیم.
چی شده؟ نظرت عوض شد؟
_ من باردارم میفهمی؟ باردار😭😭
ندیدم شایان با شنیدن این خبر چه قیافه ای شد. ولی میشد حدس زد چقدر شوکه شده!
+لعنتی!!!
کسی هم متوجه این قضیه شده؟
_ فقط خواهرم.
امروز هم دارو خریدم بخورم از دستش راحت بشم.ولی میترسم!
+ از چی میترسی؟
_ از مرگ! از بی آبرویی! از خدا!
+ میترسم این دارو رو بخورم و بعد بچه از بین نره و یه بچه ناقص برام بمونه!
هم آبروم میره هم زندگیم خراب میشه و ...
_ بذار من تهران یه دکتر خوب پیدا کنم بیا اینجا تا ببینیم چیکار میشه کرد.
مواظب باش اونجا خانومم بویی نبره که تمام زندگی و اعتبارم دستشه.
نابود میشم نابود.
تو رو هم بیچاره می کنه!
حواستو جمع کن!
بذار فکر کنم ببینم چیکار کنیم؟
این داستان ادامه دارد...
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت هجدهم ...
مثل همیشه هرچی شایان گفت، گفتم چشم😞.
دستم رو بردم داخل کیفم و دارویی که خواهرم گرفته بود رو لمس کردم.
میتونستم با خوردنش خودم رو راحت کنم، ولی ترسیدم و با خودم گفتم شاید شایان یه فکر بهتری داشته باشه.
رفتم خونه. اشرف پرسید که تصمیمم چیه؟ و من هم ماجرا رو براش تعریف کردم😔.
شروع کرد به سرزنش کردن من و اینکه شایان پشتت رو خالی می کنه و ...
_ ببینم تو اصلا مدرکی مبنی بر اینکه در عقد ایشون بودی داری؟
کمی فکر کردم و دیدم ندارم. چون که اولین بار صیغه محرمیت رو در شهر دیگه و توسط یه کسی خونده شد که من الان بهش دسترسی ندارم😭
و بعد هم خودمون تمدیدش کردیم.
دست نوشته هم پیش من نیست و دست خود شایانه😔
من آخه فکرش رو نمی کردم شایان اینجوری منو ترک کنه! هر روز می گفت این هفته پرونده همسرم بسته میشه و ...
تازه یادم اومد که ای وااااای ...
شایان کلی سفته داره!
از من😨
از خواهرم😨
از برادرم😰
و حالا من چیکار میتونم بکنم؟
اشرف من رو ترغیب کرد که امشب دارو رو بخورم ولی من همچنان مقاومت کردم.
دوباره به شایان زنگ زدم!
نمیدونم اون خط ثابت مال کجا بود؟
گفته بود دوباره اونجا زنگ نزنم ولی من باید تکلیف خودم رو میدونستم!
شایان بعد از دو واسطه اومد پشت خط و گفت که نمیتونه صحبت کنه و بعدا تماس بگیرم.
منم گفتم: شایان! تکلیف منو روشن کن و الا خودم رو میکشم و خونم میفته گردنت و علاوه براون، آبرو و حیثیتت هم به باد میره!
گوشی رو قطع کرد و گفت الان باهات تماس می گیرم و بلافاصله از یک خط ایرانسل به من زنگ زد و گفت:
عزیزم چرا اینقدر بی قراری می کنی؟
مگه به علاقه من به خودت شک داری؟
من هنوز دو ساعت نیست متوجه قضیه شدم. به من زمان بده تا بتونم چاره کنم!
خواهش میکنم به این خط زنگ نزن و
خودم باهات تماس می گیرم.
مطمئن باش به فکرت هستم😕
نمیدونم توی تن صداش چی داشت که آرومم کرد.
یاد خاطرات مشترک مون افتادم و ...
☘☘☘
اشرف دوباره با من دعوا کرد و بعد هم قهر کرد.
دیگه تو دنیا هیچکس رو نداشتم😭
یه خواهر داشتم که اونم از من برید.😞
🍂🍂🍂
دو سه روز گذشت و از شایان خبری نشد.
نمیدونستم چیکار کنم؟
اشرف کم کم داشت از پیش من میرفت و من تنهای تنها می شدم.
قراربود یه سفر برن مشهد و زندگی مشترک شون رو شروع کنن.
اومد از من عذرخواهی کرد و گفت دیگه تو کارهای من دخالت نمیکنه و امیدواره که بتونم تصمیم درستی بگیرم.😞
خیلی از وسایل خونه رو هم با خودش برد.
بیشترش رو خودش خریده بود و اونقدری برای من وسیله گذاشت که بتونم گذران عمر کنم.
طبق قولی هم که قبلا بهش داده بودم اکثر پس اندازم رو بهش دادم و کاملا حساب بانکیم خالی شد😕
فقط باید با همون حقوق بخور و نمیری که خانم شایان میداد گذران عمر می کردم.
دیگه سه ماهم پر شده بود و وارد چهار ماهگی می شدم😖
هنوز در ظاهر اونقدر مشخص نبود ولی کم کم باید یه فکر اساسی می کردم.
🍂🍂🍂
یک روز صبح کرمعلی با سینی چایی اومد و گفت خبرهای خوی داره.
آقای شایان و خانومش باهم آشتی کردند و آقای شایان داره برمی گرده.
خیلی خوشحال شدم.
هم از دست خانم شایان و اون پسر لوسش راحت میشدم و هم تکلیفم روشن می شد.
نمیدونستم با شایان چطور باید برخورد کنم؟
قراره چه تصمیمی برای من بگیره؟
چرا نذاشت من از دست بچه راحت بشم؟
🔻🔹️🔻🔹️🔻🔹️🔻
اشرف از مشهد برگشت.
روزهای خوبی رو باهم گذرانده بودند و پرانرژی، میرفت که یه زندگی جدید رو شروع کنه.
گاهی به شرایطش غبطه میخوردم😔
درسته زندگی ایده آلی رو شروع نکرد ولی حداقل میدونست که داره چیکار می کنه و مثل من یه زندگی مبهم و بی نتیجه نداره☹
یه مهمونی مختصر گرفتند و رفتند سر خونه و زندگیشون😕
تو شلوغی مهمونی یواشکی سر کرد توی گوشم و گفت ببخشید که میخواستم مجبورت کنم سقط کنی!😳
فعلا کاری نکن. با یه گروه آشنا شدم که بهت کمک می کنند.
یه نور امیدی تو قلبم تابید و از صمیم قلبم خوشحال شدم. بی صبرانه منتظر بودم تا اشرف رو تنها گیر بیارم که بپرسم چیکار کنم؟
🍂🍂🍂
دو روز بود اشرف رفته بود و فرصت نکرده بود به دیدنم بیاد.
دیگه مزاحم زندگیشون نشدم و منتظر موندم خودش بهم سر بزنه.
یه روز ظهر که تازه از قنادی رسیده بودم خونه و سرگرم آماده کردن غذا بودم، زنگ در رو زدند و من به خیال اینکه اشرف اومده رفتم در رو باز کردم.🥰
شایان بود.
اون مرد شیک پوش و مرتب و اتو کشیده که یکی دوماه بیشتر نمیشد رفته بود انگار سالها پیرشده بود.
لاغر شده بود و چشماش کم فروغ شده بود😞.
_تعارف نمی کنی بیام خونت؟
میدونی که الان وضع تو از من بهتره؟
تو حداقل خونه داری! ولی من هیچی ندارم😔
زبونم بند اومده بود. نمی تونستم چیزی بگم. نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟
اصلا بهش اجازه بدم بیاد تو یا نه؟
ناخود آگاه رفتم کنار و اجازه دادم بیاد.
این داستان ادامه دارد...
🔆مرکز مردمی نفس سبزوار🔆
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت نوزدهم ...
روزی که قبول کردم به شایان جواب مثبت بدم هیچوقت فکر نمی کردم به همچین روزی مبتلا بشم.😞
یه آینده مبهم و یه موجودی توی شکمم که هر آن امکان داشت آبرو و حیثیت من و شایان رو ببره😶
شایان قلبا به من علاقه داشت، ولی فقط علاقه داشت. هیچ اختیاری از خودش نداشت.
نمیتونست من رو به رسمیت بشناسه. نه من و نه این موجودی که داخل شکم دارم.
چرا من باید این موجود رو نگهدارم؟😩
شایان برگشته بود و می گفت مجبوره که به زندگی قبلش برگرده. تمام مال و اموالش بنام همسرش شده بود و غیر از لباس تنش هیچی نداشت. حتی حسابهای بانکیش هم مسدود شده بود.
یه نیمچه اعتقاد مذهبی داشت که نمی تونست اجازه بده من بچه مو از بین ببرم.
میگفت اگر این بچه رو بکشیم از این بیچاره تر میشیم. ولی در عمل هیچ کمکی نمی تونست به من بکنه.
تنها کاری که کرد گفت پول پیشی که برای رهن و اجاره اینجا داده و مبلغ قابل ملاحظه ای هم بود باشه برای خودم.
و این حکم مهریه من برای این مدت که باهم بودیم😔.
شایان اون شب از من خداحافظی کرد و گفت هرچی بین ما بوده، تموم شده.
و سعی کن فراموش کنی این بچه مال منه😭.
میخوای بذارش سر راه.
میخوای از بین ببر.
میخوای بفروشش.
فقط بدون که من به مرگش راضی نیستم.
و در عقوبت آخرتش خودم رو شریک نمی دونم.
بهش گفتم:
_ و اگر من بخوام به همه بگم که این بچه مال تو بوده چی؟
+ اونوقت هر دو باهم بدبخت میشیم.
اگر راضی میشی که منو بدبخت کنی به قیمت بیچاره شدن خودت اینکار رو بکن.
فقط بدون من کلی سفته ازت دارم. درسته هیچوقت دلم نمیاد اونا رو به اجرا بذارم ولی اگر مجبور بشم چاره ای ندارم😔.
با برگشتن من به مغازه دیگه لازم نیست تو هم بیای اونجا.
من نمیتونم حضورت اونجا رو تحمل کنم😞.
و اینکه کم کم همه چی مشخص میشه و آبروی هر دو مون میره.
جای تو باشم از این شهر میرم.
_به همین راحتی منو از زندگیت بیرون می کنی؟
+ چاره ای ندارم!
_ این موجودی که توی شکم منه، بچه توئه. اینو که نمیتونی منکر بشی؟
+ اون قرار نبوده باشه! کسی منتظرش نیست. گفتم که اختیارش با خودت.
بهتره که اسم من تو شناسنامه اش نباشه چون از زندگی ساقط میشه و من رو هم ساقط میکنه. من سالها تلاش کردم که اعتبار کسب کنم و الان نمیخوام همه چی رو از دست بدم.
اگر برگردم به زندگی قبلی، میتونم حداقل در ظاهر صاحب همه چیز باشم.
ارتباط من و تو از اول اشتباه بود.
من از نجابت و فرمانبرداری تو خوشم اومد. دقیقا همون چیزی که زنم نداره😔
به خیال خودم می خواستم اون رو حذف کنم و تو رو بجاش بذارم ولی محاسباتم اشتباه از آب در اومد.
اون زرنگتر از من بود. اول توافق کرد و نصف دارایی مو گرفت و بعد مهریه اش رو اجرا گذاشت و همه رو صاحب شد.
الانم اگر بخواد میتونه همه رو بفروشه بره پیش خانواده اش.
من الان فقط نگهبان اموالشم😞.
دلم برای شایان سوخت. حقش این نبود.
ولی حقم منم این نبود.😔
🍁🍁🍁🍁
به پیشنهاد شایان، روز بعد رفتم قنادی یه دعوای ساختگی با خانم و آقای شایان راه انداختم و در ظاهر وسایلم رو برداشتم و کلا از زندگی و کار و ... همه چی اونا در اومدم.
من موندم و یه آینده سیاه و تاریک و مبهم.
یه موجودی که نمی دونستم باهاش چیکار کنم؟😭
رفتم خونه اشرف، یه خونه نمور و قدیمی با کلی بوی نم و کاهگل و ...
نمیدونم اشرف به چی این زندگی دلش رو خوش کرده بود؟
ولی هرچی بود دلش آروم بود😔
اشرف میگفت توی برگشت از مشهد با چند تا خانم آشنا شده بود که توی یه موسسه کار می کنند و کارشون کمک به افرادی مثل من هست که بچه شون رو نمیتونن نگهدارند.
نظر اشرف بعد از صحبت با اونا عوض شده بود که میگفت بیا دارو بخور و بچه رو سقط کن🙄
اشرف می گفت: اگر بچه رو عمدا سقط کنی باید دیه بدی و برابر با قتل یک آدم هست!
شماره و آدرس اون مرکز رو گرفتم و قرار شد بهشون زنگ بزنم.
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
عصر همون روز تماس گرفتم و رفتم مرکز مردمی نفس.
یه خانومی اونجا بود که منو می شناخت.
گفتم که شهرمون کوچیکه و تقریبا همه همدیگر رو میشناسن.
این داستان ادامه دارد ...
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار 🍀
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیستم
خانمی که روبروی من قرار گرفته بود ماما بود و دورادور من رو می شناخت.
صورتش پر از سوال بود و باورش نمیشد که من باردار باشم.
بهش گفتم که دارو گرفتم و قرار بوده سقط کنم😔 پیش خانم دکتر هم رفتم و ایشون هم برام کاری انجام نداد☹.
اول از همه به من اطمینان داد که تمام مسائلی که اونجا عنوان میکنم محرمانه می مونه و بعد هم گفت هرکمکی که بتونن برام می کنند.
برام توضیح دادند که کارشون فقط نجات فرزندان مشروع هست.
و من گریه کردم و به خاک پدرم قسم خوردم که فرزندم مشروع هست و نتیجه یک ازدواج موقت هست😔.
کمک به من یک کم پیچیده بود.
نه حاضر بودم بهشون بگم که پدر بچه ام کیه و نه حاضر بودم بارداریم رو ادامه بدم.
نمیدونستم چطور میتونند به من کمک کنند؟
امیدوار بودم برام مجوز سقط درمانی بگیرند و من رو به این شکل، از این موجودی که داخل بدن من جا خوش کرده نجات بدند.
خانم مامای نفس برای من توضیح داد که سقط درمانی شرایطی داره و همینطوری نمیشه مجوز گرفت.
باید مدارک پزشکی لازم و کافی داشته باشیم و حتما چهار متخصص برگه سقط درمانی رو تایید کنند.
طبق مدارکی که شما آوردین، بچه شما سالم هست.
برام در مورد گناه سقط و قتل جنین توضیح داد و گفت راه حل مشکل، پاک کردن صورت مسئله نیست.
من آدم معتقدی هستم و حاضر نبودم گناه قتل، اونم قتل موجودی که خودم باعث و بانی به وجود آوردنش بودم رو به گردنم باشه😭.
ولی باید چیکار می کردم؟ به دنیا آوردن این بچه، یعنی رفتن آبرو و حیثیت من😭.
به دنیا آوردن یه موجودی که پدرش حاضر نیست قبولش کنه و مسئولیتش رو بپذیره😔.
خانم مامای نفس کلی با من صحبت کرد و گفت شما سعی کن بچه رو نگهداری و بعد از دنیا اومدن بچه ما اون رو از شما میگیریم.
خانواده هایی هستند که در حسرت بچه👶 هستند. بزرگترین امتیاز بچه شما، حلال زاده بودنش هست.
گرچه غیر حلال زاده ها هم بی گناه و معصوم هستند و خودشون مقصر نیستند ولی چه میشه کرد؟🌼
خیلیا برای گرفتن بچه از بهزیستی حساسیت دارند که نمیدونند پدر و مادر بچه کیه!
گرچه هنوز تصمیمی نگرفته بودم ولی کمی دلگرم شدم.
از اینکه خانم ماما گفت ما کنارت هستیم خیلی دلگرم شدم.
خانم ماما رو از نزدیک ندیده بودم ولی میدونستم که سالهاست توی کارهای اجتماعی فعال هست!
آدم قابل اعتمادی هست و اصلا هم در زندگی خصوصی من سرک نکشید.
می گفت پدر و مادرم رو از قدیم میشناسه و بزرگترین اشتباه مادرم، ازدواج با همین ناپدری الانم هست.
نگران دوتا برادر ناتنی من بود که معلوم نبود چه آینده ای دارند؟
خبر ازدواج خواهرم خوشحالش کرد و براش کلی دعا کرد.
قرار بود چند روز دیگه برم و خبر بدم چه تصمیمی قراره بگیرم؟🍀
شب منشی خانم دکتر به من زنگ زد و گفت خانم دکتر با من کار داره!
همون شب رفتم پیش خانم دکتر.
بازم آخرین بیمار بودم و منشی که دوستم بود رفته بود.
خانم دکتر شماره تلفن خانمی رو بهم داد و گفت که بهش زنگ بزنم.
گفت این خانم از استان کرمان هست و همسایه یکی از اقوام ما توی کرمان هست.
- استان کرمان؟
خیلی کلی به من گفت که این شماره یه زوج هست که بچه دار نشدند و دنبال بچه هستند🤔
🍂🍂🍂
تصمیم سختی بود.
حتی نمیتونستم برم سمت گوشی که زنگ بزنم.
زنگ بزنم که چی؟
که میخوام برای شما بچه بیارم؟
ولی باید هرچه زودتر تصمیم می گرفتم.
من دیگه سرکار نمیرفتم و تمام اندوخته ام رو سر ازدواج خواهرم دادم رفت. بعید میدونم خواهرم بتونه برگردونه! لذا اولین کاری که کردم رفتم سراغ صاحب خونه و پول رهن خونه رو گرفتم.
خوشبختانه با اجاره موافق تر بود.
میتونستم شروع به خرج کردن پول رهن کنم تا فرجی بشه🙄.
یکی دوهفته گذشت و من همچنان نمیدونستم چیکار کنم.
خانم ماما چندبار بهم زنگ زد و گفت که تصمیم خطرناکی نگیرم!
دو سه تا خانواده پیدا کردیم که بچه شما رو میتونند نگه دارند.
حتی یکی دو نفر هستند که گفتند هزینه و مخارج بچه رو حاضرند بدند و شما خودت بچه رو نگهداری!
گفتم فعلا هنوز شرایط تصمیم گیری ندارم.
ولی قطعا بچه رو خودم نمیخوام چون نمیتونم نگهدارم😞
تا اینکه یکروز یه تماس ناشناس داشتم.
اول جواب ندادم ولی بعد متوجه شدم همون خانم کرمانی هست🧕🏽
می گفت با اصرار، شماره من رو از خانم دکتر گرفته!
پشت گوشی با اون لهجه قشنگ کرمانی گفت که ۲۰ ساله ازدواج کرده و نتونسته بچه دار بشه.
گفتم من یک کم شرایطم خاص هست.
به خاطر بچه نمیتونم برم سرکار. شما اگر بچه رو میخواین باید هزینه نگهداری بچه و من رو در این مدت بدید.
موافقت کرد و گفت هر شرطی داشته باشی من قبول می کنم.
به این خانوم هم گفتم که خبرتون میدم.
اما هنوز تصمیم نگرفته بودم که چیکار کنم؟🤔
باید قبل از تصمیم گیری قطعی، با شایان اتمام حجت می کردم.
به بهانه دیدن کرمعلی رفتم قنادی🍩
شایان تو مغازه بود.
تا منو دید یکم به تته پته افتاد و ...
این داستان ادامه دارد....
👶مرکز مردمی نفس سبزوار👶
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیست و یکم
شایان یه احوالپرسی سردی با من کرد و سعی کرد چشمش رو از من بدزده.
تلاش می کرد رسمی برخورد کنه و گفت که کرمعلی کاری براش پیش اومده و رفته بیرون.
یه فروشنده جدید گرفته بود و مغازه یک کم شلوغ بود.
با اشاره به شایان گفتم که بیاد پشت میزش و باهاش کار دارم.
کمی این پا اون پا کرد و دور و برش رو یه نگاه انداخت و با تاخیر اومد.
اول یک کم به تته پته افتاد و با اشاره بهم فهموند که فروشنده جدید خبرچین خانومش هست و از من خواهش کرد که دیگه اینجا نیام.
از ته دل آهی کشیدم و فقط نگاهش کردم😔.
آهسته گفت: بهت پیام میدم
و بعد هم با صدایی که بلندتر بود و عمدا می خواست فروشنده اش بشنوه، گفت:
متاسفم خانم. ما فروشنده جدید گرفتیم و فعلا نیازی به کار شما اینجا نداریم.
انشالله اگر برای کارگاه نیرو لازم داشتیم بهتون اطلاع میدیم.
از مغازه اومدم بیرون😕
یه شماره ناشناس بهم پیام داد که:
مگه قرار نشد دیگه اینجا نیای؟ یادت رفت؟
بهش پیام دادم که نه یادم نرفته!
فقط اومدم اتمام حجت کنم تا فردا از من شکایتی چیزی نکنی!
چون دارم بچه ای که نصفش به تو تعلق داره رو می بخشم به یه خانواده از استان کرمان!
تو مشکلی با این قضیه نداری؟ بعدا مدعی نمیشی؟
فقط در جواب نوشت: نه.
و بعد هم نوشت که این آخرین تماس ما باشه. هرتصمیمی میخوای بگیر و فقط دور و بر من نیا😔.
برای هردومون بهتره😓
دوست داشتم سر به دیوار بذارم و گریه کنم😭.
تو ذهن من شایان چه مرد مسئولیت پذیری بود و الان ...
دلم برای خودم سوخت که خام چنین آدمی شدم😞
🍂🍂🍂🍂🍂
زنگ زدم به خانم کرمانی و گفتم که با پیشنهاد شون موافقم و بچه رو بعد از به دنیا اومدن میدم به شما.
خیلی خوشحال شد و میشد خوشحالی رو از تون صداش تشخیص داد.
کلی برام دعا کرد و گفت که در اولین فرصت برای صحبت میان پیش من.
به مطب خانم دکتر هم زنگ زدم و موضوع رو بهشون گفتم.
منشی که دوستم بود همچنان فکر می کرد من در حال درمان کیست خودم هستم و متوجه قضایا نشده بود.
خانم دکتر خیلی خوشحال شد که بالاخره تصمیم دارم بچه رو حفظ کنم. ضمنا گفت که در توافق ما باهم هم هیچ دخالتی نمیکنه و مسئولیت توافق با اون خانواده هم با خودمه🙄.
میگفت هرچی دایره افراد در این موارد کمتر باشه بهتره!
🍂🍂🍂🍂
شب ها خونه تنها بودم.گاهی اشرف به من سر میزد و به ندرت هم قاسم داداشم تماس می گرفت و حالم رو میپرسید.
چندباری هم برادرای ناتنی از طرف مادر و ناپدری قاصد می شدند و به زور یه مبلغی می گرفتند🙁
اوضاع خیلی خوبی نداشتم و فقط همون پول رهن رو که گرفته بودم خرج می کردم. تازه هزینه های درمانی هم بود. سونوگرافی، آزمایشات غربالگری و کلی خرج و مخارج دیگه!
اگر وضع به همین منوال میگذشت من تا قبل از زایمان کلی پول کم میاوردم. خونه ای که اجاره کرده بودم گرون و باید برای کم کردن هزینه به جای دیگه ای میرفتم.
خانم کرمانی هرچند وقت یکبار با من تماس می گرفت و شرایطم رو می پرسید و دنبال فرصت بودند که بتونن بیان و از من سر بزنند و بتونیم توافق کنیم که با چه شرایطی من بچه رو بهشون واگذار کنم؟
همسر این خانم کرمانی کشاورز بود و گفتند که الان فصل کارشون هست و شرایط اومدن به سفر رو ندارند.
از دفتر نفس هم چندین بار تماس گرفتند و خواستند در جریان شرایط من قرار بگیرند.
بهشون اطمینان دادم که فعلا و درحال حاضر قصد نگهداشتن بچه رو دارم.
از سقط منصرف شدم و قرار هست به یک خانواده در کرمان بچه رو واگذار کنم.😊
روزهای تنهایی، به سختی می گذشت.
باید صورتم رو با سیلی، سرخ نگهدارم و وانمود کنم که نیاز مالی ندارم و سرکار نمیرم.
تو ماه پنج بودم.
آخرین سونوگرافی که رفتم، خانم دکتر که سونو می کرد ازم پرسید: شکم چندمی؟
_ اولین بارداریمه!
+پسر دوست داری یا دختر؟
و من به این فکر افتادم که واقعا دختر بهتره یا پسر؟
تا حالا به این فکر نکرده بودم که دوست دارم بچه ام چه جنسیتی داشته باشه؟
خانم دکتر منتظر جواب من نموند و گفت: بچه تون پسره!😊
و من هاج و واج فقط نگاهش کردم😦.
_ تعجب کردی؟
نکنه انتظار دختر داشتی؟!
به خودم اومدم و گفتم نه خانم دکتر!
اولین نفری که از خودم زودتر فهمید باردارم، جنسیت بچه رو هم تشخیص داد. تعجب من بابت اونه!
خودم فکر میکردم دختره برای همون تعجب کردم😊
چیزی که گفتم اصلا واقعیت نداشت. من اصلا به چیزی که فکر نکرده بودم دختر یا پسر بودنش بود. هیچ حسی نسبت بهش نداشتم و واقعا برام مهم نبود!
چیزی که مهم بود این بود که زودتر از دست این موجود که دست و پای من رو بسته بود نجات پیدا کنم😓
🧡💛🧡💛💚❤💚❤💚
خانم کرمانی از خبر شنیدن جنسیت بچه خیلی خوشحال شد🥰
گفت که انشالله تا آخر ماه برای دیدن من
میان🥰.
اجازه گرفت که شماره من رو به همسرش هم بده!
گفت ایشون با شما کار دارند.
برام عجیب بود🤔
با من چیکار داشت؟
اجازه دادم ولی نمیدونستم قراره یه پیشنهاد عجیب بشنوم؟😳
ادامه دارد...
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیست و دوم
کم کم وجود بچه رو توی وجودم حس می کردم😞.
حسم بهش، یه موجود اضافی بود.
یه موجودی که باید زودتر از دستش خلاص می شدم.😔
با خودم فکر کردم من با ننه چه فرقی دارم؟
اونم نسبت به بچه هاش بی مسئولیت بوده و منم الان همینطور شدم😣
ولی باز به خودم نهیب میزدم ...
این بچه اگر بره پیش یه خانواده که پدر و مادر، هر دو بالا سرش باشن حتما شرایط بهتری داره👌
اینجوری منم میتونم یه زندگی دیگه برای خودم دست و پا کنم.
با وجود این بچه که پدرش هم مسئولیتش رو قبول نمیکنه من چاره ای ندارم.😔
☘☘☘
خانم و آقایی که از استان کرمان قرار بود برای گرفتن بچه بیان شهر ما، برای یک هفته آینده قرار گذاشتند.
توی این فاصله، من خونه ای که اجاره کرده بودم رو پس دادم و اومدم همسایه خواهرم اشرف شدم.
اجاره اون خونه بالا بود و منم لازم نبود توی اون خونه بمونم. وسیله ای هم برام نمونده بود که بخوام با اون وسایل پر کنم🙁
با پولی که از رهن خونه گرفته بودم یه یخچال دست دوم و یه فرش و چند دونه ظرف و ظروف گرفتم و اومدم نزدیک خواهرم دو تا اتاق اجاره کردم.
🏠🏠
حداقل الان نزدیک خواهرم هستم و اون برام یکسری از کارها رو انجام میده.
قبلا گفته بودم که اصغر (شوهر خواهرم) یه خانواده داشت داغون تر از خانواده من😣
فقط فرقش این بود که اونا یه خونه قدیمی و نمور داشتند که ننه و ناپدری من ندارند🙁.
پدر و مادر اصغر هر دو نیاز به مراقبت داشتند و مخصوصا باباش، کلا حواس پرت بود.
طفلی خواهر من بجای بچه، دوتا سالمند داشت که باید ازشون مراقبت می کرد.
و عجیبتر اینکه هیچ اعتراضی هم نداشت.
دلیلش رو هم نمیدونم.
شاید چون داداشم به ازدواج با اصغر راضی نبود🤔
خدا میدونه که آیا اصغر سرقولش بود و دنبال اعتیادش رفت یا نه؟!🤔
ولی این رو میدونم که برای خواهر من یه مرد مهربون بود.
به اشرف احترام میذاشت و به خاطر نگهداری از پدر و مادرش قدردان اشرف بود.
طفلی اشرف در کنار کلی کارهای جور واجور خونه، دار قالی هم داشت و قالیبافی هم می کرد.🧶
یه شب که داشتم آماده میشدم بخوابم یه پیامک از مخاطب ناشناس اومد.
بعد از سلام و احوالپرسی پرسیده بود قصد ازدواج دارم یا نه؟😳
یعنی کی میتونست باشه؟🤔
جوابی بهش ندادم و منتظر شدم خودش پیام بعدی رو بده!😶
دوباره همون پیام رو فرستاد و پرسید نظرم چیه؟
با خودم گفتم عجب آدم اح.م.ق.یه!
وقتی من تو رو نمیشناسم چرا باید بهت جواب بدم؟ به تو چه ربطی داره؟😠
اصلا چرا خودتو معرفی نمیکنی؟🧐
چیزی فاصله نشد که خانم کرمانی بهم پیام داد که:
لطفا جواب همسر منو بدین!
اون همسر منه که داره بهتون پیام میده😳
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.
برام قابل هضم نبود.
چرا باید چنین سوالی از من می شد؟
گفتم باشه بعدا صحبت کنیم و من فردا بهتون زنگ میزنم.
شب با فکر مشغول خوابم برد و صبح، بعد از بیدار شدن منتظر فرصتی بودم که به خانم کرمانی که دیگه خودش رو بنام خانم رفعتی معرفی کرد زنگ بزنم.☎️
خانم رفعتی گفت دو روز دیگه داریم راه میفتیم بیایم پیش شما و قبلش یه صحبتی باهم بکنیم بد نیست.
خیلی کنجکاو بودم ببینم چی میخواد بگه!؟
خانم رفعتی گفت که به خاطر مشکل نازایی که داره تصمیم گرفته برای همسرش زن بگیره😳.
باورم نمیشد!
بهش گفتم واقعا شما قصد چنین کاری رو داری؟
و وقتی تایید کرد. از تعجب دست به دهان مونده بودم!!
چطور یه خانوم میتونست به این راحتی حرف از گرفتن هوو برای خودش بزنه😨.
شنیده بودم ولی اصلا به چشم ندیده بودم و واقعا برام اتفاق نادری بود.
در ظاهر پیشنهاد بدی نبود مخصوصا برای من که شرایطم خاص بود 😒.
ولی من؟
هوو؟!
باید بهش فکر می کردم!
به خانم رفعتی گفتم روی پیشنهاد شما فکر می کنم ولی میدونید که ازدواج یه خانم باردار فقط با فردی که ازش باردار شده مجازه و من فعلا نمیتونم ازدواج کنم!
ازدواج بعد از زایمان مجازه!
حکمش رو نمیدونست ولی گفت همسرش خیلی تمایل داره که چندتا بچه داشته باشه!
و اگر این وصلت سر بگیره شما هم میتونی پیش بچه خودت باشی🥰.
از شنیدن این حرف، بدنم لرزید!
بچه خودم پیش خودم!
کمی توی دلم حس مادرانه کردم🤰🏼.
یه حس عجیب و غریب، ولی قشنگ بود.
از فکر داشتن بچه دلم یه جوری شد.
حس یه کودکی رو داشتم که قراره بهش یه عروسک بدن🤗
این داستان ادامه دارد ...
🌾مرکز مردمی نفس سبزوار🌾
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیست و سوم...
پیشنهاد خانم رفعتی باعث شد به مادر شدن فکر کنم.
به بغل کردن بچه و به نوازش کردن اون.
یه کسی که میتونه منو درک کنه و تنهایی مو پر کنه🥺
یه کسی که حمایتم کنه.
مخصوصا اینکه بچه پسر بود.
یه پشتوانه که هیچوقت نداشتم.🙁
به خواهرم گفتم که زوج کرمانی طی همین روزا میان.
گفت حتما منو خبر کنی که بیام تنها نباشی.
حواست جمع باشه که بدونی میخوای چی بگی!
به اشرف نگفتم اینا چه پیشنهادی دادن.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
آقای رفعتی چپ و راست برام پیام میفرستاد.
احساس خوبی نداشتم.
چرا اینقدر خودمونی شده بود.
عکس منو چرا لازم داشت؟
از آدمایی که اینجوری برخورد میکنن اصلا خوشم نمیاد.😒
آدرس گرفتند که چطوری بیان باید چندتا اتوبوس عوض می کردند.
از همون طرز اومدن شون مشخص بود بندگان خدا اوضاع مالی خوبی ندارند🤔
چرا من فکر کردم باید وضع شون خوب باشه؟🙄
نزدیکای ظهر بود که رسیدند.
خانم رفعتی یه خانم سیه چرده که مشخصه زیاد تو آفتاب میره و مشخص بود از اون خانمهای مطیع و حرف گوش کنه.😕
آقای رفعتی هم در ظاهر آدم زحمتکش و محترمی میومد.
انسانهای صاف و ساده ای به نظر می رسیدند.
من رو که دیدند در همون ابتدا پیشنهاد ازدواج رو دادند.😒
🌱🌱🌱🌱🌱
اشرف که انگار منتظر چنین پیشنهادی بود، بلافاصله عکس العمل نشون داد و از پیشنهاد استقبال کرد.👰🏼
من اما هیچ حرفی نزدم. در شرایطی نبودم که بتونم صحبتی کنم.
باخودم گفتم در ظاهر به همه میگیم اومدن خواستگاری!
بعدم یه ازدواج سوری!🤵🏽👰🏼
من بعنوان خانم این آقا یه مدت میرم کرمان.
یا ایشون چندوقت اینجا میمونند.
بعد از به دنیا اومدن بچه، من بچه رو میدم بهشون.👶
اگر تمایل داشتم که بعنوان همسر ایشون ادامه میدم و گرنه یه مبلغی ازشون میگیرم و برمی گردم سرخونه و زندگیم!
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
خیلی عجیب بود. به سرعت باهم توافق کردیم و من مدارک خودم رو دادم به خانواده رفعتی!
آقای رفعتی گفتند توی شهر خودشون آشنا دارند و کار محضر رو برای ازدواج موقت انجام میدن.
مدت ازدواج موقت ماهم شده بود ۶ماه.
یعنی حدوداً تا دوماه بعد به دنیا اومدن بچه.👶
خانواده رفعتی قرار شد معادل مبلغی که من هرماه درآمدم بوده به من پرداخت کنن.
و داخل توافق ماهم بعنوان مهریه نوشته بشه.
همه چیز در ظاهر خیلی خوب بود و به سرعت تموم شد.😞
خانواده رفعتی اینقدر خوشحال و خرسند بودند که در پوست خودشون نمی گنجیدند.
مخصوصا آقای رفعتی انگار اومده بود خواستگاری، و رفتارش مثل جوانهای تازه ازدواج بود.🤵🏽🙄
گرچه یه جورایی خواستگاری به حساب میومد. ولی تعجب می کردم که این رفتار و خوشحالی رو در حضور همسرش انجام می داد.😕
اصرار خواهرم برای موندن شون پیش ما بی فایده بود.
گفتند باید بریم شهرخودمون و شرایط رو مهیا کنیم. برای پذیرایی از عروس خانوم و بچه شون.
طفلیا مشخص بود سالها منتظر بچه بودند.
خانم رفعتی می گفت. به هر دری زدیم بسته بود و نشد بچه دار بشیم😔
فقط یکبار همسرم حاضر شده بیاد برای بررسی علت نازایی مون.
و وقتی متوجه شده علت نازایی خودش نیست دیگه نه حاضره هزینه کنه و نه حاضره پیگیری کنه😔
خانم رفعتی خودش به تنهایی چندین و چندبار رفته برای پیگیری درمان ولی بی فایده بوده و نتونستند بچه دار بشن☹.
هم ذوق داشتند برای مهیای شرایط و هم به خاطر کار کشاورزی که داشتند نمیتونستند خیلی از زمین و کار فاصله بگیرند.
اینطور که من متوجه شدم خودشون هم روی زمین کار می کردند و کارگر هم داشتند و باید به اونها نظارت می کردند.
به هرحال خیلی زود رفتند و من موندم یک عالمه فکر و خیال و سوال بی جواب🤔
🏵🏵🏵🏵🏵🏵
هنوز برام قابل قبول نبود که چرا خانم رفعتی حاضر شده چنین کاری بکنه؟
آیا کاسه ای زیر نیم کاسه بود؟
اصلا کار من درست بود که خودم رو بسپرم دست اینا؟
چرا بی مهابا مدارکم رو دادم بردند.😨
🍁🍁🍁🍁🍁
فکر و خیال امونم رو بریده بود😥
رفتم خونه اشرف و خواستم کمی از استرسم کم کنم....
این داستان ادامه دارد....
🏵مرکز مردمی نفس سبزوار🏵
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیست و چهارم....
اشرف نظرش این بود که باید اعتماد کنیم. دلیلی نداره که این خانواده قرار باشه زیر حرفشون بزنن.
ولی من نمیتونستم اعتماد کنم.
من مدارکم رو بهشون داده بودم بدون اینکه یه دست خطی چیزی ازشون گرفته باشم.
من به امید اینکه بچه رو به اینا بدم این مدت رو تحمل کنم و بعدا اونا بخوان زیرش بزنن.
بگن این خانم که مجبوره بچه رو به ما بده و نمیخواد نگهداره!
پس دست من خالی بمونه و بمونم زیر بار قرض و ....
همون شب خواهرم رو مجبور کردم بهشون پیام بده و بگه باید یه پیش پرداخت بدین.
چرا مدارک رو بدون برگه بردین؟
خانم رفعتی تعجب کرد!
گفت چی شده که شما نسبت به ما بی اعتماد شدین؟
گفتم چرا باید ما به شما اعتماد داشته باشیم؟
مگه ما شمارو میشناسیم؟
من اشتباه کردم مدارک رو به شما دادم.
شما اول باید اعتماد من رو جلب می کردین و بعد من قبول می کردم که با برنامه شما راه بیام.
خانم رفعتی گفت:
آخه اینجوری که نمیشه ماهم از کجا مطمئن باشیم که شما زیرش نمیزنی و بچه رو به چندنفر قول نمیدی؟
ما روی چه حسابی باید به تو پول بدیم؟
اون شب من تا صبح خوابم نبرد.
اشتباه بزرگی کردم و به این راحتی نباید اعتماد می کردم.
درسته در ظاهر آدمهای سالمی به نظر می رسیدند ولی مشخص بود اوضاع مالی خوبی ندارند.
چطور قراره هزینه های من رو متقبل بشن؟
صبح روز بعد با پیامهای پشت سر هم آقای رفعتی مواجه شدم.
پیامهایی سرشار از محبت و عشق😳
تردیدم بیشتر شد و تمایلم به اینکه بعنوان همسر دوم مدتی به محل زندگی اونا برم کلا از بین رفت.
با خانم رفعتی تماس گرفتم و گفتم متوجه رفتارها و پیامهای همسر شما نمیشم.
من قبلا هم خدمت شما گفتم ارتباط من با شما جنبه صوری داره و من تا زمانی که باردار هستم به لحاظ شرعی نمیتونم همسرِ همسر شما بشم.
لطفا این رو برای همسرتون توضیح بدین.
خانم رفعتی از من عذرخواهی کرد و گفت واقعا متاسفم!
منم از این رفتارهای همسرم ناراحتم ولی چه می شود کرد؟
همسر من فکر میکنه شما امکان داره منصرف بشی و نمیخواد این اتفاق بیفته.
میخواد همزمان هم صاحب فرزند بشه و هم همسر که بتونه بچه و بچه های بعدی رو هم بیاره!😒
هنوز نمیتونستم بپذیرم که خانم رفعتی چرا اینقدر راحت داره با قضیه کنار میاد🤔
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نظر خواهرم این بود که خانم رفعتی مجبوره و چاره ای نداره🙁
مگه مرضیه به خاطر زندگیش دور خانواده اش رو خط نکشیده؟
مگه من و شما به خاطر آزار و اذیت مادر و ناپدری مجبور نشدیم جدا زندگی کنیم؟
حتما این بنده خدا هم بی کس و کاره و نمیتونه از همسرش جدا بشه!
شایدم همسرش رو دوست داره و میخواد اونو به آرزوش برسونه🤔
🍂🍂🍂🍂🍂
هم من با خانم رفعتی تماس داشتم و هم اشرف.
خواهرم به خاطر دلسوزی که داشت دوست داشت هرطور شده وصلت بین من و این خانواده شکل بگیره.
و من ته دلم از اول راضی نبود و بعد با این برخورد ها و رفتارها دچار تردید بیشتر و بیشتر شدم.
به خواهرم اشرف که بدون هماهنگی بامن در تماس با اونا بود گفتم خواهش میکنم از طرف من قولی نده🙁
شما که بیشتر با اونا در تماس هستی بهشون بگو اگر قرار هست بین ما قراردادی بسته بشه، حتما باید نصف قراردادی که بعنوان مهریه قرار هست به من پرداخت کنند، همین الان بدهند😕
اشرف از حرف من تعجب کرد ولی من حدس میزدم که این خانواده بیشتر از آنچه که قول دادند، دارند ظاهر سازی می کنند و از شرایط من که مجبور به انتخابم سو استفاده می کنند.
خانم رفعتی هم گیج شده بود.
تماس گرفت و گفت تکلیف ما رو روشن کن😒
شاکی بود و می گفت خودت میگی نه ! ولی خواهرت به هرقیمتی شده میخواد وصلت سر بگیره.
ما چیکار کنیم؟
میدونستم که خواهرم دلسوز منه ولی الان داشت کار رو خراب می کرد.
آقای رفعتی حاضرنبود هیچ مبلغی پرداخت کنه و از طرفی اصرار به ادامه تعهد من به قراداد داشت☹
قرادادی که بین ما شفاهی بسته شده بود.
من اون روزها که شاید تا یک هفته هم طول کشید خیلی عذاب کشیدم.
مشکل اصلی در اصل عدم اعتمادی بود که بین ما بود.
ولی بعدها فهمیدم یعنی خود خانم رفعتی اقرار کرد که دلیل بهم خوردن این قرارداد پشیمان شدن خانم رفعتی بود.
درسته در ظاهر خیلی تمایل نشون میداد که وصلت بین من و همسرش شکل بگیره ولی در دلش و در رفتارش تلاش می کرد که همسرش رو از اینکار منصرف کنه.
روز آخری که من اعلام کردم که مدارکم رو برگردونند و من قطعا به استان کرمان نخواهم رفت، خانم رفعتی هیچگونه عکس العملی نشون نداد. انگار خوشحاله🤔
اشرف کمی ناراحت شد ولی وقتی متوجه انصراف خانم رفعتی شد اونم مجاب شد که این شرایط برای من مناسب نیست.
حرف آخر این خانواده این بود؛ که من، بدون هیچ گونه درخواستی، و چون مجبورم، غربت رو به جون بخرم و وارد خانواده اونا بشم و بعدم براشون چندین بچه بیارم.😖
این داستان ادامه دارد....
👶مرکز مردمی نفس سبزوار👶
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیست و پنجم ...
دیگه تکونهای بچه رو متوجه میشدم.😭
هرچقدر هم میخواستم خودم رو به بی تفاوتی بزنم، بازم نمی شد.
شاید یکی از دلایل اینکه یک ذره به پیشنهاد خانواده رفعتی فکر کردم، نگهداشتن بچه بود.
در ظاهر خیلی پیشنهاد خوبی می اومد.
مخصوصا اینکه من از شهرمون میرفتم و تا یکسال هم آفتابی نمیشدم😕 بعدش کی یادش بود که بچه من ۸ما هه ست یا یک ساله؟🤔
اگر میشد که بشه خیلی خوب می شد، ولی قسمت نشد.
همه چیز دست به دست هم داد تا دایره بی اعتمادی بین ما وسیع و وسیع تر بشه😒
و نشه که باهم توافق کنیم.
دوباره برگشتم به روال قبل، به آینده مبهم و تاریکی که پیش رو داشتم.
از مرکز نفس یکی دوبار تماس گرفتند و شرایطم رو پرسیدند.
به برو بچه های نفس گفته بودم که با یک خانواده آشنا شدم و قراره بچه رو بهشون بدم و شاید هم ازدواج کنم💍
پیگیر بودند که چی شده ؟
و من بهشون اطلاع دادم که قرار مون بهم خورده🙁
نگران شرایط روحی روانی من بودند و گفتند میتونن مشاوره رایگان روانشناس و مامای با تجربه برام بذارند و اگر نیاز مالی دارم برای سونوگرافی معرفی نامه بدهند برای تخفیف💰
باوجود اینکه خیلی نیاز داشتم هم مالی و هم مشاوره روانشناسی، ولی ترجیح دادم که کمتر با بقیه مراوده داشته باشم تا کسی متوجه شرایط من نشه.
خانم فعال نفس متوجه شد که چرا از دریافت کمک امتناع می کنم؟ برای همین به من اطمینان داد که بطور محرمانه و خیلی پنهانی کمک می کنند و از این بابت خیالم راحت باشه🙄
با وجود صرفه جویی هایی که داشتم باز هم اندوخته ای برای من نمونده بود و شرایط مالی من به سمت نامطلوبی پیش میرفت😒
شرایط اشرف هم خیلی بهتر از من نبود.
هزینه نگهداری و مراقبت از پدر و مادر اصغر زیاد بود و از طرفی وقت کمتری برای بافتن قالی پیدا می کرد و از اون نظر هم درآمدشون کمتر شده بود.
پیش خواهرم راضیه هم کمتر میرفتم.
بهش گفته بودم قرار هست آقای شایان کارگاه و مغازه اش رو وسعت بده و من قراره نمایندگی اون رو در یکی از شهرهای مجاور بگیرم.
گرچه شهر کوچیک بود و راضیه از طریق مشتری های آرایشگاه خیلی زود متوجه تناقض گویی ها میشد ولی سه چهار ماه دیگه بیشتر نمونده بود و تا چشم به هم میزدم وقت. زایمانم میشد😒
💮💮💮💮💮💮
یک روز که نشسته بودم و نخ های قالی اشرف رو دوک می کردم یه شماره ناشناس زنگ زد.
جوابش ندادم.
دوباره و سه باره و ...
دست بردار نبود🤔
یعنی کی بود؟
چیکار داشت؟
وقتی از تماس گرفتن ناامید شد پیامک داد.
من خانم صبوری هستم از مشهد مزاحم تون میشم😳
خب!
صبوری؟؟؟🤔
صبوری کیه؟
بابت فرزندتون که باردار هستین!😨😨
واااای این باز از کجا شماره منو گیر آورده؟؟؟
از کجا میدونه من باردارم؟سلام
داشتم از ترس سکته می کردم😥
و از طرفی از کنجکاوی هم داشتم می مردم😶
بالاجبار جواب تماسش رو دادم😣
بلافاصله بعد از برقراری تماس گفت:
_ببخشین من اسم و فامیل شما رو نمیدونم ولی میدونم که باردار هستین و کسی هم از اطرافیان تون اطلاعی نداره!۴
مطمئن باشین که من این راز رو جایی فاش نمیکنم🙏🙏
+شماره منو کی بهتون داده؟
کی شمارو راهنمایی کرده؟
_چه اهمیتی داره خانومی؟
من نه میدونم شما اسم و فامیلتون چیه و نه میدونم کدوم شهر هستین؟
ولی میدونم که یه بچه دارین که نمیخواینش!
من ۱۴ سال نازا بودم و برای یه بچه میلیونها تومن خرج کردم.
بعد ۱۴ سال با کلی دوندگی و اذیت ، خدا دوتا بچه بهم داده🥰
خدارو هزاران هزار بار شکر می کنم و بابتش هرروز سجده شکر بجا میارم.🙇♀
الان برای داداشم و خانومش تماس گرفتم😊
اونا هم چندین ساله پیگیر هستند و الان بعد ده سال پیگیری و هزینه ، پزشکان گفتند هیچ کاری از ما ساخته نیست و آب پاکی رو ریختن رو دستشون😞
اگر شما خانومی کنی و بچه تون رو به برادر و خانم برادر من بدین خییلی خوب میشه🤗
خانم برادر من معلمه و خیلی خانم خوب و با شخصیتیه! قول میدم بچه شمارو خوشبخت کنه😊
بهش گفتم از خدامه که بچه مو بدم به یک خانواده که حداقل از خودم بهتر باشن!
ولی من فعلا تحت فشار هستم اگر میشه مبلغی رو پیش پرداخت بدین به من!
پس انداز کمی داشتم که تموم شده بود و مخارج درمانی و سایر هزینه ها هم بالا بود.💰.
خانم صبوری بعد از صحبت با من خیلی امیدوار شده بود و گفت هنوز به برادر و خانم برادرش چیزی نگفته!🙄
میگفت میخواستم از سمت شما مطمئن بشم و بعد اونا رو سورپرایز کنم🤗
دو روز بعد تماس گرفت و گفت خانم برادر و برادرش خیلی هم خوشحال شدند که یه مورد برای فرزند خواندگی پیدا شده و گفتند هرچقدر پول لازم باشه حاضرند بدن🥰
فقط یه مشکل این وسط بود....
این داستان ادامه دارد....
💮مرکز مردمی نفس سبزوار💮
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیست و ششم ...
خودم هم خسته شدم که داستانم اینقدر طولانی شد. ولی نمیخوام چیزی از اون روزها و ساعتها جا بمونه. اگر یک کم دقت کنید الهه ها و شایانهای زیادی هستند که نیاز به کمک دارند. بعضی ها کمک مالی و خیلی ها هم همراهی عاطفی و حمایت روحی و روانی😔.
من اینقدر تعهد داشتم که سمت گناه نرفتم. درسته که خلاف عرف و فرهنگ رایج خودمون قدم برداشتم و برخلاف میل خانواده پا در راهی گذاشتم که الانم دارم عقوبتش رو تحمل می کنم، ولی خدا رو گواه می گیرم که هیچوقت به فکر خراب کردن زندگی شایان نبودم.😔
الان هم از من سفته داره ولی اگر هم نمیداشت سمتش نمیرفتم و به خاطر زندگی خودم، زندگی شو خراب نمی کردم😭.
ادامه داستان ...
🔆🔆🔆
خانم صبوری تقریبا هر روز زنگ می زد یا پیام می داد. گفته بود شما هرچی بخوای پول میدیم فقط بچه رو بده به ما.
فقط یه مشکل این وسط بود.
اینکه می گفتند ما بچه رو با شناسنامه ای که بنام خودمون باشه میخوایم😳
آخه من چطور شناسنامه بگیرم که بنام شما باشه؟😭
نمیدونستم چیکار کنم؟
باید پرس و جو می کردم که ببینم میشه بنام اون خانواده بستری بشم و زایمان کنم؟
اگه بفهمند چیکار کنم؟
اگر بچه رو از من بگیرند چی؟
باید برم بپرسم. نمیشه همینجوری بهشون قول بدم.
به خانم صبوری گفتم من بچه رو به شما میدم ولی باید برای شناسنامه بپرسم!
ببینم واقعا میشه کاری کرد؟
چندباری هم جواب تلفن ها و تماسهای خانم صبوری رو ندادم.
شاید فکر کرد کلا از دادن بچه منصرف شدم که پیام داد: اگر مشکل مالی دارین یه پیش پرداخت براتون بفرستم.
با کمال میل قبول کردم و گفتم برای امرار معاشم، دستم خالیه. اگر میشه یک کم برام پول بفرستین.
اگر هم نشد و شناسنامه جور نشد پول رو بهتون برمی گردونم. من مال مردم خور نیستم😞
چند تومن در حدی که بتونم خرج روزمره رو بدم و دستم پیش خواهرم دراز نباشه ازشون گرفتم.
این مسائل از خواهرم مخفی بود، آخه اون طفلی هم دستش تنگ بود و نمیشد که به من کمک زیادی بکنه😔
کم کم شکمم بزرگ شده بود. بیرون اومدنم هم خیلی کمتر شده بود.
فقط مطب خانم دکتر، اونم شبها آخر وقت.
رفتم مطب خانم دکتر برای کنترل.
خوشبختانه شرایط بچه خوب بود و خیلی طبیعی رشد می کرد.
اصلا براش مهم نبود که این بیرون چی در انتظارشه!😢
خوش به حالش که بی خیال این حرفا بود.
به خانم دکتر گفتم یه مورد از مشهد بهم زنگ زدند. خانم صبوری! شما میشناسی؟
از جواب دادن طفره رفت و گفت چه فرقی می کنه من بفرستم یا کس دیگه؟
اهمیتی داره؟
- آخه جالبه اگه شما بهش شماره ندادی پس کی داده؟ چون فقط من خبر دارم و شایان و خواهرم و شما!
البته اینارو توی ذهنم مرور کردم و به خانم دکتر نگفتم🤔
شاید هم خانم صبوری هم، صبوری نباشه!
اسم و فامیل دیگه ای باشه!
به خانم دکتر گفتم شما که گفتین مورد اینجوری زیاد داشتین و بچه رو از یکی گرفتین و به کس دیگه دادین چطوری مشکل شناسنامه رو حل کردین؟
خانم دکتر یه نگاه عمیقی به من کرد و گفت:
اولا به من بگو تو مطمئنی که بچه رو بعد دنیا آوردن میدی به کسی؟ تا بعد راجع بهش صحبت کنیم.
_خانم دکتر من چاره ای ندارم.
آخه چطور این بچه رو نگه دارم؟ معلومه که میدم. ولی مشکل شناسنامه شو چطور حل کنم؟
خانم دکتر همینجوری که پرونده منو داشت می بست و میرفت لباس بپوشه گفت: اگه من ساربونم میدونم شتر رو کجا بخوابونم.
قرار نیست تمام فوت و فن های کاری رو به شما بگم. من به شما یا همکار نفس راهکار میدم شما انجام بدین. چندبار اینکارو کردم ولی الان دیگه سن و سالی ازم گذشته و به همسرمم قول دادم دور این موارد نرم.
به همکاران می سپرم کمکت کنند.
🍀🍀🍀
مونده بودم چیکار کنم به خانم صبوری قول شناسنامه رو بدم یا نه؟
حرف خانم دکتر خیلی منو به فکر فرو برد.
گفت تو مطمئنی میخوای بچه رو بدی؟
این حرف رو خانم رفعتی هم بهم زده بود🤔.
میگفت شوهرم گفته این خانم، بچه اش که دنیا بیاد تا چشمش به بچه بیفته همه چی یادش میره.
به همین دلیل، دنبال بودند که منو با خودشون ببرن🙁
چند روزی گذشت.
خانم صبوری همچنان با من در تماس بود.
از مرکز نفس هم گاها پیام میدادند.
قبلا گفته بودند اگر نیاز به مشاور داری بهمون اطلاع بده. ازشون کمک خواستم.
بلافاصله یه خانم با من تماس گرفت و حدود نیم ساعتی صحبت کرد.
خیلی در جریان زندگیم نبود.
گفت من ساکن این شهر نیستم و مراجعین نفس رو تلفنی کمک می کنم😊
شخصیت جالبی داشت.
خیلی سریع باهاش ارتباط گرفتم و سیر تا پیاز زندگیمو براش گفتم.
جالب بود نمیدونم برای همدردی بامن بود یا واقعا خودشم شرایطی مثل من داشت🙄
میگفت تنها زندگی می کنم😊.
تقریبا هرروز به من زنگ میزد و اوضاع و احوالم رو میپرسید. بعضی روزا خیلی کوتاه در حد دو دقیقه.
حتی بهش میگفتم امروز نهار چی دارم😄.
در مورد گرفتن شناسنامه هم برام توضیح داد و چندتا راه حل گفت که میشد یکی یکی امتحانش کرد.
ادامه دارد ..
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیست و هفتم ...
ناجی من، همون خانومی که به من قوت قلب میداد و هروقت میخواستم با من صحبت می کرد، اسمش فرشته بود.
آدم خوبی بود. می گفت چندین ماهه که داره با مرکز نفس همکاری می کنه و تا حالا هم مادرهای زیادی رو از سقط منصرف کرده و به چندین مادر هم کمک مالی می رسونه🥰
ازش پرسیدم کارت چیه؟
گفت کارمند آستان قدس هستم و با خودم و امام رضا عهدی بستم که تا جایی که بتونم به مادران نفس کمک کنم.
ماما نبود ولی مامایی رو دوست داشت. مامان شدن رد هم دوست داشت. می گفت هیچوقت نتونسته باردار بشه و به همین دلیل انگیزه ای شده که بتونه به مادرایی کمک کنه که قدر مادر شدن خودشون رو نمیدونن😢.
در مورد شناسنامه ازش پرسیدم.
گفت چندتا راه به شما نشون میدم ولی مسئولیتش با خودته😊.
یکی تشکیل پرونده پدر و مادر جدید تو بهزیستی هست. اونا پرونده تشکیل بدند و شما بعد از به دنیا اومدن بچه، خودت بچه رو تحویل اونا بدی و بعد خودشون از طریق جلب اعتماد بهزیستی، اسم بچه رو وارد شناسنامه خودشون بکنند.
تو این فاصله تا بوجود اومدن این شرایط،
اعتماد دوطرفه میخواد و هرطرف امکان داره به طرف دیگه اعتماد نداشته باشه.
🍀🍀🍀🍀
قضیه رو به خانم صبوری گفتم.
گویا خودشون قبلا این مسیر رو رفته بودند و میدونستند چه خبره🙁.
حداقل ۶ ماه و حداکثر ۲ سال پروسه تشکیل پرونده که اعتماد بهزیستی جلب بشه طول می کشه.
بعد هم بهزیستی معمولا بچه ای که بدونه کوچکترین کسی رو داره تو نوبت تحویل به خانواده های متقاضی نمیذاره😔
چون تجربه نشون داده که بالاخره یک روزی، افراد خانواده دنبال بچه شون میان و این خانواده دریافت کننده و از اون مهمتر، این بچه است که آسیب می بینه😣
تو برزخ بدی بودم.
خانم صبوری ملتمس بود و منم نمیتونستم کاری برای گرفتن شناسنامه کنم.
حتی خواهرم گفت بریم بنام خانواده صبوری تو مرکز بهداشت پرونده بارداری تشکیل بدیم.
ولی نمیشد هم مرکز بهداشت منو می شناختند و هم ترس این رو داشتم که نکنه آبرو و حیثیتم بره😨
از مطب خانم دکتر تماس گرفتند یه خانومی به من معرفی شد از شهر مجاور!
بعد از سلام و احوالپرسی ازم پرسید؟
بچه تو چند میفروشی😳😳؟
_میفروشم؟😰😨
چشمام سیاهی رفت. ضربانم رفت بالا و یکدفعه احساس کردم یکی گلوم رو محکم فشار داد. برای اینکه نیفتم نشستم روی زمین.😧
چی میگن الهه!!
بچه تو بفروشی؟؟!
من دارم بچه مو میفروشم😭😭.
انگار یکی منو یه تکون محکمی داد و منو از خواب بیدار کرد😖
گفتم خانوم حرف دهنتو بفهم😠.
من بچه مو نمیفروشم.
حالم خیلی بد بود.
گوشیمو پرت کردم یه طرف.
از هرطرف چند تکه شد😞.
من چیکار دارم میکنم؟
من به کجا رسیدم؟
یهو احساس کردم بچه ام داره با من حرف میزنه!
داره بهم دلداری میده!
داره میگه ناراحت نباشم!
داره میگه ببخشین تو رو به زحمت انداختم.
چرا تا الان صداشو نشنیدم من؟
چرا تا الان به حسابش نیاوردم؟
داد زدم و گریه کردم و گفتم منو ببخش پسرم. من نمی فروشمت😖.
من به هیچکس نمیدمت.
من خودم نگهت میدارم.
من مامان توام!
تو همه کس منی!
احساس کردم تکونهاش بیشتر شد.
داشت توی شکمم بالا و پایین می پرید از خوشحالی☺.
این پسرم بود!
پسر من!
پسر الهه!
دوست داشتم با کسی حرف بزنم،
ولی دیگه حتی گوشی هم نداشتم😭.
چه کاری بود کردم؟
تنها پل ارتباطی خودم رو از بین بردم!
اشرف سری بهم زد. خوشحال شدم.
انگار دنیا رو بهم دادند.
گوشی شو قرض گرفتم.
سیم کارتم رو انداختم تو گوشیش و به مرکز نفس زنگ زدم.
خانومی که اونجا بود و منو میشناخت گفت فرشته دنبالت می گشته😊.
خیلی خوشحال شدم که کسی نگران حال من بوده.
شماره شو گرفتم و بهش زنگ زدم.
قضیه رو بهش گفتم.
هم خوشحال شد و هم متعجب!
بهم گفت حالا با این تصمیم جدیدت چه برنامه ای برای خودت داری؟
این داستان ادامه دارد ...
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیست و هشتم
تصمیم گرفته بودم پسرمو نگهدارم.
ولی چطوری؟
فرشته گفت یک کم دیگه فکر کن. تصمیم کوچیکی نیست!
پل ارتباطی من با بیرون شکسته بود⚡
و من در این تنهایی خودم، فرصت بیشتری داشتم که با پسرم خلوت کنم.
یکی دو روز به همین منوال گذشت ...
و من با پسری که نمیدونستم قراره به کی شبیه باشه تنها بودم.
چشمم افتاد به انگشترم، انگشتری که من رو برد به اولین روزها ...
اون روزهایی که توی رویاهام، داشتم آینده زیبایی برای خودم ترسیم می کردم.
فکر می کردم شایان تمام نداشته های من هست و من هم تمام کمبود های شایان!
چقدر ا.ح.م.ق.ا.ن.ه. فکر می کردم.
اونروزها چقدر این انگشتر رو دوست داشتم.
ولی الان برام جذابیتی نداره!
راستی چرا هنوز دارم اون رو جلوی چشمم تحمل می کنم؟😒
رفتم سراغ تک تک هدایایی که شایان خریده بود.
لباس! کفش! روسری!
اوایل چقدر برام زیبا بودند ولی الان جز حسرت و اندوه، یادآور هیچ چیز دیگه ای نبودند😥
هدایای شایان رو گذاشتم داخل یه بقچه و محکم گره زدم و گفتم ببخشم به کسی که از رنگ و طرحش خوشش بیاد و مثل من خاطره تلخی نداشته باشه ازش.🙁
ولی انگشترم به درد میخورد!
اونو قرار نبود ببخشم، لازم هم نبود نگهش دارم.
باید خاطراتم رو دفن می کردم و اون انگشترم به درد این میخورد که بزنم به زخم زندگیم.
اول از همه خرید یه گوشی که بتونم با بیرون ارتباط داشته باشم.😕
طفلی خواهرم هر روز به من سر میزد.
گرچه نمیتونست خلوت و تنهایی من رو پر کنه ولی باز هم خوب بود. بهش گفتم تصمیم دارم انگشترم رو بفروشم.
نظری نداشت و قطعا اون باید برای من انجامش میداد.
تقریبا تبدیل به یه زندانی شده بودم.
تو دنیای بیرون دیگه کسی رو نداشتم که سراغی ازم بگیره!😔
گاهی مامور آب یا برق زنگ خونه رو میزد و منو برای چند لحظه از رکود در میاورد.
تمام صدایی که گاهی توی خونه شنیده می شد صدای چک چک آب بود. گاهی حوصله گوش دادن به صدای رادیو رو هم داشتم.📻
انگشترم توسط خواهرم تبدیل شد به یه گوشی و یه مبلغی پول که خدا رو شکر برای امرار معاش تا چند وقتی کفایت می کرد.
یه مبلغی هم خانم صبوری بهم داده بود که باید برمی گردوندم.
هرچی اصرار کردم شماره حساب بده بهم نداد. قصد بخشیدن پول رو نداشت فقط داشت شانس خودش رو برای گرفتن بچه بالا می برد🙄
فرشته اما عجیب حمایتم کرد.
اولش که از حمایت خبری نبود. فقط قصد داشت مطمئن بشه من دیگه نمیخوام بچه رو به قول اون خانم بی ادب، بفروشم.
و یا به تعبیر خودم ببخشم به یه خانواده ای که حسرت داشتن بچه رو دارند. و در عوض هزینه نگهداری و مخارجم رو در این مدت ازشون بگیرم.🤔
احساس عجیبی داشتم. هم احساس تعلق و مادری رو حس می کردم و هم باهاش بیگانه بودم.
فرشته می گفت. خیلی دوست داره شرایط من رو داشته باشه😥.
فرشته رو ندیدم فقط صداش رو شنیدم ولی فکر می کنم باید خیلی زیبارو باشه👱🏻♀️
هیچوقت از زندگیش نگفته بود. فقط گفته بود شانس بچه دار شدن رو از دست داده.
فکر می کردم از نازایی رنج میبره ولی اینطور نبود.
میگفت مدتها عمر و جوونی خودم رو به پای مردی گذاشتم که هیچوقت به من وفادار نبود.
هیچوقت دوستش نداشتم و هیچوقت هم نخواستم ازش بچه داشته باشم ولی الان پشیمونم.
اگر یه بچه، فقط یه بچه داشتم الان تنها نبودم.
چندساله که از همسرم جدا شدم. یعنی من رو ترک کرده و من توی تمام این سالها شانس مادر شدن رو از دست دادم.😔
فرشته اوضاع مالی خوبی داشت.
چندین فرزند خوانده داشت و چند یتیم تحت پوشش این ن بودند، ولی همچنان حسرت مادر شدن بر دلش بود☹.
🔆🔆🔆
فرشته به من امید به زندگی داد و من رو حمایت کرد.
از مرکز نفس تشکر کردم که من رو با فرشته آشنا کرد.
خانم مسئول نفس گفت: ما افراد زیادی داریم که داوطلب حمایت روحی روانی مادرهامون هستند. خیلی از اینها نه ماما هستند و نه روانشناس، فقط افرادی هستند که یا مادرند و یا دوست دارند مادر باشند و گاهی خانه دار هم داریم. این دوستان، فقط برای رضای خدا با ما همکاری می کنند.
بین این داوطلبان ناجی، فرشته نزدیک ترین فرد به من از نظر شرایط بود و الحق هم خوب من رو حمایت کرد و می کنه.
من که اول کار، قصد سقط داشتم، و بعد تصمیم به واگذاری داشتم و به تعبیری پسرم رو می خواستم معامله کنم، به سمتی برد که بتونم بچه ام رو خودم نگهدارم.
گرچه تصمیم اصلی برای نگهداشتن بچه رو خودم گرفته بودم ولی حمایتهای فرشته هم بی تاثیر نبود😊.
مرکز نفس چندین نوبت برای من بسته غذایی فرستاد، بدون اینکه حتی خواهرم متوجه بشه.
و هرزمان مشکلی داشتم بلافاصله با دلسوزی برطرف می کردند. سونوگرافی و خدمات مامایی و ...
🍀🩺🍀🩺
پسرم شده بود همدم تنهایی من.
گاهی با من حرف می زد.
یک شب وسط خلوت من و پسرم، وقتی داشتیم برای خوابیدن آماده می شدیم زنگ در به صدا دراومد😧
فکر می کنید کی پشت در بود؟🤔
کسی که اصلا فکرش رو هم نمی کردم.
شایان😖
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت بیست و نهم ...
پسرم شده بود همدم تنهایی من.
گاهی با من حرف میزد.
صحبت من باهاش اینجوری بود که می پرسیدم امشب شام رو دوست داشتی؟
و اون با تکون بیشتر دست و پاش حرفم رو تایید می کرد.
بعد از اینکه غذا می خوردم اون تازه شروع می کرد به تکون خوردن.🤰🏼
یه شب که داشتم خاطرات بچگی مو براش تعریف می کردم و می گفتم چه روزهای سختی رو بدون پدر گذروندم و اونم بدون تکون خوردن فقط گوش میداد، صدای زنگ خونه به صدا دراومد!
یعنی کی بود این وقت شب!؟
هرچی صدا زدم جوابی نیومد.
گفتم نکنه خیالاتی شدم.
داشتم برمی گشتم که دوباره صدای در بلند شد!
آخه اشرف هم عادت نداشت این موقع بیاد پشت در خونه!
مامور آب و برق هم که این وقت شب نمیاد!
یه لحظه احساس کردم بوی ادکلن شایان رو حس کردم😧.
در رو که باز کردم تعجب کردم!
خودش بود!!
خود خود خودش!😒
با نگاهم گفتم، دیگه چی میخوای از زندگی من؟
_ تو ؟؟😳
+ سلام😔
دوست داشتم بهش بگم سلام و درد!
سلام و ...
ولی هیچی نگفتم😞
فقط نگاهش کردم😒
+ خیلی گشتم تا خونه تو پیدا کردم.
چرا اومدی اینجا ؟ این چه خونه ایه گرفتی؟
_ چون چاره ای نداشتم!
میشه بگی چیکار داری؟
+نمیشه بیام تو خونه صحبت کنیم؟
اینجا اگه کسی ببینه شاید ...
_ نه آقای شایان خونه حقیرانه من در شان شما نیست!
بفرمایید چیکار دارین؟
من که گفتم به زندگیت کاری ندارم.
+ هیچی اومدم ببینم چیکار کردی بچه رو؟
قرار بود به کسی بدی!
کرمان بود؟
مشهد بود؟
کجا بود!
_ پس در جریان کارهای منم هستی!
فعلا معلوم نیست با کی توافق کنم.
چه فرقی می کنه برای تو؟
+ فرقش اینه که مطمئن میشم به زندگی من لطمه ای وارد نمیشه!
_ مطمئن باش من به زندگی تو کاری ندارم.
حتی اگه سفته هم نداشتی، باز هم کاری نداشتم.
+ بله میدونم!
فکر کردی چرا بهت علاقه مند شدم؟
چون در همه حال میگفتی و میگی چشم😔
اون سفته ها هم همه از بین رفته. خیالت راحت باشه!
میخواستم بگم :خیالم که راحت نیست چون دیگه بهت اعتماد ندارم😞. ولی انگار هنوز اون ترس صاحبکار و کارگری توی وجودم بود و هیچی نگفتم😖
_ ببخشین آقای شایان!
لطفا بگین چیکار دارین و برین.
دوست ندارم کسی شما اینجا رو ببینه.
گرچه من اینقدر از خونه بیرون نیومدم که کسی فکر نمیکنه تو این خونه متروکه کسی باشه.😢
+ من نمیخواستم اینجوری بشه!
من ...
من ....
_ دیگه وقت این حرفها گذشته🙁
+ من اومدم بگم هرطور شده بچه رو یا به همین خانواده کرمانی یا اون مشهدی بده بره! به خدا جبران می کنم.
الان شرایط جبران ندارم ولی اگر پای بچه وسط نباشه!
من ... دوباره.... شاید ...
_ منظورت چیه؟
یعنی اگر من بچه رو خودم نگهدارم؟
+ نه تو اینکارو نمیکنی!
یعنی نمیتونی اینکار رو بکنی!
اگر بچه رو نگهداری کسی باور نمیکنه که ...
_ فعلا که تصمیمی نگرفتم براش.
ولی مطمئن باش هر تصمیمی بگیرم به زندگی تو کاری ندارم.
+ یعنی چی هر تصمیمی بگیرم ...
یعنی امکان داره خودت؟...
🍀🍀🍀🍀🍀
از دور توی کوچه، چندنفر در حال اومدن به سمت خونه ما بودند، شایان خیلی سریع توی تاریکی گم شد 😶 و حرفش نیمه تموم موند.
برگشتم به خونه و هزاران سوال از ذهنم گذشت 🙄🙄🤔🤔
هنوز داشتم توی ذهنم صحبتهای شایان رو مرور می کردم که برام پیامک فرستاد.
+ اگر دوست داری یک روزی دوباره بیام سراغت هرچه زودتر تکلیف اون بچه رو روشن کن!
برای اونم بهتره که بره و با یک خانواده زندگی کنه تا یه زندگی مخفیانه و توی شرایط بد مالی و ...
اگر قول بدی اونو به یک خانواده خوب بدی بهت قول میدم تا آخر عمرت تامینت کنم.
هیچ جوابی بهش ندادم.
با اینکه توی پیامش هیچ بویی از مهر و محبت نبود ولی من فقط اون جمله رو دیدم که نوشته بود میام سراغت.🥺
یعنی میشه شایان دوباره منو دوست داشته باشه.😒
یعنی اگر شرایطش باشه، دوست داره دوباره بیاد سراغم؟
تکانهای زیاد پسرم منو به خودم آورد.
فکر میکنم اونم مثل من حال و احوالش خوب نبود.
شایان نظرش حذف بچه بود.
ولی من دیگه نمیتونستم به حذف اون فکر کنم!
تصمیم خودم رو گرفته بودم.
به شرایط بعدش نمیخواستم فکر کنم.
فقط اینو میدونستم که به پسرم عادت کرده بودم و نمیتونستم به نبودنش فکر کنم😕
🍀🍀🍀🍀🍀
فرشته انگار بو می کشید من کی نیاز به هم صحبت دارم😊
بهم پیام داد بیدارم؟
و وقتی مطمئن شد بیدارم خودش زنگ زد.
ماجرا رو گفتم.
منو تشویق کرد که کار درستی کردم و گفت مطمئنم اگر جای تو بودم در نگهداشتن بچه یک لحظه هم شک نمی کردم👌
ولی چطور؟
باید از این شهر میرفتم!
کجا برم؟
تنهایی چیکار کنم؟
توی این اوضاع و احوال یه خبر جدید دیگه!😶😶
اشرف هم خبر بارداریش رو بهم داد.😧
نمیدونستم توی این شرایط باید خوشحال باشم یا ناراحت😭😭
ادامه دارد ...
💮مرکز مردمی نفس سبزوار💮
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت سی ام
مدتی که گوشی نداشتم راضیه خواهرم نگرانم شده بود. بهش گفته بودم دارم شهر دیگه کار می کنم و این مدت خبرم رو از اشرف می گرفته.
یک روز که نشسته بودم و داشتم تو فضای مجازی سیر می کردم در خونه رو زدند. اشرف بود ولی به همراهش، خواهر دیگرم راضیه رو هم آورده بود.😢
فکر می کنم اشرف ازش قول گرفته بود که من رو نه سرزنش کنه و نه دعوا.
وقتی منو دید فقط بغلم کرد و گریه کرد.
منم انگار سالها درد و رنجم یهو فوران کرد.😭😭
اشرف گفت: منو ببخش خواهر، دیگه نمیتونستم بیشتر از این موضوع رو از راضیه مخفی کنم.😞
و راضیه فقط گریه کرد.😭
کل خانواده من خلاصه میشد توی همین دو تا خواهر.
نه پدری که بتونه حمایتم کنه و نه مادری که بشینه درد دلم رو بشنوه.
فرشته معتقد بود آدم باید اینقدر قوی باشه که نیاز به کسی نداشته باشه.
ولی من نظرم چیز دیگه است.
من میگم خانواده اگر باشه و پشت آدم باشه جای همه چیز رو تو زندگی میگیره.
من اگر یه خانواده درستی میداشتم روزگارم این نمیشد😥
الانم اگر همین دوتا خواهر نبودند معلوم نبود چه بلایی سرم میومد؟!
🍀🍀🍀🍀
راضیه خواهرم، آدم فعال و پرکاری بود.
به من پیشنهاد داد که چون مدت زیادی تو قنادی کار کردی میتونی خودت یه کارگاه کوچیک بزنی!
ما هم کمکت می کنیم.
الان که شرایط کار کردن رو نداری ولی ان شالله بعد زایمانت کمکت می کنیم یه جایی برای خودت دست و پا کنی!
توی خونه کیک و کلوچه درست کنی و بری تو مشاغل خانگی🍪🥧🎂
خیلی پیشنهاد خوبی بود ولی عملی کردنش خیلی کار داشت.
فعلا که نه میتونستم و نه پولی داشتم.
ناچارا باید تا بعد زایمانم صبر می کردم.
راضیه هم نظرش رفتن من از این شهر بود.
گفت حداقل برای چندسالی اینجا نباشی بهتره☹
ولی من کجا میرفتم؟
چطور میرفتم؟
هرجابجایی، کلی هزینه داشت😔
از مرکز نفس تماس گرفتند.
اون خانومی که معمولا پیگیر کارم بود و فرشته رو هم بهم معرفی کرده بود گفت در جریان مشکلت هستیم.
باید دنبال خونه باشیم برات.
و بهت خبر میدیم😊
انگار از شرایط مالی منم اطلاع داشتند.
هم دوباره برام بسته غذایی فرستادند و هم یه وجهی به عنوان قرض الحسنه در اختیارم قرار دادند.
یه روز که طبق معمول داشتم با پسرم صحبت می کردم، یهو با خودم فکر کردم، وقتی زایمان کنم و خواستم از بیمارستان مرخص بشم اگر بفهمند که من شوهر ندارم چیکار کنم؟😳
نکنه از من مدرک ازدواج بخوان؟
من که هیچی ندارم!
برای شناسنامه چیکار کنم؟
نکنه ببینن بچه پدرش مشخص نیست بچه رو به زور از من بگیرند😭😭
زنگ زدم به فرشته و ازش کمک خواستم.
فرشته حرفم رو گوش کرد و اطمینان داد که کسی بچه تو نمیگیره ولی برای گرفتن شناسنامه اطلاعی نداره. میپرسه و به من خبر میده🤔
🌾🌾🌾🌾🌾
اشرف هم مثل من باردار بود و از این قضیه خیلی خوشحال بود😊
به حالش غبطه می خوردم😢
برعکس من که باید بارداریمو مخفی نگه میداشتم اون با غرور سرش رو بالا می گرفت و خبر بارداریشو به همه اطلاع میداد😭
فرشته اما نظرش چیز دیگه ای بود.
میگفت تو خودت رو با خواهرت مقایسه نکن!
شما به من نگاه کن که حسرت داشتن یه بچه رو باید به گور ببرم😞
روزها سپری می سد و من کمتر از ۴۰ روز به زایمانم مونده بود🙄
شکمم تقریبا بزرگ و مشخص بود و دیگه نمیشد بیرون برم.
گاهی برای خرید حتی یک قالب پنیر هم چند روز باید منتظر می موندم که یکی به دیدنم بیاد و برام تهیه کنه😕
آدم مغروری نبودم ولی دوست نداشتم بقیه کار منو انجام بدن. البته خودمم خیلی کاری ازم بر نمیومد. ولی بازم تا جایی که میشد و میتونستم کمبود رو تحمل می کردم تا اینکه عنوان کنم و کمک بخوام.
🍀🍀🍀🍀
یکی از مشکلات دیگه من، تهیه لباس برای پسرم بود. من که لباس بچه نداشتم☹
از قدیم وقتی بچه آدم میخواد دنیا بیاد، مادر و پدر عروس میرن برای دخترشون سیسمونی تهیه می کنند.
حالا سیسمونی بچه منو کی میده؟😔
این داستان ادامه دارد ...
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
#زندگی مخفی
قسمت آخر
هرچی به تاریخ زایمانم نزدیکتر میشه من بیشتر دچار استرس و بحران میشم.
یکبار که از شدت ناراحتی دچار انقباض زودرس شدم و نفسم به شماره افتاد.
به توصیه مامای نفس چندتا نفس عمیق کشیدم و توی ۲دقیقه حرکات بچه رو شمردم.
فکر میکنم همین تمرکز و نفس عمیق باعث شد که دردم کم بشه.
حوصله ام سررفته بود و منتظر یه اتفاق جدید بودم.
از شایان دیگه خبری نشد.
آخرین باری که همدیگر رو دیدیم گفته بود اگر بچه رو نگهداری انتظار هیچ کمکی از من نداشته باش.☹
منم همه فکرامو کردم میخوام به هرقیمتی شده پسرمو خودم نگهدارم.
احتیاجی به کمک شایان هم ندارم.
اگر رفتم شهر بزرگتر حتما آدرسم رو از شایان مخفی می کنم نمیذارم دیگه دستش به من برسه.
اما مامای نفس نظر دیگه ای داشت.
یک روز بهم زنگ زد و گفت با یکی از خیرین در حوزه مسکن مشورت کردم و شرایط شما رو گفتم.
اولا که دنبال یه خونه مناسب برای شما هستیم که در کنار شما یه خانواده مطمئن باشند و از شما مراقبت و حمایت کنند و در مرحله بعد قرار هست به شما کمک بشه برای گرفتن شناسنامه🙄
پرسیدم مگه شناسنامه همینجوری میدن؟
من آخه ازدواجم جایی ثبت نشده😔.
گفتند برای اونم راه هست با کارشناس ثبت احوال صحبت کردیم راهی جلوی ما گذاشتند که بشه از طریق قانون شناسنامه گرفت.
تا اسم قانون اومد من پشتم لرزید❄
آخه آبروی منم وسط بود.
مامای نفس اما من رو مطمئن کرد اتفاق بدی نمیفته مطمئن باش.😊
فرشته در جریان کار من بود از همه اینا خبر داشت. به من اطمینان داد که ما حواس مون بهت هست فعلا همه حواست به بارداریت باشه.
نگرانی برات خوب نیست.
نفس فقط امروز و امسال رو نمیبینه!
اون جنین که داخل شکم شماست باید کرامتش حفظ بشه!
اون حق و حقوقی داره که شما بعنوان مادرش و ما به عنوان یه مسلمون باید ازش دفاع کنیم.
اون بی دفاع بی دفاعه و تا وقتی به سن قانونی برسه ما باید از حقش دفاع کنیم.
اولین حقش هم هویتش هست.
حالا فرصت هست و کار زیاد میشه کرد.
شما فعلا بیا این خونه ای که برات مهیا کردیم یه مدت بمون و از اون شرایط بحرانی در بیا بعدش دونه دونه برات کارها رو دنبال می کنیم.
یه روز یه خانم بهم زنگ زد و گفت از خیرین هستم از مرکز نفس به من سپردند براتون سیسمونی تهیه کنم.
تا اسم سیسمونی اومد گل از گلم شکفت🥰
آخه برای طفلی پسرم هیچی نداشتم.هیچی😕.
راضیه گفته بود یه چیزایی برات میخرم ولی هنوز فرصت نکرده بود.
تا زایمانم یک ماهی مونده بود ولی اگر یکوقتی قرار بود زودتر دنیا بیاد چی؟
باید تو ملافه میپیچیدمش🙄.
خانم خیر که خودشو خانم قهرمان معرفی کرد گفت برای ما یکسری وسایل نو و در حد نو میارند که ما برای تهیه سیسمونی کنار میذاریم. به اضافه لباسهای نو که چند دست تهیه می کنیم شما فقط تاریخ زایمان تون رو بگین تا ما طبق لیست بفرستیم خدمت تون😊
شکر خدا همه چیز داشت جور میشد.
یکی دو روز بعد هم فرشته زنگ زد و گفت مژدگونی بده🥰
یه خونه برات پیدا کردیم خیلی شرایط خوبی داره.
فقط حاج آقایی که این خونه رو پیدا کرده گفته نمیشه صاحب خونه در جریان نباشه !
اجازه هست شرایط شمارو به صاحبخونه بگیم؟
خانواده مطمئنی هستند و بابت تنهایی شون و برای رضای خدا زیر زمین شون رو اجاره میدن.
گفتند وجهی هم نمیگیریم و یه مبلغ ناچیز ودیعه میگرند برای اطمینان.
خانم و آقای مسنی هستند که دوست دارند خونه شون سوت و کور نباشه و توی این مشکلات اقتصادی که مردم دارند میخوان گرهی از کسی باز بشه.
تا الان هم اون زیر زمین خالی بوده و بیشتر برای مسافران فامیل که از شهرهای دیگه میومدن استفاده شده🥰
گفتم اگر خانواده مطمئنی هستند و مسائل من رو فاش نمیکنند اشکالی نداره.
اوناهم جای پدر و مادر نداشته من😢
با این خبر فرشته از خود بیخود شدم🤗
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.
باورم نمیشد اینهمه خبر خوب همه با هم و یهویی.
از فرشته خداحافظی کردم و گفتم میرم دو رکعت نماز شکر بجا بیارم و از خدا تشکر کنم بابت اینکه شما رو سر راه من قرار داد.
رو کردم به خدا و گفتم :
خودم میدونم که رو سیاهم ولی خودت به حق این بچه ای که هیچ گناهی نداره منو ببخش🙏
پسرم بازم با تکونش منو همراهی کرد و ازم تشکر کرد.🥰
پایان بخش اول
ادامه این داستان به شما بستگی داره🙂
https://eitaa.com/nafas110530
توصیه میکنم مطلب بعدی رو هم بخونید👇👇
🎙#نقش_پدر در حمایت از حیات #جنین
🎙گفتگوی #رادیو_معارف با حجت الاسلام مسلم منفرد
❓پدرها برای جلوگیری از #سقط_جنین چقدر میتوانند نقش داشته باشند؟
برنامه #زندگی زیباست
مرکز مردمی «🌼🦋🌼 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530
﷽
#پرونده_ویژه
#غربالگری
#بخش_چهارم
خب
حالا سه راه پیش پای این ۱۵۰ هزار نفر بود:
1⃣ یا بیخیال ادامه غربالگری بشن و بارداری رو با استرس و نگرانی بی حد به پایان برسونن 👈 حدود ۳۰ هزار نفر
2⃣ یا چند میلیون خرج کنن و برن تست های پیشرفته 👈 حدود ۱۰۰ هزار نفر
3⃣ یا…
یا سقط جنین…
جنینی که #برچسب بیماری خورده
شاید به نظرتون مسخره بیاد و بگید وا کی این کارو میکنه؟
اما مطالعهای با گستره ملی نشون داد حدود *۲۰ هزار* ، بله درست خوندید ۲۰ هزااار جنین سالم در فرایند غربالگری به همین شکل توسط والدین سقط میشدند!
والدینی که اصصصلا نمیدونن که مثبتِ این آزمایش، فقط یعنی یک #احتمال ! نه #تشخیص !
خط قرمز غربالگری رو یادتونه؟
مرگ!
و حالا مرگ ۲۰ هزار جنین، انسان، امید دل، نسل…
آیا این پایان ماجراست؟
خیر!
از اون صدهزار نفری که میرفتن برای آمنیوسنتز هم، حدود ۱۰۰۰ تا ۲۰۰۰ جنین به عنوان عارضه آمنیوسنتز، سقط میشد…
(و چه بسیار مواردی که بعد از از دست رفتن جنین، جواب آمنیوسنتز میومد و میدیدن جنین سالم بوده😭)
تا الان شد مرگ حدود ۲۲ هزار جنین در اثر [از قِبَلِ] غربالگری برای کشف ۱ هزار جنین مبتلا به داون!…
بعلاوه هزینههای مالی و روحی و روانی باقی خانواده ها
آری
فضاحت اخلاقی هم، به فضاحت علمی افزوده شد! 😞
ماجرا تمومه؟
نه
مطالعهای اومد و #ارزیابی_اقتصادی روی غربالگری داون در ایران انجام داد.
فکر میکنید چه یافته جالبی داشت؟
این که *هزینه سالانه غربالگری داون در ایران حدود ۱۲۰ برابر هزینه نگهداری مادام العمر این بچههای داون هست!*
اونم با استاندارد زندگی در آمریکا…!
دود از کله بلند میشه نه؟
عجب تجارتی!
عجب سودی!
این برنامه غیراستاندارد، سالانه یک سود چندهزار ميلياردی رو داشته که اگر یک صد و بیست و یکم اون در جای درست خرج میشد، میشد این بچههای معصوم رو به خوبی نگه داری کرد! به داد خانواده های فرزندان داون رسید! درد و رنج این خانواده ها رو کاهش داد!
میشد کار فرهنگی کرد و فیلم و تیزر و… ساخت و دیدگاه جامعه رو نسبت به این کودکان اصلاح کرد!
میشد به جای پاک کردن صورت مسئله، مثل بسیاری از کشورهای غربی، مسئله رو حل کرد: به جای ایجاد زمینه #کشتن و حذف،
فراهم کردن شرایط و امکانات برای #زندگی بچههایی که فقط با ما #تفاوت دارند؛
نه حقیرترند، نه مستحق #مرگ.
جسم شان نقص دارد، اما روحشان چه؟
پاکی و معصومیت شان چه؟ چندبرابر ماست؟
ادامه دارد…
✍ د. موحدینیا | مادر، پزشک، دستیار تخصصی پزشکی پیشگیری و اجتماعی دانشگاه تهران
@hejrat_kon
پینوشت:
کمپین های متعدد دفاع از حیات و عدم سقط بچههای سندروم داون در کشورهای غربی را جستوجو کنید.
مرکز مردمی«🌷🦋🌷 » نفس سبزوار
╭┈───👶 ⃟⃟⃟ ⃟ ✨بـہکانال ما بپیوندید
╰┈➤ @nafas110530