دیدیم داخل محوطه کسی نمیاد سمت مون، رفتیم بلندگو دست مون گرفتیم و درمورد نفس با مامانها و مامان بزرگهایی که اونجا داخل امامزاده بودند صحبت کردیم😊
واکنش مردم جالب بود.
تقریبا صد درصد اونا در مورد نفس چیزی نمیدونستند. این یعنی باید بیشتر کار کنیم😕
مادر بزرگی می گفت من سه تا نوه هام رو همینجوری از دست دادم😭😭
نفرینی بود که نثار....
🍂🍃🍂🍃🍂
مادری بچه به بغل می گفت چه کاری از من برمیاد؟
من پول ندارم ولی هرکاری داشتین من حاضرم انجام بدم😊
🌿🌿🌿🌿
خدا به همه شون جزای خیر بده🙏🙏
#پسر_فرانک...
قسمت سوم...
خبر آتش سوزی خیلی زود بین همه پیچید!😰
دوستان مشترک من و فرانک که شهرهای دیگه بودند هم خبردار شدند.
بزرگترین مغازه صوتی تصویری و لوازم خانگی سطح شهر طعمه حریق شد و چون نیمه شب این اتفاق افتاده بود وسیله ای سالم از مغازه در نیومد.😔
شایعات زیادی پخش شد. یک عده می گفتند قرض بالا آورده و مغازه رو خالی کردند و کارخودشونه😳
یکی می گفت ...
ولی چیزی که کاملا مشخص بود اوضاع فرانک بد بود و بدتر هم شد.
فرانک از گروه دوستان در فضای مجازی خارج شد و خیلی هم تمایل به ارتباط نداشت. در جواب پیامک که براش فرستادم فقط گفت: خوبم ممنون.
خیلی نگران زندگی مشترک شون بودم که خدای نکرده دچار مشکل نشه! ولی کاری هم از دستم برنمی اومد🤔
تا خودش نمیخواست، نمیشد کاری کرد.
گاهی پروفایل هاش رو چک می کردم. گاهی غمگین و گاهی شاد! گاهی امیدوار بود و گاهی ناامید!
و همچنان جواب پیامها و تماس ها رو نمی داد😔
فقط هر زمان بیادش می افتادم براش دعا می کردم!
فریال، دختر کوچیک فرانک، همکلاسی برادر زاده من بود. اینو بعد از اتفاق آتش سوزی مغازه متوجه شدیم.
گاها از طریق فریال حال خانواده اش رو می پرسیدم.
تو مهمونی هایی که سالانه برگزار می کردیم و همه دوستان حتی شهرهای دیگه هم بودند، فرانک که همیشه پایه ثابت بود، دیگه نمی اومد😔
چندسال گذشت ...
و من همچنان دورادور حالش رو جویا می شدم.
تا اینکه یک روز...
🌿🌿🌿🌿
چند سالی رد شده بود. چهار سال شاید هم پنج سال و شاید هم بیشتر. زمان رو، کرونا از ما گرفت دیگه!
زمان به قبل کرونا و بعد کرونا تقسیم شده الان🙄
یکروز که رفته بودم بازار متوجه شدم فرانک تو مغازه همسرش هست😍
خیلی از دیدنش خوشحال شدم😊
مغازه همسرش چندتا مغازه اون طرفتر و کوچکتر از قبل بود ولی مثل قبل اجناس لوکس و درجه یک داشت و فرانک هم مثل قبل که گاها میومد کنار همسرش، اونجا بود.
و یه چیز عجیب دیگه😮
یه پسر بچه دو سه ساله هم اونجا بود و به فرانک می گفت مامان😳
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم.
_ فرانک این پسر خودته؟!؟!
+ آره چطور مگه؟ به من نمیاد؟
_ نه که نیاد. آخه تو...!!
+ من چی؟😄
_ چی بگم والا!!
آخ چه پسر ناز و دوست داشتنیی هم هست🥰
اسمت چیه گل پسر؟
= محمد حسین😊
_ به به چه اسم قشنگی!!😍
واقعا انتظار شنیدن هر اسمی رو داشتم به جز محمد حسین. توی همون چند ثانیه، کل اسامی شاهنامه رو مرور کرده بودم😄
خیلی عجیب بود اسم دوتا دختر فرانک یادم نبود من فقط فریال رو میدونستم ولی میدونم که علت ندونستنم اسمهای سختشون بود😕
نتونستم کنجکاوی خودم رو پنهان کنم.
_فرانک ببخشین که اینقد راحتم باهات🙈
چرا محمدحسین آخه؟!
فرانک! فریال! همسرت فرامرز!.....
+ همه همین سوال رو میپرسند😄
باشه سرفرصت داستانش رو میگم برات!
_ تو که ما رو قابل نمیدونی خانوم! چندساله قبل هم، از گروه ها در اومدی و مهمونی ها رو هم که نمیای! واقعا نگرانت بودم. چقدر فکرای بد کردم در موردت.
+ آره حق داری! یادته آخرین بار که همدیگر رو دیدیم چقدر داغون بودم؟ با فرامرز حرفم شده بود و تا چند روزم قهر بودم. بعدش اون اتفاق وحشتناک افتاد برامون😖
_ یادمه، وقتی شنیدیم همه شوکه شدیم و خیلی متاسف شدیم😔
+ آره واقعا! گاهی که خوشی میزنه زیر دل آدم اینجوری میشه!
از گروه ها خارج شدم چون حرف و حدیث بقیه آزارم میداد. عذاب وجدان هم داشتم و نمیتونستم برای تک تک آدمهای دور و برم توضیح بدم چی شده و چرا شده؟😣
روزهای خیلی سختی بود. من که اصلا نمیخوام اون روزهای پر از درد و رنج تکرار بشه.
اون تقاص بچه معصومی بود که اجازه ندادیم دنیا بیاد. واقعا آدمیزاد چقدر باید جاهل باشه؟😔
_ یعنی فکر می کنی خدا اینجوری تنبیه می کنه آدمو؟ ولی خدا مهربونه!
+ خدا بله مهربونه ولی گاهی اینقدر ما توی دنیا غرق میشیم که خدا رو بنده نیستیم. واقعا نمیدونم چطور شد چنین تصمیم وحشتناکی گرفتیم و خودمون رو بیچاره کردیم.
چندین سال از اون اتفاق میگذره و ما هنوز کمر راست نکردیم. هنوز قسط و قرض های اون مغازه رو داریم میدیم.
حالا ما که مثل شما به خدا نزدیک نیستیم و بندگان یاغی خدا حساب میشیم ولی امیدوارم خدا ما رو ببخشه.
_ اختیار داری فرانک جان این چه حرفیه؟محمد حسین چندسالشه؟
+ انشالله چند ماه دیگه سه ساله میشه🥰
حالا سرفرصت بیا خونه مون داستان محمد حسین رو هم تعریف می کنم😉
👶 🧒 👦🏼 👶 🧒 👦🏼
پسرش هم مثل دخترا ناز و دوست داشتنی بود. خیلی دوست دارم داستانش رو زودتر بشنوم 🥰
این داستان ادامه دارد...
🧒مرکز مردمی نفس سبزوار🧒
https://eitaa.com/nafas110530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آقا این تخم رو میشکنه که با این صحنه مواجه میشه قلبش رو ببینید چطور میزنه...
قدرت خدا رو ببینید..😍
من اگه میدونستم راهی وجود داره کمک می کردم این جوجه به ثمر برسه 🥰 🐣🐥
☘مرکز مردمی نفس سبزوار ☘
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی که دیگر دیر شده بود😭
این ویدیو، مصاحبه با گروهی از مادران بارداره که تجربه دردناک خود از کشتن بچشون😔 و دستگاه مکش رو نشون میده.
بچه دوقلومو کشتم😱
👶مرکز مردمی نفس سبزوار 👶
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
اگر مایلید با مهر شما
صدای ملکوتی نوزادی متولد شود و در گوش زمین اذان عشق سر دهد و
زنجیره تولد انسان و تکثیر نسل ادامه پیدا کند و خانواده های ایرانی جوان بمانند و کهنسالان و کودکان را سرپرستی نمایند،
لطفا مرکز نیکوکاری نفس را برای نجات فرزندان دریابید.
💌واریز مبلغ مهربانی به شماره کارت
6037997950482761
بنام مرکز نیکوکاری نفس
با کلیک روی شماره کارت، کپی میشود☺️
احسان مادران باردار نیازمند
و کودکان شیرخوار
☘مرکز مردمی نفس سبزوار ☘
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
#پسر_فرانک
قسمت آخر...
فرانک گفت:
همسرم خیلی به روی خودش نیاورده بود ولی دلش پسر میخواست. فریال هم بزرگ شده بود و سن من هم بالا رفته بود ولی باخودم گفتم فرانک!! تو هنوز حوصله و قدرت بچه داری رو داری!
شاید بعدا پشیمون بشی که چرا تلاش نکردی برای پسردار شدن!
🌱🌱🌱
خوشبختانه جو جامعه هم توی این چندسال عوض شده بود و پذیرش بچه بعدی برای کسانی که قلبا بچه میخواستند بالا رفته بود.🥰
حتی شنیدم که یکی از همکاران من که ولایی بود و هر دو تا بچه هاش هم دانشجو بودند و خودش هم چهل سال رو رد کرده بود بچه دار شده😄
باورم نمیشد😳
می گفت: رهبر گفته نسل رو زیاد کنید😊
چند وقت قبل که دیدمش اون بچه سومی ماشالله دیگه خانومی شده بود و حدود ده سالش بود.
همکارم میگفت: دخترم رو عروس کردم و پسرم هم برای ادامه تحصیل و بعد هم کار رفته تهران و خدا رو شکر می کنم که همین دختر رو آوردم و الا الان تنهای تنها بودم.👩👧
🌿🌿🌿🌿
فرانک شنیده بود که وقتی باردار هستی، اگرنیت کنی که بچه ات پسر بشه اسمش رو بذاری" محمد" حتما بچه، پسر میشه!
گفتم: چه جالب! شماهم نیت کردی که پسر بشه و محمد بذاری آره؟
_آره دیگه اسم محمد خیلی قشنگه. من دوستش دارم! بعد هم واقعا دلم پسر میخواست🧒🏻
سه تا دختر داشتم و دلم یه پسر میخواست.
شایدم وقتی فهمیدم همسرم پسر میخواد منم ترغیب شدم🤔
+ چه جالب😉
خب پس چرا شد محمد حسین😄
_ گفتم که داستان داره 😊
همسرم بعد از آتش سوزی و اون اتفاق ناگواری که برای مغازه افتاد خیلی اذیت شد.
کلی قسط و قرض بالا آورد.
شرکت بیمه کلی اذیتش کرد و خیلی دوندگی کرد تا ثابت کرد که حریق ساختگی نبوده و عمدی در کار نبوده!!
خیلی روزهای سختی بود.😣
البته هر اتفاقی حتما حکمتی پشتش هست!گرچه هم من و هم همسرم عقیده داشتیم که این اتفاق، تقاص اون گناه بزرگیه که مرتکب شدیم و چوب خدا صدا نداره😔
و خون مظلوم آخرش دامن آدم رو میگیره😥تازه ما از یه روحانی پرسیدیم گفتند شما تا دیه اون بچه رو پرداخت نکنید گناهی ازتون پاک نمیشه😭
+ واقعا؟😳 دیه به کی؟ چقدر؟
_ اونم خیلی توضیحات داره. حالا میگم برات. فقط یکبار حساب کردیم حدود ۲۰۰میلیون میشد😥
+به قیمت اون زمان؟ یا الان؟
_ دیه به قیمت روز باید پرداخت بشه 💰
بگذریم ...
همسرم هر سال عاشورا و تاسوعا توی بازار که پول جمع می کنند برای پخش شربت و هیئت، یه مختصر کمکی می کرد. نمیگم خیلی مذهبی بود یا هست ها، نه ولی به امام حسین ع ارادت داره . همون چند هزار تومن که برای پخش شربت میداد می گفت: لیاقت میخواد آدم کمک کنه.
اون سال که مغازه اش سوخته بود کسی بهش چیزی نگفته بود و به قول خودش از قافله عقب مونده بود.
یهو به خودش میاد میبینه عاشورا شده و اون کمکی نکرده. دلش می شکنه و اونم میذاره به این حساب که این گناه رو مرتکب شده و جلو منو نگرفته که بچه مون رو نکشیم.
یک روز دیدم ناراحت اومد خونه و گفت: با یکسری از دوستام میخوایم اربعین بریم کربلا. 😳
فرامرز و کربلا؟!؟!
گفتم : حالت خوبه؟ الان ؟ تو این وضعیت؟
آخه چطوری؟ تو که اهل این سفرهای زیارتی نبودی؟
گفت: فعلا که مغازه خبری نیست و داریم از جیب می خوریم. توی این اوضاع هم کسی خرید نمیاد! میرم کربلا شاید یک کم اوضاع روحیم بهتر بشه!
اون سال، همون سالهای کرونا بود و کربلا رو بسته بودند و فقط یه عده کمی، اونم هوایی میتونستند برن. با شناختی که از فرامرز داشتم احساس کردم داره برای عذرخواهی میره. چون خیلی بهش برخورده بود که عاشورا از کمک به هیئت جا مونده بود😔
وقتی برگشت خیلی از حال و هوای اونجا تعریف کرد. میگفت یه دنیای دیگه اس اونجا. 😍قول داده ما رو هم یکبار ببره ولی هنوز توفیق نشده😔
چندماهی از برگشتن فرامرز از کربلا نگذشته بود که من باردار شدم😍
درسته اوضاع مالی خوب و روبراهی مثل قبل نداشتیم ولی خب فرامرز هم جنم کار رو داشت و از قبل یه چیزهایی داشتیم برای فروختن که دوباره سرمایه کنه برای خودش🥰
همونجوری که گفتم اسم پسرمو نیت کرده بودم بذارم محمد و همیشه هم توی دلم محمد صداش می کردم😊
ولی راجع به نذرم چیزی به همسرم نگفتم😊
تا اینکه سونوگرافی گفت بچه مون پسره😎
توی پوست خودم نمی گنجیدم و قضیه رو به همسرم گفتم🤗
فرامرز تا شنید زد زیر خنده😄
_چرا می خندی فرامرز؟
+ هیچی همینجوری آخه اینقدر سر دخترا دنبال اسم خاص بودی که کسی نشنیده باشه. هیچوقت فکر نمی کردم مشهور ترین اسم رو بذاری روی پسرت😄
البته مشهورترین و خاص ترین🥰
ولی متاسفم برات فرانک خانوم!! چون طبق قرار اول ازدواج مون، انتخاب اسم دخترا با شما و پسرا با من هست😎
_ ولی من نذر کردم فرامرز .نذرم رو چیکار کنم؟
+خب منم نذر کردم فرانک خانوم. من بانذرم چه کنم؟
_واقعا؟ چه نذری؟
+ من کربلا که رفتم نذر کردم اسم پسرم رو بذارم😍.حسین😍
💗💕💞💚💛🧡❤
و اینطوری شد که اسم پسرم شد
💚 ""محمد حسین""💚
پایان
❤مرکز مردمی نفس سبزوار❤
https://eitaa.com/nafas110530