#پسر_فرانک
قسمت اول....
_سلام وقت تون بخیر..
+ سلام عزیزم خوبی شما؟!
_الحمدلله! شکر خدا🤲
تماس گرفتم درمورد آخر عاقبت این کسانی که تصمیم به سقط می گیرند صحبت کنم!
+ چطور مگه؟
_ اون داستان تون که اون شب گذاشته بودین! خانومی که بعد از سقط بچه اش دچار کلی مشکلات شد!
+ آها داستان آرزو ! چطور؟ شما خدای نکرده تجربه تلخ این شکلی دارین؟🤔
_من که نه، ولی یکی از دوستان صمیمی من این تجربه رو داره و همینقدر بگم که به خاک سیاه نشست😥
+ بفرمایین در خدمتیم. اگر موردی هست ما در کانال مون منعکس می کنیم.
_داستانهاتون واقعیت داره؟
+ بله صد درصد واقعیت داره.
اکثرا یا خودمون شاهدش بودیم و اتفاقاتیه که برای مراجعین خودمون می اوفته و یا مواردی که افراد مورد اعتماد تعریف می کنند.
_پس خاطره دوست منم اضافه کنید.
🙎🏼♀️ 🙎🏼♀️ 🙎🏼♀️ 🙎🏼♀️ 🙎🏼♀️
دوستم فرانک از اون دوستای خیلی پولدار و همه چی تموم منه👩🦰
از اونا که پولشون از پارو بالا میره، از اون پولدار حسابیا.
هم پدر و مادرش اوضاع مالی خوبی داشتند و هم وقتی که با یه بازاری بنام ازدواج کرد👨🏼💼
بیا و ببین تو عروسیش چه بریز و بپاشی بود.
خلاصه، خونه زندگی این رفیق ما خیلی تو چشم همه مون بود و خودش هم خیلی دختر خوبی بود👩🦰
همه دوستش داشتیم و داریم🥰
درس خوند ولی اینقدر که پولدار بود مثل ما دنبال کار نبود. بعد هم دوتا بچه پشت سر هم آورد و کلا قید کار کردن رو زد.
همسرش یکی از بزرگترین مغازه های لوازم خانگی رو تو سطح شهر داشت و الانم میشه گفت داره. البته نه به اون بزرگی که قبل داشت.
دوتا دختراش همیشه تو مهمونی ها می درخشیدند و الان هم همینطورند🥰
ماشالله دختر بزرگش الان برای خودش خانومی شده و فکر میکنم امسال کنکوری باشه🥰
+ سر بچه سوم اقدام به سقط کردن؟
_نه بچه سوم رو با کمی فاصله از دوتا بچه دیگه آورده بود.
با وجودیکه اون زمان که بچه سوم رو آورد خیلیا بی کلاسی میدونستند ولی فرانک مشکلی با این قضیه نداشت😊
می گفت بچه سوم رو می خواستم. البته من فکر می کنم شخصیتش اینجوری بود که میخواست کم نیاره میگفت ما بچه سوم رو میخواستیم!
شایدم همسرش دلش پسر میخواست و به این امید بچه دار شدند.
خلاصه سومی هم یه دختر ناز و دوست داشتنی بود و دلرباتر از دوتای قبلی😍
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
خدایی اون دوران اگر یکی مثل من بچه سوم رو میاورد تو همکارا و دوست و آشنا جرات سر بالا آوردن نداشت😄
ما کارمند جماعت رو چه به بچه سوم😒
ولی برای اینا اونقدرا هم بد نبود چون اوضاع و احوال مالی شون اکی بود.
الان رو نبینید که اینقدر تشویق به فرزند آوری می کنند. یه دورانی یادمه من دهه هشتاد، اوایل استخدامی ام بود. همکار قدیمی مون فرزند پنجم رو باردار بود، بنده خدا تا ماه های آخر سعی داشت بارداری خودش رو مخفی کنه😕
بعد هم این همکاران ناقلامون وقتی فهمیدند چقدر اذیتش کردند و سربه سرش گذاشتند🙄
فقط ۴ ماه مرخصی زایمان بهش تعلق گرفت و کلی هم سرزنش شد و کوپن اون زمان رو هم برای فرزند آخر ندادند.
طفلی می گفت من خودم تک فرزند بودم و کلی اذیت شدم و دوست ندارم بچه هام مثل خودم تنها باشند.
می گفت ببینید کی من این حرف رو میزنم. شما ده سال دیگه به حرف من می رسین اونوقت دیگه زمان رو از دست دادین و دو دستی باید بزنین به سرتون🤦♀️
حالا میفهمم اون بنده خدا چی می گفت 😄☹
انشالله خدا هرجا هست حفظش کنه. چقدر دقیق می گفت.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
این فرانک داستان ما چندسال بعد از بچه سومش مجددا باردار شد🤰🏼
واقعا دیگه جامعه فرزند چهارم رو پذیرش نمی کرد. حتی اگر اوضاع مالی مثل فرانک داشته باشی😒
دیگه برچسب بی کلاسی، محکم روی پیشونی آدم بود.
برای یکی مثل فرانک، پیدا کردن راهی برای سقط کاری نداشت. جدیدا خیلی اوضاع مالی شون بهتر هم شده بود. و متاسفانه خیلی وقتا پول حلال مشکلاته😔
البته در این مورد نمیشه قطعا حکم داد چون که حلال مشکل در این موارد، خودش میشه ایجاد مشکل🙁
اون زمان که فرانک فرزند چهارم خودش رو سقط کرد، تازه مغازه شون رو وسعت داده بودند و تقریبا کسی توی سطح شهر با اینا نمیتونست رقابت کنه.💰💴
من و فرانک از دوران دبیرستان باهم دوست بودیم. تقریبا سالی یکبار یه دورهمی داشتیم و از اوضاع و احوال هم بی خبر نبودیم. ولی زمانی که فرانک فرزند چهارمش رو باردار شد من اطلاع نداشتم. فقط بعد از اینکه تصمیم به سقط گرفته بود و متاسفانه کار از کار گذشته بود خبردار شدم.😔
تازه، دقیقا بعدش هم نه
یک کم بعدتر. یعنی وقتی که به قول فرانک، به خاک سیاه نشستند.😨
این داستان ادامه دارد....
🍀مرکز مردمی نفس سبزوار🍀
https://eitaa.com/nafas110530
#پسر_فرانک ....
قسمت دوم....
یک روز فرانک زنگ زد.
خیلی حالش بد بود، میگفت: با همسرم دعوای سختی کردم و نیاز به یک نفر دارم باهاش درد دل کنم😕
خیلی عجیب بود. فرانک و درد دل!!🤔
عادت به این کارها نداشت!
اصلا فرانک کجا و غم و غصه کجا؟!😳
گفت: موضوعی هست که نمیتونم با خانواده خودم در میون بذارم و حتما باید باهات صحبت کنم!
دعوتش کردم بیاد خونه ولی قبول نکرد و گفت که بیرون همدیگر رو ببینیم!
اومد دنبالم.
باهم دوست قدیمی هستیم ولی نه اونقدر صمیمی که باهم دوتایی جایی بریم.
گفتم که ما یه تعداد همکلاسی بودیم که معمولا دورهمی های گروهی داشتیم و سالی یکبار باهم بیرون میرفتیم و معمولا کسی غم و غصه شو با بقیه در میون نمیذاشت! و اگر کسی هم احیانا مشکلی داشت خیلی تیتروار جلو همه عنوان می کرد و زود رد می شد.
مثلا همه میدونستیم یلدا با مادر شوهرش زندگی می کنه و گاهی ازش می نالید!
یا زیبا با همسرش سر مهاجرت اختلاف دارند و هنوز به توافق نرسیدند.
اما نشنیده بودم فرانک از چیزی بناله. تازه همیشه همه رو نصیحت می کرد که به فکر الان باشین و خوش باشین!😒
🍀🍀🍀🍀🍀
با یه ماشین آخرین سیستم اومد دنبالم و رفتیم بیرون!
هیچوقت فرانک رو اونجوری ندیده بودم!
خیلی ژولیده و بهم ریخته بود!
چشماش گود افتاده بود و رنگ و روی زرد و زاری داشت!🤒
هنوز شروع به صحبت نکرده بود که زد زیر گریه و تا تونست گریه کرد!😭
من واقعا نمیدونستم چیکار کنم؟ هم تعجب کرده بودم و هم دوست نداشتم فرانک رو در این شرایط ببینم!
اصلا نمیدونستم چی بگم؟
دلم هزار جا رفت🤔
همسرش ترکش کرده؟!؟!
جداشده؟!؟!
دور از جون سرش هووو آورده؟!؟!
چاره ای جز صبر نداشتم.
اگه هرکدوم از این سوالات رو می کردم حتما با خاک یکسانش کرده بودم!
من فقط میدونستم با همسرش به مشکل خورده!
بالاخره فرانک آروم شد و حقیقت تلخی رو بهم گفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گفت که چندماه قبل متوجه بارداری خودش میشه و از اونجایی که بچه چهارم رو نمیخواسته اقدام به سقط می کنه😰😰
اما بعد از سقط بچه، اولش دچار کابوس و عذاب وجدان شده و بعد هم پرخاشگری و عدم ثبات روحی و روانی!
شب گذشته هم با همسرش سر یک مسئله کوچیک حرفشون شده و همسرش گفته من با سقط بچه موافق نبودم و دلم پسر میخواسته😣
گفتم: خب چرا همون موقع چیزی به همسرت نگفتی؟
فرانک گفت: دروغ میگه!! مثل...دروغ میگه! خودش هم موافق بود.
اول می گفت نمیتونم سرمو بالا بیارم. حالا زده زیرش و میگه اگر نگه میداشتی شااااید پسر می بود!
_خب بعدش چی؟ الان گفته بچه میخوام؟ یا برای پسر قراره کاری کنه؟
+چه کاری؟
_نمیدونم. ببخشید همینجوری گفتم!
+یعنی که چی کاری کنه؟
_اصلا از دهنم پرید بابا ببخشین! منظوری نداشتم!
+ نه همینجوری که حرف از دهن کسی نمیپره؟ حتما منظوری داشتی!
_فرانک جان آروم باش من دوستت هستم!
تو خیلی زود ناراحت میشی!
منظور من اینه که این مسئله ای نیست که به خاطرش اینقدر خودتو اذیت می کنی؟
همسرت هم مثل تو عذاب وجدان گرفته و دنبال اینه که تو رو مقصر جلوه بده!
من دیگه سرزنشت نمیکنم به خاطر اینکار، ولی تو به اندازه گناهی که کردی، داری با وجدان خودت روبرو میشی!
الان از دست کسی کاری برنمیاد اون طفل معصوم هم که از بین رفته و شما با این مشاجره ها فقط شرایط رو برای دخترا بدتر می کنین؟
+راست میگی! من زود از کوره در میرم!
ولی همسرم هم حرف بدی زده! باید تنبیه بشه!
_ جواب حرف اون نهایتا یک ساعت قهره یا در جوابش بگی ما هر دو به یک اندازه مقصریم نه اینکه اینقدر از دیشب تا حالا خودتو اذیت کنی !
+چی بگم!
خیلی حالم بده. بهش میگم بیا بریم سفر و یه آب و هوا عوض کنیم!
میگه تازه مغازه رو وسعت دادم نمیشه و الان فصل کارمه و از این حرفا ..
_اگر دوست داری شماره یه مشاور خوب رو بهت بدم برو پیشش آرومت می کنه!
+ ممنون خودت آرومم کردی.😊
میرم خونه سعی می کنم ببخشمش
🌿🌿🌿
از هم جدا شدیم.
با خودم گفتم این پولدارا دعواهاشونم با ما فرق داره😄
بهش گفته تو مقصری من پسر میخواستم زودی ناراحت شده 🙄
حتما تا یک سفر ترکیه ای چیزی نره از دلش در نمیاد😌
البته نمیشه اینجوری گفت🤔
فرانک خیلی ناراحت بود، به خاطر عذاب وجدانیه که داره اینقدر حساس و تحریک پذیر شده با یک حرف کوچیک اینجوری بهم ریخته😕
خدا قسمت نکنه
یاد سقط چندسال پیش خودم افتادم که هنوز اطلاع از بارداری نداشتم و بچه خود به خودی سقط شد تا دوماه حال و روز مساعدی نداشتم😣
خدا کمکش کنه!
خدایا ببخشش. فرانک دختر خوبیه!
ولی نمیدونم اون دنیا چی داره به بچه سقط شده اش بگه؟
بگه من هزینه نگهداریتو نداشتم؟
بگه تحت فشار و تهدید همسرم بودم؟
صاحبخونه بیرونم می کرد؟
واقعا چه توجیهی داره😒
تازه به نظر من همین دلایل هم قابل توجیه نیست😕
یکی دو روز بعد خبر وحشتناکی شنیدم.
شوهر خواهرم که چندتا مغازه اون طرفتر از همسر فرانک مغازه داره. گفت شب گذشته مغازه فرانک شون آتیش گرفته و سوخته🔥
ادامه دارد..
🍁مرکز مردمی نفس سبزوار🍁
#پسر_فرانک...
قسمت سوم...
خبر آتش سوزی خیلی زود بین همه پیچید!😰
دوستان مشترک من و فرانک که شهرهای دیگه بودند هم خبردار شدند.
بزرگترین مغازه صوتی تصویری و لوازم خانگی سطح شهر طعمه حریق شد و چون نیمه شب این اتفاق افتاده بود وسیله ای سالم از مغازه در نیومد.😔
شایعات زیادی پخش شد. یک عده می گفتند قرض بالا آورده و مغازه رو خالی کردند و کارخودشونه😳
یکی می گفت ...
ولی چیزی که کاملا مشخص بود اوضاع فرانک بد بود و بدتر هم شد.
فرانک از گروه دوستان در فضای مجازی خارج شد و خیلی هم تمایل به ارتباط نداشت. در جواب پیامک که براش فرستادم فقط گفت: خوبم ممنون.
خیلی نگران زندگی مشترک شون بودم که خدای نکرده دچار مشکل نشه! ولی کاری هم از دستم برنمی اومد🤔
تا خودش نمیخواست، نمیشد کاری کرد.
گاهی پروفایل هاش رو چک می کردم. گاهی غمگین و گاهی شاد! گاهی امیدوار بود و گاهی ناامید!
و همچنان جواب پیامها و تماس ها رو نمی داد😔
فقط هر زمان بیادش می افتادم براش دعا می کردم!
فریال، دختر کوچیک فرانک، همکلاسی برادر زاده من بود. اینو بعد از اتفاق آتش سوزی مغازه متوجه شدیم.
گاها از طریق فریال حال خانواده اش رو می پرسیدم.
تو مهمونی هایی که سالانه برگزار می کردیم و همه دوستان حتی شهرهای دیگه هم بودند، فرانک که همیشه پایه ثابت بود، دیگه نمی اومد😔
چندسال گذشت ...
و من همچنان دورادور حالش رو جویا می شدم.
تا اینکه یک روز...
🌿🌿🌿🌿
چند سالی رد شده بود. چهار سال شاید هم پنج سال و شاید هم بیشتر. زمان رو، کرونا از ما گرفت دیگه!
زمان به قبل کرونا و بعد کرونا تقسیم شده الان🙄
یکروز که رفته بودم بازار متوجه شدم فرانک تو مغازه همسرش هست😍
خیلی از دیدنش خوشحال شدم😊
مغازه همسرش چندتا مغازه اون طرفتر و کوچکتر از قبل بود ولی مثل قبل اجناس لوکس و درجه یک داشت و فرانک هم مثل قبل که گاها میومد کنار همسرش، اونجا بود.
و یه چیز عجیب دیگه😮
یه پسر بچه دو سه ساله هم اونجا بود و به فرانک می گفت مامان😳
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم.
_ فرانک این پسر خودته؟!؟!
+ آره چطور مگه؟ به من نمیاد؟
_ نه که نیاد. آخه تو...!!
+ من چی؟😄
_ چی بگم والا!!
آخ چه پسر ناز و دوست داشتنیی هم هست🥰
اسمت چیه گل پسر؟
= محمد حسین😊
_ به به چه اسم قشنگی!!😍
واقعا انتظار شنیدن هر اسمی رو داشتم به جز محمد حسین. توی همون چند ثانیه، کل اسامی شاهنامه رو مرور کرده بودم😄
خیلی عجیب بود اسم دوتا دختر فرانک یادم نبود من فقط فریال رو میدونستم ولی میدونم که علت ندونستنم اسمهای سختشون بود😕
نتونستم کنجکاوی خودم رو پنهان کنم.
_فرانک ببخشین که اینقد راحتم باهات🙈
چرا محمدحسین آخه؟!
فرانک! فریال! همسرت فرامرز!.....
+ همه همین سوال رو میپرسند😄
باشه سرفرصت داستانش رو میگم برات!
_ تو که ما رو قابل نمیدونی خانوم! چندساله قبل هم، از گروه ها در اومدی و مهمونی ها رو هم که نمیای! واقعا نگرانت بودم. چقدر فکرای بد کردم در موردت.
+ آره حق داری! یادته آخرین بار که همدیگر رو دیدیم چقدر داغون بودم؟ با فرامرز حرفم شده بود و تا چند روزم قهر بودم. بعدش اون اتفاق وحشتناک افتاد برامون😖
_ یادمه، وقتی شنیدیم همه شوکه شدیم و خیلی متاسف شدیم😔
+ آره واقعا! گاهی که خوشی میزنه زیر دل آدم اینجوری میشه!
از گروه ها خارج شدم چون حرف و حدیث بقیه آزارم میداد. عذاب وجدان هم داشتم و نمیتونستم برای تک تک آدمهای دور و برم توضیح بدم چی شده و چرا شده؟😣
روزهای خیلی سختی بود. من که اصلا نمیخوام اون روزهای پر از درد و رنج تکرار بشه.
اون تقاص بچه معصومی بود که اجازه ندادیم دنیا بیاد. واقعا آدمیزاد چقدر باید جاهل باشه؟😔
_ یعنی فکر می کنی خدا اینجوری تنبیه می کنه آدمو؟ ولی خدا مهربونه!
+ خدا بله مهربونه ولی گاهی اینقدر ما توی دنیا غرق میشیم که خدا رو بنده نیستیم. واقعا نمیدونم چطور شد چنین تصمیم وحشتناکی گرفتیم و خودمون رو بیچاره کردیم.
چندین سال از اون اتفاق میگذره و ما هنوز کمر راست نکردیم. هنوز قسط و قرض های اون مغازه رو داریم میدیم.
حالا ما که مثل شما به خدا نزدیک نیستیم و بندگان یاغی خدا حساب میشیم ولی امیدوارم خدا ما رو ببخشه.
_ اختیار داری فرانک جان این چه حرفیه؟محمد حسین چندسالشه؟
+ انشالله چند ماه دیگه سه ساله میشه🥰
حالا سرفرصت بیا خونه مون داستان محمد حسین رو هم تعریف می کنم😉
👶 🧒 👦🏼 👶 🧒 👦🏼
پسرش هم مثل دخترا ناز و دوست داشتنی بود. خیلی دوست دارم داستانش رو زودتر بشنوم 🥰
این داستان ادامه دارد...
🧒مرکز مردمی نفس سبزوار🧒
https://eitaa.com/nafas110530
#پسر_فرانک
قسمت آخر...
فرانک گفت:
همسرم خیلی به روی خودش نیاورده بود ولی دلش پسر میخواست. فریال هم بزرگ شده بود و سن من هم بالا رفته بود ولی باخودم گفتم فرانک!! تو هنوز حوصله و قدرت بچه داری رو داری!
شاید بعدا پشیمون بشی که چرا تلاش نکردی برای پسردار شدن!
🌱🌱🌱
خوشبختانه جو جامعه هم توی این چندسال عوض شده بود و پذیرش بچه بعدی برای کسانی که قلبا بچه میخواستند بالا رفته بود.🥰
حتی شنیدم که یکی از همکاران من که ولایی بود و هر دو تا بچه هاش هم دانشجو بودند و خودش هم چهل سال رو رد کرده بود بچه دار شده😄
باورم نمیشد😳
می گفت: رهبر گفته نسل رو زیاد کنید😊
چند وقت قبل که دیدمش اون بچه سومی ماشالله دیگه خانومی شده بود و حدود ده سالش بود.
همکارم میگفت: دخترم رو عروس کردم و پسرم هم برای ادامه تحصیل و بعد هم کار رفته تهران و خدا رو شکر می کنم که همین دختر رو آوردم و الا الان تنهای تنها بودم.👩👧
🌿🌿🌿🌿
فرانک شنیده بود که وقتی باردار هستی، اگرنیت کنی که بچه ات پسر بشه اسمش رو بذاری" محمد" حتما بچه، پسر میشه!
گفتم: چه جالب! شماهم نیت کردی که پسر بشه و محمد بذاری آره؟
_آره دیگه اسم محمد خیلی قشنگه. من دوستش دارم! بعد هم واقعا دلم پسر میخواست🧒🏻
سه تا دختر داشتم و دلم یه پسر میخواست.
شایدم وقتی فهمیدم همسرم پسر میخواد منم ترغیب شدم🤔
+ چه جالب😉
خب پس چرا شد محمد حسین😄
_ گفتم که داستان داره 😊
همسرم بعد از آتش سوزی و اون اتفاق ناگواری که برای مغازه افتاد خیلی اذیت شد.
کلی قسط و قرض بالا آورد.
شرکت بیمه کلی اذیتش کرد و خیلی دوندگی کرد تا ثابت کرد که حریق ساختگی نبوده و عمدی در کار نبوده!!
خیلی روزهای سختی بود.😣
البته هر اتفاقی حتما حکمتی پشتش هست!گرچه هم من و هم همسرم عقیده داشتیم که این اتفاق، تقاص اون گناه بزرگیه که مرتکب شدیم و چوب خدا صدا نداره😔
و خون مظلوم آخرش دامن آدم رو میگیره😥تازه ما از یه روحانی پرسیدیم گفتند شما تا دیه اون بچه رو پرداخت نکنید گناهی ازتون پاک نمیشه😭
+ واقعا؟😳 دیه به کی؟ چقدر؟
_ اونم خیلی توضیحات داره. حالا میگم برات. فقط یکبار حساب کردیم حدود ۲۰۰میلیون میشد😥
+به قیمت اون زمان؟ یا الان؟
_ دیه به قیمت روز باید پرداخت بشه 💰
بگذریم ...
همسرم هر سال عاشورا و تاسوعا توی بازار که پول جمع می کنند برای پخش شربت و هیئت، یه مختصر کمکی می کرد. نمیگم خیلی مذهبی بود یا هست ها، نه ولی به امام حسین ع ارادت داره . همون چند هزار تومن که برای پخش شربت میداد می گفت: لیاقت میخواد آدم کمک کنه.
اون سال که مغازه اش سوخته بود کسی بهش چیزی نگفته بود و به قول خودش از قافله عقب مونده بود.
یهو به خودش میاد میبینه عاشورا شده و اون کمکی نکرده. دلش می شکنه و اونم میذاره به این حساب که این گناه رو مرتکب شده و جلو منو نگرفته که بچه مون رو نکشیم.
یک روز دیدم ناراحت اومد خونه و گفت: با یکسری از دوستام میخوایم اربعین بریم کربلا. 😳
فرامرز و کربلا؟!؟!
گفتم : حالت خوبه؟ الان ؟ تو این وضعیت؟
آخه چطوری؟ تو که اهل این سفرهای زیارتی نبودی؟
گفت: فعلا که مغازه خبری نیست و داریم از جیب می خوریم. توی این اوضاع هم کسی خرید نمیاد! میرم کربلا شاید یک کم اوضاع روحیم بهتر بشه!
اون سال، همون سالهای کرونا بود و کربلا رو بسته بودند و فقط یه عده کمی، اونم هوایی میتونستند برن. با شناختی که از فرامرز داشتم احساس کردم داره برای عذرخواهی میره. چون خیلی بهش برخورده بود که عاشورا از کمک به هیئت جا مونده بود😔
وقتی برگشت خیلی از حال و هوای اونجا تعریف کرد. میگفت یه دنیای دیگه اس اونجا. 😍قول داده ما رو هم یکبار ببره ولی هنوز توفیق نشده😔
چندماهی از برگشتن فرامرز از کربلا نگذشته بود که من باردار شدم😍
درسته اوضاع مالی خوب و روبراهی مثل قبل نداشتیم ولی خب فرامرز هم جنم کار رو داشت و از قبل یه چیزهایی داشتیم برای فروختن که دوباره سرمایه کنه برای خودش🥰
همونجوری که گفتم اسم پسرمو نیت کرده بودم بذارم محمد و همیشه هم توی دلم محمد صداش می کردم😊
ولی راجع به نذرم چیزی به همسرم نگفتم😊
تا اینکه سونوگرافی گفت بچه مون پسره😎
توی پوست خودم نمی گنجیدم و قضیه رو به همسرم گفتم🤗
فرامرز تا شنید زد زیر خنده😄
_چرا می خندی فرامرز؟
+ هیچی همینجوری آخه اینقدر سر دخترا دنبال اسم خاص بودی که کسی نشنیده باشه. هیچوقت فکر نمی کردم مشهور ترین اسم رو بذاری روی پسرت😄
البته مشهورترین و خاص ترین🥰
ولی متاسفم برات فرانک خانوم!! چون طبق قرار اول ازدواج مون، انتخاب اسم دخترا با شما و پسرا با من هست😎
_ ولی من نذر کردم فرامرز .نذرم رو چیکار کنم؟
+خب منم نذر کردم فرانک خانوم. من بانذرم چه کنم؟
_واقعا؟ چه نذری؟
+ من کربلا که رفتم نذر کردم اسم پسرم رو بذارم😍.حسین😍
💗💕💞💚💛🧡❤
و اینطوری شد که اسم پسرم شد
💚 ""محمد حسین""💚
پایان
❤مرکز مردمی نفس سبزوار❤
https://eitaa.com/nafas110530
📚📚 مرکز مردمی نفس 📚📚
سلام ☺️،به منظور سهولت در انتخاب مطالب کانال و همچنین داستانهای زیبا و واقعی و آموزنده کانال، شما میتونید داستان 👇یا هر کدوم از موضوعات آبی رنگ پایین رو انتخاب کنید، بعد از اون، در صفحه پایین گوشی خود دو فلش کوچیک میاد. با زدن به هر کدوم از فلش ها، قسمت مورد نظر داستان خود را انتخاب کنید و از خواندن داستان های واقعی کانال لذت ببرید. مطالب مفید دیگر کانال هم در ادامه آورده شده است.☺️
کانال نفس رو به دوستان خود هم معرفی کنید.
#فرشته
#محترم_خانوم
#اولین_نفس
#دختری_باچشمان_آبی
#قلب_من_و_چشمان_او
#هدیه_خاص
#طلعت_خانم
#فرزندناخواسته
#حال_خوب_من
#عشق_نوجوانی_من
#بارداری_عروس_خانوم
#آرزوی_من
#قلم_شما
#دختر_ناز_من
#قربانی_مشاجره
#پسر_فرانک
#عنایت_حضرت_مادر
#همسر_دوم
#فرشته_ای_با_موهای_طلایی
#زندگی_مخفی
#مهر_مادری
#عروسی_منیژه
#پسرم_تاج_سرم
#ملیحه_یا_منیره؟
#تعبیر_خواب
#داستان_مهاجرت
#دوتا_کافی_نیست
#سرگذشت_مینا
#حسرت
#حبس_ابد
#تصمیم_سخت
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#قندونبات
#کاردستی
#انیمیشن
#نکات_بارداری
#تربیت_فرزند
#تربیت_جنسی
#سخن_عشق
#شبهات_فرزندآوری
#زندگی_پس_از_زندگی
#فرزندآوری
#فیلم_کوتاه
#دلنوشته
#گزارش_هفته
#گزارش_کار
#زوج_درمانی
#کارگاه_خانواده_سالم
#تجربه_من
#رزاقیت_خدا
#غربالگری
سوالات متداول
👶👧مرکز مردمی نفس سبزوار 👶👧
https://eitaa.com/nafas110530 ✨
📚📚 مرکز مردمی نفس 📚📚
سلام ☺️،به منظور سهولت در انتخاب مطالب کانال و همچنین داستانهای زیبا و واقعی و آموزنده کانال، شما میتونید داستان 👇یا هر کدوم از موضوعات آبی رنگ پایین رو انتخاب کنید، بعد از اون، در صفحه پایین گوشی خود دو فلش کوچیک میاد. با زدن به هر کدوم از فلش ها، قسمت مورد نظر داستان خود را انتخاب کنید و از خواندن داستان های واقعی کانال لذت ببرید. مطالب مفید دیگر کانال هم در ادامه آورده شده است.☺️
کانال نفس رو به دوستان خود هم معرفی کنید.
#فرشته
#محترم_خانوم
#اولین_نفس
#دختری_باچشمان_آبی
#قلب_من_و_چشمان_او
#هدیه_خاص
#طلعت_خانم
#فرزندناخواسته
#حال_خوب_من
#عشق_نوجوانی_من
#بارداری_عروس_خانوم
#آرزوی_من
#قلم_شما
#دختر_ناز_من
#قربانی_مشاجره
#پسر_فرانک
#عنایت_حضرت_مادر
#همسر_دوم
#فرشته_ای_با_موهای_طلایی
#زندگی_مخفی
#مهر_مادری
#عروسی_منیژه
#پسرم_تاج_سرم
#ملیحه_یا_منیره؟
#تعبیر_خواب
#داستان_مهاجرت
#دوتا_کافی_نیست
#سرگذشت_مینا
#حسرت
#حبس_ابد
#تصمیم_سخت
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#قندونبات
#کاردستی
#انیمیشن
#نکات_بارداری
#تربیت_فرزند
#تربیت_جنسی
#سخن_عشق
#شبهات_فرزندآوری
#زندگی_پس_از_زندگی
#فرزندآوری
#فیلم_کوتاه
#دلنوشته
#گزارش_هفته
#گزارش_کار
#زوج_درمانی
#کارگاه_خانواده_سالم
#تجربه_من
#رزاقیت_خدا
سوالات متداول
👶👧مرکز مردمی نفس سبزوار 👶👧
https://eitaa.com/nafas110530 ✨