نفس تازه
برشی از کتاب صفحه ١٥٢ كتاب #كوچه_نقاش_ها خاطرات #سيد_ابوالفضل_كاظمي ، نوشته #راحله_صبوري 📚 @naf
فردا صبح زود به نخست وزيري رفتم. ٥٠نفر آمده بودند كه همه شان موتور پرشي داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست وزيري، وقتي قوارهء بچه ها را ديد نخ آمد (لبخند كنايه آميز يا چشمك) كه "اين قواره ها به درد جنگ نمي خورند. اين ها كي هستند جمع كرده اي آورده اي؟ مگر جبهه جاي كفش قيصري و سوسول بازي است؟"
جوش آوردم. خواستم خِفتش كنم؛ اما جلوي خودم را گرفتم. وقت جنگ و جدال آن مدلي نبود. زنگ زدم استانداري اهواز و قضيه را سير تا پياز براي حاج قاسم گفتم. يك ساعت طول كشيد تا حاجي تلفن زد و مشكل را در نخست وزيري حل كرد. راه آهن هم قبول كرد موتورها را با همان قطار مسافربري بار بزند و به اهواز بفرستد.
غروب آن روز به اهواز رسيديم. موتورها را بار تويوتا كرديم و به استانداري برديم.
دكتر چمران تا بچه ها را ديد، تك تكشان را بغل كرد و با همه شان مد مشتي ها، سلام عليك كرد. همان سلام عليك و خوش و بش باعث شد دكتر تو بچه ها نفوذ كند و بچه ها براي هميشه حرفش را بخرند.
دكتر رو به من گفت: "چه ورق هايي آورده اي، سيد! بارك الله! بابا جان."
بعد براي موتورسوارها توضيح داد: "ما يكي يك آرپي جي زن مي گذاريم ترك شما. بريد تو دل دشمن. تا جايي كه امكان داريد، به تانك هاشون نزديك بشيد. يك جاي مناسب، موتور رو بخوابونيد تا آرپي جي زن، تانك رو شكار كنه و دوباره بپره ترك موتور شما، و خيلي تيز و سريع برگرديد عقب. اي كار، سرعت عمل و دقت مي خواهد."
.
وقتي داشتم از در ساختمان بيرون مي آمدم، دكتر صدايم كرد و گفت:
_ سيدجان، دستت درد نكنه. اگر خدا كمك كنه، وضع دفاعي ما خيلي بهتر مي شه. تو جنگ چريكي، اميد ما به مردمه.
گفتم: "آقا، شما نيگا به قيافهء اين ها نكن. هر كدوم، ده تا عراقي رو حريفه. دل پاك دارن و شجاعت، كه شما دنبالش هستي."
،
#چمران
#شهيد #دكتر_مصطفي_چمران
#كتاب_خوب_بخوانيم
💠 @nafastazeh