نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_دوم چشم غره ای به حسن میروم: باشه خوش
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_سوم
سیدحسین نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید: امروز دیگه وقت ندارم زینب سادات ما حالش خوب نیست باید بریم دکتر، با اجازه همه برادرا. و بدون اینکه حتی لپتاپش را جمع کند. از جا بلند می شود بعد از خداحافظی دست و پا شکسته ای میرود. پشت سرش می دوم که خداحافظی کنم. چشمکی میزند و می گوید: "مجردی دیگه! باید جور متأهل ها رو بکشی! مراقب بچه ها باش!"
حسن هم فقط زحمت جمع کردن لپتاپ را می کشد و با شوق و ذوق میرود. بی مزۀ لوس! دلم می خواهد از همینجا که هستم، کفشم را محکم پرت کنم که صاف بخورد توی صورتش. بلکه از قیافه بیفتد و خواهر ما آنقدر برایش دل نسوزاند! بچه ها دوباره می روند سراغ بازی و من هم همراشان مشغول می شوم. همیشه وقتی ذهنم درگیر است به ورزش نیاز دارم. الان هم در فکر حرف های سیدحسینم: "چرا باید کاری کنیم که حضرت آقا خودشون بگن حرف من را از خودم بشنوید!!!" این حرف خیلی معنی دارد. یعنی آنقدر از طرف آقا دروغ پخش کرده اند که ایشان باید واضح بگویند منکه خودم هستم؛ حرف من را از خودم بشنوید!!! جایی خواندم که غربت، غیرت سوز میکند مرد را...
ظاهرا با بچه ها بازی می کنم اما فکرم همه جا می چرخد. به آن جوان تازه وارد فکر می کنم. نگاهی به سالن می اندازم: "بععله! هیچ خبری نیست، رفته."
چند جلسه ای ست که یک جوان هم سن و سال من، در جلسات شرکت می کند. جوانی بسیار کم حرف که سر ساعت می آید و بعد از کلاس هم بلافاصله می رود. با هیچکس حرفی نمی زند و اصلا سراغ میز بازی ها هم نمی رود. سر کلاس هم فقط گوش می دهد؛ نه می نویسد نه ضبط می کند.
وقتی هم که موضوع را با سید در میان گذاشتم، فهمیدم خودش کاملا حواسش هست چون خیلی سریع گفت: اصلا بهش کاری نداشته باشید به وقتش میگم چیکار کنید.
کلاس های سیدحسین دوشنبه ها و پنج شنبه هاست. کلاس دوشنبه ها کمی خلوت تر است اما پنج شنبه ها گاهی تا روی پله ها هم می نشینند.
متین می پرسد: آسیدمصطفی به چی دارید فکر می کنید، کی رفته؟!
باز بلند فکر کردم.
- چیزی نیست. متین بازیت عالیه هاااا من کم آوردم!
راکت را می دهم به احمد که منتظر نشسته و خودم انتهای سالن در گوشه ای که به همه جا مسلط باشم، می نشینم.
حرف های سید مثل پتک تو سرم صدا می کند. از تلگرام متنفر شده ام! خدایا چکار کنم! پایان نامه ام را چکار کنم!
- مصطفی! مرگ یه بار شیون یه بار. مردونه تصمیم بگیر، خودت را از زیر بار ذلت بیرون بیار. پیش خداا گیریاااا!!
در بدو ورود به حیاط مسجد، صدای بسم الله الرحمن الرحیم... سیدحسین را می شنوم.
احساس خیلی بهتری نسبت به جلسات قبل دارم. امروز بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و وقتی داشتم از استادم خداحافظی می کردم گفتم: "استاد من دیگه تلگرام ندارم. من دیگه هر چی بخوام حضوری میام می گیرم؛ شما هم هر کاری داشتید یا سروش نصب کنید یا تلفن و پیامک بزنید بنده سه سوت در خدمتم."
خوشبختانه در این مدت که با سید حسین آشنا شده ام و صحبت هایش را به دوستانم منتقل می کنم؛ خیلی ها از تلگرام خارج شدند و تعدادی هم در کلاس های مسجد شرکت می کنند.
با سر و دست به سیدحسین سلام می کنم. یکی از بچه ها مشغول تعریف خاطره مباحثه اش با استادش است. با آب و تاب و هیجان تعریف می کند و با اینکه اصل حرف هایش جای تأسف دارد، شوخی و خنده را چاشنی اش می کند.
بعد از او، یکی دیگر از بچه ها راه او را پیش می گیرد و از بحث هایی می گوید که با دوستانش داشته و تا ایستگاه بی آر تی و داخل بی آر تی ادامه داشته؛ تا جایی که صدای مسافران از بلند بلند بحث کردنشان درآمده بوده و هر کس تکه ای می انداخته! و جالبتر اینکه موقع پیاده شدن دو آقای میانسال همراهش پیاده شدند و از او خواستند چند دقیقه در ایستگاه بنشیند و اصل بحث را توضیح بدهد. ولی همین چند دقیقه کار را به تاریک شدن هوا می کشاند طوری که مادرش با نگرانی زنگ زده که کجایی پسر، دلم هزار راه رفت! او هم گفته سر خیابان در ایستگاه بی آر تی. یک وقت می بیند مادرش ایستاده و از دور نگاهش می کند. بالاخره تلفنش را به آن دو نفر باز نشسته می دهد تا بتواند خداحافظی کند. ولی نکتۀ شیرینش اینکه همان شب تلگرام و اینستاگرام را از گوشی هر دو مرد به درخواست خودشان پاک کرده و به جای آنها، سروش و ویسگون را نصب کرده بوده...
بچه ها از بس خندیده اند، اشک هایشان روان گشته(!) و دل هایشان درد گرفته است! سیدحسین هم با نمک تر از بقیه می خندد. آرام از پشت سر به حسن نزدیک می شوم و ناگهان دستم را محکم میزنم سر شانه اش. دومتر از جا می پرد و با چشم هایی که از حدقه بیرون زده، نفس نفس زنان برمی گردد: "یا جده سادات (سلام الله علیها)!
می زنم زیر خنده. قیافه اش موقع ترسیدن خیلی بامزه می شود. خنک می شوم، طوری که انگار که در اوج گرما، درون وجودم کولرگازی روشن کرده باشند! طفلک حسن، میداند زورش به من نمیرسد و الان هم وقت تلافی کردن نیست. برای همین بریده بریده می گوید: "سلام... آقاسید... ترسیدم... خوبید... شما...؟
بی صدا می خندم: "علیک سلام! بعلههههه! الان خوبتر هم شدم! شما گویا بهتری؟"
- الحمدلله!
- موضوع چیه امروز کلاس نداریم؟
#ادامه_دارد
#خ_شکیبا
@nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
مدیر تاسیسات سد زاینده رود:
💧 ذخیره #سد_زایندهرود در یک هفته گذشته هشت میلیون متر مکعب کاهش یافته و به کمتر از ۱۲۸ میلیون متر مکعب رسیده است.
💧 ورودی سد ۵ متر مکعب بر ثانیه و خروجی آن را ۱۱.۵ متر مکعب بر ثانیه است.
💧روزانه یک میلیون متر مکعب از آب سد زایندهرود کاسته می شود و فقط هشت درصد از ظرفیت یک میلیارد و ۴۰۰ میلیون مترمکعبی سد، آب دارد.
▪️ @nafastazeh ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رئیس جمهور: حتي دولت هاي اروپايي متحد با آمريکا هم از سياست هاي آمريکا عصباني اند
▪️ @nafastazeh ▪️
📣 #هزینه_سفر به #عتبات_عالیات تا پایان آبان اعلام شد.
مدیر کل عتبات سازمان حجو زیارت:
🔸هزینه کاروانها در سفر هوایی از ۳ میلیون و ۲۰۰ هزار تا ۳ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان است.
🔸قیمت کاروانهای زمینی از یک میلیون و ۷۰۰ هزار تا یک میلیون و ۹۰۰ هزار تومان است.
🔸کاروانهای زمینی و هوایی سه شب در کربلا، سه شب در نجف و یک شب در کاظمین اسکان مییابند.
🔸اعزام کاروانهای عتبات از امروز ۱۴ آبان آغاز میشود و تا پایان این ماه ادامه دارد.
▪️ @nafastazeh ▪️
🔴دستگیری مسئولان یک #شبکه_هرمی
♦سربازان گمنام امام زمان (عج) به متژور تأمین نظم و امنیت اقتصادی و جلوگیری از اخلال در نظام اقتصادی کشور، ضمن شناسایی و برخورد با یک شبکه هرمی به نام (ورد واید انرژی) ۱۰ نفر از مسئولان، لیدرها و اعضای فعال این شبکه هرمی نوظهور را در استانهای تهران، همدان و #اصفهان دستگیر کردند.
♦این شبکه هرمی در پوشش دورههای آموزشی مؤسسه کریتور آکادمی (Creator Academy)، در گذشته با نام شرکتهایی همچون وی جی. ام. سی (VGMC)، ادروز (Adrows) و یونیفاندز (Unifunds) و اخیراً با نام ورد واید انرژی (World Wide Energy)، مردم را فریفته و از این طریق توانسته میلیاردها تومان کلاهبرداری کند.
▪️ @nafastazeh ▪️