eitaa logo
نفس تازه
1.9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
31 فایل
ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست مرد اگر هست بدانید که ناوردی هست ما نه مرداب که جوییم بیا برگردیم ما نمک خورده‌ی اوییم بیا برگردیم سفر دشت غریبی است 🍀️ نفس تازه کنیم🍀 آخرین جنگ صلیبی است 🍀نفس تازه کنیم 🍀 🖌ارتباط با مدیر کانال @nafastazeh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
دوتا از بچه ها را می گیرم و می کشم دنبال خودم. - بیایین کمک. متین و کامران هم که صدایم را شنیده اند، به طور خودجوش می آیند برای کمک. دمشان گرم! هنوز میزها را در زیرزمین مستقر نکرده ایم و مانده ایم کجا بگذاریمشان که یکی از بچه ها با دیدن میزها ذوق می کند: "سلامتی آقاسید صلوااات!" احمد بنده خدا هم از شدت ذوق زدگی کمی قاطی کرده بلافاصله مشت ها را گره می کند: "اللااااااااه و اکبررررر!" همه می زنند زیر خنده! وضعیتی شده که نگو! هرکسی هر چه فریاد دارد بر سر آمریکا می کشد! شعار و صلوات با هم قاطی شده: - مرگ بر اسرائیل! مرگ بر آمریکا! - ملت ما بیدار است/ از فتنه گر بیزار است! - وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد... - خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی... دو سه نفر هم صلوات قرآنی می فرستند. اما یکی بین این همه مرا کشته که با حرارت می گوید: "بگو مرگ بر شاه!" خلاصه همه در حین شعار دادن کمک می کنند میزها را انتهای سالن بگذاریم. سید حسین معتقد است بچه ها باید از راه درست تخلیه انرژی شوند تا به سمت انحراف و دوستان ناباب کشیده نشوند. برای همین هر روز بعد از ظهر به بچه ها اجازه می دهد بیایند زیرزمین مسجد تا بازی کنند. چهار تا فوتبال دستی هم گرفته که باید برایشان میز تدارک بدهد. به نجاری نزدیک مسجد سفارش داده تا چهار تا میز ساده ولی محکم بسازد. ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🔆 @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ⚜بسم رب الحسین⚜ صدایش را بلند می کند: "بابا این تلگرام و اینستاگرام و واتس اپ همشون قتلگاهن! فکر می کنین فقط ماهواره وضع جامعه رو به اینجا رسونده؟ نهههه! الان لازم نیست ماهواره داشته باشی! اراده کنی تو این فضای افتضاحی که این پیام رسانا و شبکه ها دارن، هر چرت و پرتی که بخوای پیدا میکنی، خیلی بدتر از ماهواره! جوونای ما تو تلگرام دارن عمر و جوونی شونو به باد میدن، مسئولینم هیچ آبی ازشون گرم نمیشه مگر اینکه ما محکم مطالبه گری کنیم! بچه هااااا!! تو این منجلاب هیچ کار مفیدی نمیشه کرد! تا آلوده نشدید بیاید بیرون، دوستاتونم بیارید بیرون. چند تا بچه مذهبی از دست رفته باشن خوبه؟!! چند تا آبرو دار عکساشون لو رفته باشه خوبه؟!! چند تا دختر قاطی روابط ناجور شده باشن خوبه؟!! چند تا نوجوون گمراه و معتاد شده باشن خوبه؟!! چند نفر خودکشی کرده باشن خوبه؟!! چند تا ماجرای دیگه مثل قتل ستایش قریشی و آتنا اصلانی باید اتفاق بیفته تا بفهمیم اینجا قتلگاهه؟؟؟" سکوت می کند تا نفس بگیرد. عرق روی پیشانی اش نشسته و رگ گردنش ورم کرده. بچه ها هم لام تا کام حرف نمی زنند. سیدحسین صدایش را صاف می کند و آرام می گوید: "هرکی تو این شبکه ها عضو باشه، چه بدونه، چه ندونه تو همه این حوادث شریکه، اگه میتونه روز قیامت جواب پس بده؟؟ بره با تلگرام و اینستاش حال کنه!!! والسلام!" جو سنگینی حاکم شده و کسی تکان نمی خورد. سیدحسین دستانش را روی میز گذاشته و پیشانی اش را بر دست هایش تکیه داده. من و حسن می رویم کنارش. صدای پچ پچ بچه ها کم کم بلند می شود. حسن سعی دارد جو را بشکند. دست می زند سر شانه سیدحسین: "چی شده دوباره که اینقدر بهم ریختی؟ دوباره کی...؟ صندلی می گذارد که بنشینیم. سیدحسین سرش را از روی دست هایش برمی دارد و با صدای گرفته می گوید: "ببخشید اینقدر تند حرف زدم. بخدا آدم آتیش می گیره." حسن یک لیوان آب دست سیدحسین می دهد: "بیا بخور بس که داد زدی صدات گرفت! آخه چقدر بگم اینقدر درگیرشون نشو برادر من! اینقدر تو خودت نریز! یکمم به من بسپار!" سیدحسین یک جرعه بیشتر نمی خورد. لیوان را روی میز می گذارد و می گوید: "پسره خلاق، باهوش، درسخون، پولدار، مامان و بابا فهمیده و آدم حسابی، بعد رفته جذب تبلیغات آتئیستا شده... همزمان عرفان حلقه هم رو مخش کار کرده... اینقدر روش اثر گذاشتن و خامش کردن که... لا اله الاالله..." با دست صورتش را می پوشاند. انگار می خواهد گریه کند. دوباره ضربان قلبم شدت می گیرد. سیدحسین زمزمه می کند: "دعا کنید براش... خدا رحمش کرده، خودکشی ش ناموفق بوده... الان تو کماست..." حسن که تا الان روی میز خم شده بود، تکیه می دهد به صندلی و با کف دست می زند به پیشانی اش: "یا حسیــــن!" سیدحسین می گوید: "این کانالای ضاله، به مخاطبشون فرصت فکر کردن نمیدن. دائم مغزشونو از چرندیاتی که خیلی به نظر منطقی میاد پر می کنن. به این حالت میگن بمباران اطلاعاتی. مخاطب نمیتونه تحلیل کنه. فقط تاثیر می گیره. غالبا هم مخاطبا کم سن و سالن. اطلاعاتشون کمه، با یه شبهۀ ساده و کوچیک شک میکنن و از دست میرن. بعدم سریع از کل دنیا ناامید میشن و تموم! این بنده خدا که اینقدر تاثیر گرفته بود، مونده بودم چکارش کنم... چندبارم خواست خودکشی کنه، نذاشتم... ولی این دفعه خیلی جدی تر بود، مثل اینکه با یه دختره ارتباط داشته تو تلگرام، که دختره قالش گذاشته و اینم منفجر شده! دعا کنید براش...!" دوست ندارم صورت سیدحسین را نگاه کنم. حتما الان چشم هایش قرمز شده و محاسنش تر! شاید هم خودم دوست ندارم صورت خیسم را ببیند...! هنوز حالش بهتر نشده.دست هایش را گذاشته روی شقیقه هایش و آرام پیشانی اش را ماساژ می دهد. نمی دانم چرا تا بحال به این فکر نکرده بودم که سیدحسین هم ممکن است ناراحت، خسته یا عصبانی شود! خوب بالاخره او هم آدم است! فرشته که نیست! زمزمه هایی از گوشه ای از سالن می شنوم: - میخواستن درست استفاده کنن! - تقصیر خودشونه! - نمیشه که همه بیان بیرون! پس اینهمه بزرگان که اونجان چی! و...!!! سیدحسین هم قطعا صاحبان صدا را می شناسد، اما به روی خودش نمی آورد: "از جلسه بعد در مورد تلگرام صحبت می کنیم." 🔆 🔆 @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
نفس تازه
#روز_های_با_تو_بودن #قسمت_بیستم 👈 #نفس_تازه_را_دنبال_کنید https://eitaa.com/nafastazeh
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین دوربین را طوری تنظیم کرده ام که سید و پرده هر دو در تصویر باشند. قرار شده خواهران هم بحث را دنبال کنند؛ بخاطر درخواست های خودشان. برای همین برنامه کلاس ها تغییر کرد و حالا اولین جلسه ای ست که خواهران هم هستند. حسن طبق معمول دو تا از چراغ ها را خاموش می کند که تصاویر ویدئوپرژکتور بهتر دیده شود. تعداد بچه ها هر هفته بیشتر می شود. تقریبا تا انتهای سالن صندلی ها پر شده است. سیدحسین با یک سوال بحثش را شروع می کند: "می دونید تلگرام در چه شرایطی اعلام حضور کرد؟؟ برای چند ثانیه به بچه ها نگاه می کند و دوباره سوالش را آرام تکرار می کند. گویا می خواهد افکار بچه را از جاهای مختلف وارد کلاس و بحث نماید. - در شرایطی که موج احساس عدم امنیت، نسبت به محصولات نرم افزاری صهیونیستی، در حوزه فضای مجازی هر روز بیشتر می شد و همه جا صحبت از این بود که این نرم افزارها با صراحت و با وقاحت هر چه تمام تر به تخلیه اطلاعاتی و جاسوسی از دولت ها و ملت ها مشغولند، به ناگاه برنامه پیام رسانی بر بستر تمامی سیستم عامل ها اعلام موجودیت کرد و شعار خودش را امنیت قرار داده و اینطور القاء می کرد که انگار دلش برای کاربران سوخته و خواسته نگرانی های کاربران فعال در شبکه های اجتماعی را بر طرف کند!!! اما آیا تلگرام به راستی امنه؟! چه خوب گفته اند که امن ترین مکان به نظر دشمن ما، نا امن ترین مکان برای ماست!! عکس دو جوون روی پرده نمایش داده می شود. - نفر سمت چپ، مدیر پیام رسان تلگرام پاول دروفه و در کنارش برادرش نیکولای دروف. پاول دروف مدیر سابق شبکه اجتماعی (وی کی) یکی از بزرگترین شبکه های اجتماعی در روسیه بوده، که به زاکربرگ روسی و یا زاکربرگ دوم هم معروفه، جالب اینکه این شبکه ضد اجتماعی (تلگرام) جزء سایت های محبوب در سرزمین های اشغالی و در میان صهیونیست هاست. پاول در جریان کودتای آمریکایی اوکراین، به دستور سرویس امنیتی روسیه FSB برای مسدود کردن صفحات رهبران کودتای اوکراین در شبکه اجتماعی وی کی گوش نکرد، و تقاضای دادن اطلاعات لیدرهای کودتا به پوتین را رد کرد و عملاً باعث موفقیت کودتا شد و دولت روسیه هم با او برخورد کرد. در نهایت پاول هم، همراه با اعلام استعفاء خود سندی را دال بر فشار ولادیمیر پوتین و دستگاه امنیتی روسیه در (وی کی) منتشر کرد و پنهانی از روسیه فرار کرد و اعلام کرد هرگز به روسیه برنمی گرده. بعد هم به کمک دوست هم دانشگاهی خودش یعنی پسر "مایکل میری لاشویلی" که سهام دار وی کی هم بوده و همراه با سرمایه او و با کمک مالی شرکتی به نام "قلعه دیجیتال" که در آمریکا قرار داره دفتری در آلمان برای خودش درست کرد. نفس تازه می کند و ادامه می دهد: "حالا این مایکل میری لاشویلی کیه؟" عکس بزرگی از لاشویلی با لباس نظامی ارتش رژیم منحوس و نجس اسرائیل روی پرده ظاهر شد. - او یک میلیاردر یهودی_صهیونیست_روسی_گرجستانی تباره. احمد مزه می پراند که: "اوووه چقدر طولانی شد؟" همه بچه ها می خندند. بد نیست، باید بچه ها کمی سرحال شوند. سید حسین با لبخند می گوید: "یعنی مایکل میری لاشویلی یک میلیاردر یهودیه و از سرکرده های صهیونیست هاست و الان در تل آویو زندگی می کنه ولی اصلیتش مال گرجستان روسیه است. (زمانی که گرجستان جزو روسیه بوده) و یکی از بزرگترین تاجرای طلا و جواهر دنیاست و رهبر کنگره یهودیان روسیه هم هست. مایکل میری لاشویلی یه عنصر نظامی–امنیتی و سرمایه دار صهیونیستیه، که از فرماندهان ستاد کل ارتش رژیم صهیونیستی محسوب میشه؛ در صحنه های مختلف نظامی هم حضور پررنگی داره." (فیلمی از مایکل میری لاشویلی روی پرده به نمایش درمی آید که او را درحال کمک و صحبت با سربازان صهیونیست نشان می دهد) سید حسین ادامه می دهد: "او به عنوان مبلغ مذهبی افسران عالی رتبه نیروهای ویژه و به عنوان یک هادی عملیات در مناطق مختلف حضور پیدا می کنه. و بارها به صورت عمومی اعلام کرده که با دشمنان اسرائیل در هر جایی از جهان که باشند خواهد جنگید." @nafastazeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین پرده تاریک می شود. سیدحسین می گوید: "حالا میخوام شخصیت واقعی پاول دروف را خوب بهتون نشون بدم تا کاملا متوجه بشید دارید پول تو جیب چه آدمی می ریزید!!!" یه کلیپ روی پرده به نمایش در می آید. سیدحسین درباره مذهب پاول دروف توضیح می دهد: "او به اعتراف خودش یک پاستافاریانیسته." عکس ها خیلی جالبه. (هیولای اسپاگتی) - مبانی فکری و اعتقادی این فرقه شیطان پرستی بر اساس نفی خدای متعال و پیامبران الهیه و تمسخر تمام خلقت، خدا، دین و پیامبرانه و معتقدند که خدا شکل ماکارونیه و پیامبران الهی را هم دزدان دریایی معرفی میکنن و میگن که آنها از طرف خدا مأمور شدند که مردم را گول بزنند فریب بدن و سرکیسه کنند!!! با خودم میگم مطمئناً هر عقل سلیمی می فهمه که پاول دروف، یه جوان دانشجوی شیطان پرست، که شبکه اجتماعی وی کی (VK) رو هم با سرمایه خانواده لاشویلی راه اندازی کرده نمی تونه به یکباره صاحب شرکتی به نام قلعه دیجیتال در آمریکا بشه پس قطعا او فقط یک مهره دست دوم و نمایشی روی صحنه بیشتر نیست. به خودم میام میبینم سید هم داره با ادبیات دیگه همون فکری که من کردم را توضیح میده. خندم می گیره. سیدحسین در ادمه می گوید: "داستان تخیلی و دروغین تلگرام روسی و یا امن بودن تلگرام صهیونیستی را هم احتمالا نوادگان ژول ورن نوشتن." صدای خنده بچه ها بلند می شود. اما سید بی توجه به خنده بچه ها محکم و آرام ادامه می دهد: "و ظاهرا به دنبال خام کردن مردمی هستند که تجربیات آنها بیش از هوش و ذکاوت اونهاست. کسایی که حتی کمترین شناخت ممکن را از تاریخ جهان دارن به خوبی می دونن که دشمنان اسلام، مسلمین و مستضعفین جهان جز به نابودی و حذف ملتی که به بردگی و استثمار آنها در نیومده راضی نمیشن. خب حالا چی شده که ما عزیز شدیم و چنین نرم افزارهایی که میلیون ها دلار هزینه ساخت و نگهداری آنهاست را در اختیار ما قرار دادن. اوونم مجاانی." همه جا ساکت میشه. احمد دوباره میگه: "از این زاویه بهش فکر نکرده بودیم." - اصلا می دونید دیتا سنتر و سرور تلگرام کجاست؟! عکس هایی از محل اصلی دیتا سنتر و سرور تلگرام روی پرده ظاهر می شود. - دیتا سنتر (Data Center) جنگ افزار اینترنتی تلگرام، متعلق به شرکت قلعه دیجیتال(Digital Fortress)، در غرب کشور آمریکا، شهرستان کینگ واشنگتن و منطقه تاکویلا(Tukwila) در نزدیکی سیاتل واقع شده. این دیتا سنتر یک مرکز فوق سری و امنیتی محسوب می شه. اما سرور سایت و نرم افزار تلگرام در لندن و در ساختمان central hall westminsters قرار گرفته که جزء مایملک خاندان پادشاهی انگلیس خبیثه و بخش فنی نرم افزار هم در خیابان ۲۳ - ۲۴ Great James St لندن واقع شده. با اشاره دست سیدحسین، حس چراغ ها را روشن می کند. سیدحسین خیلی نامحسوس برای چند ثانیه به صورت هایی که زمزمه های علاقه مندی به تلگرام را شنیده بود نگاه می کند؛ بعد با لحنی پرسشگرانه می گوید: "این عجیب نیست و شما را به فکر فرو نمی بره که چطور می شه ساکنان کاخ باکینگهام، یک نرم افزار به اصطلاح تعاملی، اینقدر براشون مهم و عزیز بشه که سرور آن را در محلی قرار بدن که متعلق به حکومت انگلستانه؟! مریم چند سوال از طرف خواهران برایم می فرستد. آرام می روم کنار سیدحسین و همراهم را می گذارم روبرویش. @nafastazeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین کلید را در قفل در می اندازم و بازش می کنم. در به نرمی روی پاشنه می چرخد و آرام می بندمش. از همان حیاط، بلند سلام می کنم. صدای جواب مادر از اتاق پذیرایی می آید. مادر به طرز بی سابقه ای تحویلم می گیرد! خیلی مهربان تر و بیشتر از قبل. اینجور مواقع احساس مسخره ای بهم می گوید باید یا فرش ها را بشویم، یا دیوارها را، یا کابینت ها! مریم با اینکه همیشه در بدو ورودم، با یک کنایه به استقبالم می آید، امروز ساکت است و میزهای پذیرایی را دستمال می کشد.  با همان وسواسِ خاص خودش. گویا خبری شده. اما از مادر نمی پرسم. چون میدانم خودش می گوید. وقتی دست و صورتم را می شویم و لباس هایم را عوض می کنم، مادر تصمیم می گیرد ماجرا را بگوید. به این مهارتش غبطه می خورم. دقیقا می داند چه زمانی هرکدام از ما در شرایط پایدار روحی هستیم تا یک موضوع را مطرح کند. - مصطفی جان، مادر! امشب مهمون داریم. میتونی یکم تو مرتب کردن خونه کمکم کنی؟ می پرسم: "کی قراره بیاد؟" مادر همانطور که میوه ها را داخل ظرف می چیند می گوید: "یه مهمونی خیلی خاصه و یه مهمون خاص. - خب کی قراره بیاد این آدم خاص کیه؟ به مریم رو می کنم که افتاده به جان قاب عکسِ دایی روی طاقچه و گردش را می گیرد. می گویم: "این چش شده، چرا ناراحته حرف نمیزنه؟" مادر ظرف میوه را می دهد دستم تا دهانم را ببندد که سوال نکنم. - اینو بذار رو میز اصلی بعد هم بیا بشقاب ها را ببر. وظایف محوله را در سی ثانیه انجام می دهم و برمی گردم به آشپزخانه. - مامان مهمون کیه چرا نمیگین به من؟ مادر فقط لبخند تحویلم داد. از همان لبخندهایی که مضمونش این است که فعلا حرف نزن و کارت را بکن! مریم دستمال گردگیری را داخل ماشین لباسشویی می اندازد و بدون اینکه به من نگاه کند، می رود به اتاقش. متعجب به مامان می گویم: تا نگین چه خبر شده از اینجا بیرون نمیرم! مادر در حالیکه قربون صدقه ی قد و بالای مریم جانش می رود می گوید: "هیچی مامان جان داره برای مریم خواستگار میاد."  جمله مادر در ذهنم می پیچد و یک لحظه یخ می کنم. روی میز آشپزخانه می نشینم و ابروهایم را می کشم توی هم: "بدون اجازه ی من؟! چرا نگفتین بهم؟" مادر که فهمیده غیرتی شده ام، می خواهد آرامم کند. - نه پسرم جواب آخر را شما باید بدی تا مصطفی عزیزم تأیید نکنه مریم هیچ جا نمیره. گرچه مشخص است که چندان آدم حساب نشده ام و نخواهم شد و فقط این جمله را گفته که دلم خوش شود، اما با این حرفش کمی آرام می شوم. عصبانی و با همان ابروهای درهم کشیده می گویم: "حالا این بیقواره کی هست؟" مادر همچنان آرام می گوید: "پسر شهیده. یه پسر فوق العاده خوب. شما هم میشناسیش." با شتاب از جا بلند میشوم. - کی؟ من کیو میشناسم؟؟ مادر ظرف شیرینی را دستم می دهد: "یکی از بهترین دوستای خودت!" بعد هم از پشت هلم می دهد: "بذارش روی میز. بعدم یه جارو برقی بکش. آفرین پسر خوب!" درحالی که سیم جاروبرقی را به پریز وصل می کنم، دوستانم را یکی یکی از فکرم می گذرانم و به هرکدام ایراد می گیرم. آخرین کسی که به ذهنم می آید سیدحسین است که فرزند شهید هم است اما ازدواج کرده. قبل از اینکه گزینه بعدی به ذهنم بیاید مادر می گوید: "اووووه چقدر فکر میکنی! زهرا خانم (مامان حسن) با دوتا دختراشون دارن میان." - چی؟ حسن؟ این را بلند گفته ام. خیلی بلند، طوری که مادر نهیبم می زند: "آره! چرا داد میزنی بچه؟" مشغول جارو زدن می شوم. با اینکه حسن پسر بدی نیست، ولی از دستش لجم می گیرد. نمی دانم چرا؟!  در ذهنم پرونده حسن را باز می کنم و ورق می زنم تا یک نقطه سیاه پیدا کنم. اما چیزی دست گیرم نمی شود. کمی بهم برخورده که به من نگفته اند. به طرز عجیبی دوست دارم سر به تن حسن نباشد! سعی می کنم به خودم بقبولانم که نباید اینقدر حساس باشم و اینها فقط احساسات برادرانه است که نباید بیش از حد قلیان کند! اما برای آرام کردن خودم، باید امشب حداقل چشمم به حسنِ بیچاره نیفتد! وقتی زنگ در را می زنند، هم من و هم مرتضی آماده ایم که برویم مسجد. به مادر هم گفته ام و مادر هم که حالم را می دانست، مخالفتی نکرد. گر چه انگار دلش می خواهد باشم. حسن پشت سر مادر و خواهرهایش، با گردن کج و چهره مظلوم وارد خانه می شود. از صورت خندان و شیطنت هایش خبری نیست. باورم نمی شود کت و شلوار پوشیده باشد؛ تاجایی که یادم است از کت و شلوار بیزار بود! یعنی من هم شب خواستگاری این شکلی می شوم؟! خدا نیاورد آن روز را!! همزمان با ورود حسن، من و مرتضی خارج می شویم. چشم غره ای به حسن می روم که تمام ناسزاهایی که بلدم را منتقل کند. حسن هم دقیقا می فهمد منظورم را. @nafastazeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین مرتضی که حسابی با سیدحسین صمیمی شده، به گرمی سلام و علیک می کند و دست هم را می فشارند. می نشینیم کنار هم، در شبستان مسجد. دست سید چند جلد کتاب بود. ظاهرا بچه های دیگه پس آورده بودند. مرتضی کتابی که از سیدحسین امانت گرفته بود را پس می دهد. سیدحسین می پرسد: خوب آقامرتضی! نوش جونت! حال کردی باهاش؟ - خیلی! عالی بود! واقعا چقدر بده که ماها که بچه شیعه ایم قدر نهج البلاغه رو نمی دونیم، ولی یه کشیش مسیحی از روی نهج البلاغۀ ما توی کلیسا موعظه میکنه.  سیدحسین با رضایت سر تکان می دهد: "حالا چی بدم بخونی؟" به مجموعه کتاب هایی که در دستش هست اشاره می کند: "اینا را بدم بخونی؟"  - دوجلدشو خوندم. همین کتاب رویی رو دادم مامانم هم خوندن، خیلی دوستش داشتن و گریه کردن باهاش. آخه داستانش شبیه ماجرای داییمه.  سیدحسین آهی می کشد: "خدا رحمت کنه همه شهدا رو." - خب پس من جلد سه و چهارش را بهت میدم.  مرتضی انگار منتظر بوده سوالش را بپرسد: "فرق ما با اونا چیه آقاسید؟ مگه اونا جوون نبودن؟" سیدحسین چشمهایش را تنگ می کند: "منظورتو نمی فهمم؟!" - یعنی ببینید! من الان ۱۶سالمه. دوست دارم آزاد باشم، تفریح کنم، جوونی کنم... کلی سوال هم تو ذهنمه که براش دنبال جواب می گردم. خیلی از دوستام مثل منن. ولی شهدا هم همسن من بودن و اینجوری فکر نمیکردن! چرا؟ سیدحسین چند بار کتاب هایی که روبرویش بود را بالا پایین می کند و می گوید: "میدونی فرق ما چیه با شهدا؟" صبر نمی کند و ادامه می دهد: "اونا هم، بحران و چالش و سوال داشتن. اونا هم، تفریح رو دوست داشتن. ولی فرقشون اینه که توی همین بحرانا و سوالا و علاقه ها متوقف نشدن. یعنی این چالش ها رو تبدیل کردن به فرصت. تونستن بفهمن جاشون دقیقا کجای دنیاست و چکار باید انجام بدن؟ اونا تفریحاشونم همین بود که سرجاشون باشن و وظیفه شونو انجام بدن." از بین کتاب ها، کتابی با جلد کرم رنگ بیرون می کشد و به مرتضی نشان می دهد. روی جلد، عکس مردی ست با چشم های روشن، صورت استخوانی و محاسن خرمایی. آشناست... زیر عکس نوشته: «ادواردو». - این کتابو بخون. درباره شهید ادواردو آنیلیه. کسی که قشنگ ثابت کرد هدف زندگی، خیلی بالاتر از چیزاییه که ما می بینیم. فرقی هم نمیکنه کجا به دنیا اومده باشی. مرتضی کتاب را می گیرد و می گوید: "رمانه؟"  - آره ولی چه رمانی! ماجراش واقعیه. داستان مستند ادواردو که چطور ساختنش. باید بخونی تا بفهمی چی میگم. خیلی عالیه. مرتضی لبهایش را جمع کرده و دقیق شده به چهره سیدحسین. بعد می پرسد: "اگه کسی از خدا ناامید باشه، چکارش باید کرد؟" - باید دلیلشو فهمید، فکر کرد... ولی همیشه باید یادش آورد که اگه خلق شده یعنی خدا حواسش بهش هست و اگه خدا دوستش نداشت خلقش نمی کرد. به سرم می زند از سیدحسین بخواهم کتابی معرفی کند که به درد مریم بخورد. اما قبل از آنکه از فکر و خیال بیرون بیایم و پیشنهادم را مطرح کنم، سیدحسین میفهمد گرفته ام. دست میزند سر شانه ام: "چی شده آسیدمصطفی؟ پلاسکوت آتیش گرفته؟!" لبخندی تصنعی می زنم و می گویم: "نه بابا! خوبم!"  سیدحسین چند بار دیگر با کف دست می کوبد به شانه ام: "آره! تو گفتی و منم باورم شد!" صورتش را آورد نزدیک گوشم و گفت: "حسن برام گفت. مبارک باشه. می دونم ناراحتی، حقم داری. ولی نگران نباش، حسن بچه ی خیلی خوبیه." کتابی از بین کتاب ها بیرون می آورد و می گوید: "خانمم هم اینو دادن برای همشیره تون! برای دختر خانم ها به درد میخوره! روی جلد سفید کتاب، چند گل سر نقاشی شده. سیدحسین توضیح می دهد: "خانمم می خواستن خودشون بدن به حاج خانم، ولی نتونستن بیان. منم یه قسمتاییشو خوندم. در باره زندگی مدافعین حرمه. خانمم می گفت برای دختر خانمایی که میخوان ازدواج کنن خوبه. اتفاقا شما هم بخون که یاد بگیری چطور برادر زن بازی در بیاری!"  کتاب را می گیرم و نگاهی به ساعت می اندازم. باید تا الان رفته باشند. به مرتضی اشاره می کنم که برویم. از سیدحسین تشکر می کنم و راه می افتم سمت موتورم. مرتضی هم پا به پای سیدحسین، آرام می آید و با هم حرف می زنند.  وقتی می خواهد سوار موتور شود، سیدحسین چشمکی برای مرتضی می زند و می گوید: "بعدا بازم حرف می زنیم دربارش. فعلا یاعلی!"  مرتضی خیلی سرحال شده با حرفا و کتاب های سیدحسین. انزوا و گوشه گیری اش کمرنگ تر شده و حتی از حرف هایش فهمیده ام می خواهد به دوستانش هم کمک کند. مادر هم که از سرحالی مرتضی خیلی خوشحال شده، هر روز با دیدن مرتضی به جان سیدحسین دعا می کند.  @nafastazeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین حس کنجکاوی ام باعث می شود یکراست بروم به اتاق مریم. مثل همیشه ناگهانی. مریم هم مثل همیشه ازجا می پرد و این بار گوشی که توی دستش بود به زمین می افتد. وقتی دیدم رنگش مثل گچ دیوار سفید شد، تصمیم گرفتم روی عادت به در زدن و اجازه گرفتن کار کنم! بلافاصله معذرت خواهی می کنم ولی مریم فقط خیره شده به من. - خواهرجون ببخشید دیگه ناراحت نشو حالا بگو چه خبر؟ بازهم نگاهم می کند. خواهری چی شد با حسن صحبت کردی؟ چطور بود؟ جواب رد دادی؟ نمی دانم چرا دلم می خواهد جواب رد داده باشد!؟ حسن که پسر بدی نیست. اتفاقا خیلی هم دوستش دارم. ولی همان احساساتی که ذکرش رفت، باعث شده حالم گرفته شود. باید روی خودخواهی هایم هم کار کنم. از یک حدی که بگذرد، دیگر اسمش نمی شود غیرت، می شود خودخواهی! مریم نگاهم نمی کند، اما هنوز ساکت است. انگار با رفتارش می خواهد به من بفهماند حوصله ندارد. مادر صدایم می زند و به آشپزخانه احضارم می کند و آرام می گوید: "مریم را فعلا کاری نداشته باش عزیزم. بذار فکراشو بکنه." با همان حالت ناراضی می پرسم: "چه خبر؟ چطور بود؟" - زهرا خانم خیلی وقته مریم را برای پسرش نشون کرده. امشب هم حسن آقا و مریم با هم صحبت کردن، فک می کنم هر دو پسندیدند چون فقط میگه هر چی شما و پدر و مصطفی بگید... ته دلم هم خوشحالم، هم غمگین. خوشبختی مریم خوشحالم می کند، اما دوست ندارم از خانه مان برود. اصلا اصل حرفم شاید همین باشد، نه اینکه به من نگفته اند ماجرا را. شاید هم نگران یک عمر زندگی مریمم که از قدیم بزرگترها می گفتند: «الکی که نیست! بحث یه عمر زندگیه!» و من نمی دانستم آینده چیست؟ بیچاره مریم! حتما او که باید تصمیم اصلی را بگیرد بیشتر درگیر است با خودش. - فردا زهرا خانم زنگ میزنه تا جواب بگیره. مادر این را می گوید. اخم هایم را درهم می کشم و می گویم: حالا چه عجله ایه. مادر فقط لبخند میزند و چیزی نمیگوید. واسطه آشنایی مادر با خانواده حسن، کلاس های خواهران مسجد بود. خیلی با هم صمیمی شده بودند. سیدحسین در واقع واسطه خیر شده! می نشینم ترک موتور و یکبار دیگر کوچه ها را نگاه می کنم. آمده ام برای تحقیق. وظیفه محوله از سوی پدر است که خودم البته بسیار مشتاق بودم که انجامش بدهم. الکی که نیست! نمی شود خواهرمان را بدهیم به یک پسر خیلی خوبِ بسیجی!!! باید تحقیق کنیم!!! البته خانواده حسن، از تحقیق من سربلند بیرون آمده اند و الان می روم که نتایج را گزارش بدهم. نتایج را برای مادر و مریم می گویم و به پدر هم از طریق تلفن اعلام می کنم. حالا هم گوش به زنگ تلفنم. عصر صدای زنگ تلفن بلند می شود و از حالت سلام و علیک گرم مادر می فهمم زهرا خانم است. مثل یوزپلنگ ایرانی از اتاق بیرون می آیم و می نشینم کنار مادر. مریم اما توی اتاقش است، گرچه شک ندارم الان چسبیده به در و دارد سعی می کند محور گفت و گوهای مادر را بفهمد. پدر هم با همان نگاه عمیق، خیره شده به مادر. مادر بعد از مدتی گوش دادن می گوید: اشکالی نداره خیلی هم خوبه ولی اجازه بدید پدر مریم جون می خواد یه جلسه تنها با حسن آقا صحبت کنه، بعد ان شاءالله برای دادن جواب نهایی مزاحمتون میشم. دم پدر گرم... امیدوارم خوب حالش را جا بیاورد... @nafastazeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین نگاهم به سیدحسین است و فکرم کنار مرتضی. بعد از آخرین ملاقات با سید حالش خیلی بهتر شده. مرتضی فقط یکی از آنهمه جوان و نوجوانیست که روی لبه تیغ راه رفته اند و می روند. مرتضی توانست از بحران بیرون بیاید؛ اما خیلی از همسن و سال هایش... هر هفته با مرتضی می آییم جلسه. با بچه های مسجد صمیمی شده و الان هم کنار احمد نشسته. سیدحسین که شروع می کند، حواسم را می دهم به او. سیدحسین کاغذی را از جیبش درمی آورد و می گوید: قبل شروع بحث اول سوالات دوستان را جواب میدم بعد بقیه بحث را ادامه میدیم. یکی از دوستان پرسیدند: اگه دشمن از اطلاعات ما استفاده میکنه، ما هم از برنامه های اونها استفاده می کنیم و از جهات مختلف، اعتقادی، سیاسی، اجتماعی و... بر علیه دشمن فعالیت می کنیم و سود می بریم. سید حسین حالت خاصی به چهره اش می دهد و با لحن پرسشگرانه می پرسد: "شما مطمئنید دارید استفاده می کنید؟! به نظرتون مورد سوء استفاده قرار نگرفتید...؟؟؟!!! حتما منظورتون این نیست که بفرمائید دشمن اینقدر احمق شده که میلیون ها دلار هزینه ایجاد این چنین شبکه های ضد اجتماعی رو بکنه و بعدش صدها هزار دلار هزینه مدیریت و کنترل و نگه داری و حقوق کارکنانش را در طول روز و هفته و ماه و سال، داشته باشه که چی؟ صرفا یک فضایی درست کنه که شما و دیگران برید علیه ش فعالیت کنید؟!!!! و لابد منتظرید اونم به این وسیله شکست بخوره؟!!!" شلیک خنده بچه ها در سالن می پیچد. بخصوص صدای خنده احمد که همیشه ردیف جلو می نشیند و خیلی بانمک می خندد. سیدحسین خودش هم آرام می خندد. بعد اما جدی می شود: "چطور توقع دارید دشمنی که به بچه داخل رحم مادر رحم نمی کنه! به یک یوزر یا اکانت یا صفحه شما و کسانی که دارید علیه ش فعالیت های اجتماعی_سیاسی می کنید؛ رحم کنه؟! قطعاً اینا برای ما اهل دلسوزی نیستند!! چطور شما مشکلات و معضلاتی که در حوزه ترویج فساد و فحشا، عضو گیری گروهک های ضدانقلاب و تروریستی و ایجاد اختلاف در جامعه به وسیله شایعات و نشر اکاذیب، و هزاران جرم و جنایت دیگه ای که در طول مدتی که این جنگ افزار صهیونیستی به وجود آمده فراگیر شده را نمی بینید؟؟؟!!!! واقعا فکر می کنید شما هم دارید استفاده می کنید و سود می برید؟؟!!!" نفس تازه می کند و انگار چیز تلخی را به یاد آورده باشد، می گوید: "یه موردش دختر یکی از کارکنان نیروهای مسلح بود که از طریق همین تلگرام، با یه پسر رابطه برقرار کرده بود اما بعد از مدتی عکسهاش لو رفته بود... پدر دختره از ترس آبروش خودکشی کرد... می فهمید یعنی چی؟ یکی از نیروهای ما بخاطر تلگرام از دستمون رفت! خدا میدونه چندبار این اتفاق افتاده؟ این یه راه نفوذه برای دشمنی که میخواد نیروهای امنیتی و نظامی و علمی رو از کار بندازه... دشمن اینطوری تا توی خونه نخبه ها میآد جلو و تیر خلاص میزنه! یا شروع به باجگیری میکنه و نیروها رو وادار به جاسوسی میکنه...حالا ممکنه شما بگید ما که نخبه نیستیم؟ خب دشمن برای شما هم برنامه داره برادر من! هر ظرفیتی به نفع خودش توی شما پیدا کنه، با جاسوسی از اطلاعاتت سعی میکنه تو رو تبدیل کنه به برده خودش! ذهن نوجوونای ما رو طوری تو کانالای عرفان های کاذب و آتئیست ها شست و شو میدن که نتیجه ش میشه فحشا و تجاوز و خودکشی و قتل! جوون ۱۷، ۱۸ ساله مرتکب اینایی که گفتم میشه! چرا؟؟؟ بخاطر سمپاشی های دشمن که ما خودمونو درمعرضش قرار دادیم! ببینید اینهمه کانال و گروه مذهبی تو تلگرام ساختیم، کمتر شد این فسادها یا بیشتر شد؟!! نتیجه ای هم داد؟!! به مرتضی دقیق شده ام که با دهان باز به حرف های سیدحسین گوش میکند و تکان نمی خورد. من همیشه وسط سالن و گاهی هم انتهای سالن کنار دیوار می ایستم که کاملا به کلاس مسلط باشم. همچنان نگران مرتضی هستم؛ البته کمتر از قبل. @nafastazeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_بیست_و_پنجم نگاهم به سیدحسین است و فکرم ک
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین سیدحسین با صدای محزون اما بلندی ادامه می دهد: "با این توصیف بازم فکر می کنید دارید سود می برید؟؟؟!!! با این همه آسیب هایی که بعضا حتی قابل گفتن هم نیستن!! فقط با فیلترینگ میشه این ابزار مجرمانه را متوقف کرد. بد نیست بدونید که حضرت آقا مذاکره با آمریکا را به علت ضررهای بی شماری که داره و منفعت هایی که اصلاً نداره ممنوع اعلام کردند. که البته مسئولین توجهی نکردند در نتیجه افتضاح برجام به بار نشست. ایشون تسلط و سیطره و اشراف کامل اطلاعاتی دشمنان اسلام و مسلمین را نیز ممنوع می دونن؛ مسئله ای که متأسفانه به وسیله حضور این جاسوس خانه های همیشه همراه، در فضای مجازی ما در حال وقوعه. پس باید، هم خودمون هشیار و بصیر باشیم و هم به بصیرت بخشی و بصیرت افزایی دیگران بپردازیم و این آیه را همیشه به یاد داشته باشیم که ان کید الشیطان کان ضعیفا..." بعد در حالی که صداش را پایین می آورد با حالت تأثر می گوید: "اینجاست که باید وزارت ارتباطات و دستگاه های مسئول به این سوال مهم پاسخ بدن! که چطور با این کافران حربی که بر طبق نظر قرآن کریم باید با آنان اینگونه برخورد کرد" إِنَّمَا جَزَاء الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَیَسْعَوْنَ فِی الأَرْضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُواْ أَوْ یُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلافٍ أَوْ یُنفَوْاْ مِنَ الأَرْضِ ذَلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ " وارد مذاکره و معامله می شوند انگار که این ملحدین و مشرکین دوستان آنها هستند!!!" نزدیک اذان است. سید حرف هایش را تمام کرده ولی بچه ها همچنان نشسته اند و چشم از دهان سید برنمی دارند. احمد که از همه جلوتر نشسته سوال می کند: "سیدجان ما که از پس دولت برنمی آییم پس چیکار کنیم؟؟" این سوال من هم هست. بعد از ماجرای مرتضی از تلگرام متنفر شده ام ولی به خاطر پایان نامه ام هنوز نتوانسته ام پاکش کنم. سیدحسین با مهربانی اما محکم می گوید: "باید از دولت، اجرای فرمان مقام معظم رهبری در مورد راه اندازی شبکه ملی اطلاعات را مطالبه کنیم. سعی دارد بحث را جمع کند: "مشکل اصلی این نرم افزارها مثل تلگرام و اینستاگرام صهیونیستی فقط بحث محتوای ضداخلاقی و کانال های اینچنینی نیست، بلکه بحث ضدامنیتی بودن آنها و وابستگی به سرویس های جاسوسی تروریستی دولت های صهیونیستیه. و البته موضوع "مخابرات رمز" هم یه بحث کاملا جدی و مهم و غیرقابل چشم پوشیه. که دولت چین همون روزای اولی که تلگرام وارد فضای مجازی شد به خاطر همین موضوع تلگرام را فیلتر کرد. قوه قضائیه و دستگاه های امنیتی ما موظفند با کسانی که در جایگاه حاکمیتی یا دولتی، از صدا و سیما گرفته تا بدنه ی دولت و وزارت ارتباطات و همه ی اونایی که یا مبلغ این نجس افزار صهیونیستی بودند یا با مدیران درجه دو این جنگ افزارها وارد مذاکره و معامله شدند، به سرعت و به شدت برخورد کنه. اما متأسفانه دولت روحانی بیشتر به دنبال رفتارهای عوام فریبانه است و ذره ای دلسوز مردم نیست. و تأسف بارتر اینکه دستگاه های مسئول در این رابطه هم، به خوابی عمیق فرو رفتن و این کید شیطانی دشمن را نمی بینن ویا نمی خوان که ببینند!!!" و در حالی که از جا بلند می شود و لپتابش را جمع می کند می گوید: "جالبه بدونید چند وقت پیش، بعد از آنکه که وزارت ارتباطات با افتخار اعلام کرد که ما با تلگرام وارد مذاکره شدیم، بعضیا دچار توهم شدند که این سرویس های جاسوسی که سر تا پا دشمن ما هستند دیگه دوست و برادر ما شدن و ما می تونیم هر خواسته ای را از این موسسه خیریه (!!!) داشته باشیم" و با خنده ی تلخی ادامه داد: "و لابد فکر کردند که آنها هم با کمال میل دستورات اربابان صهیونیست خودشون را که از قبل صادر شده را کنار میذارن و به فرمان ما لبیک میگن!!!" حسن از پشت سر جلو می آید و آرام درگوشم می گوید: "بریم وضو بگیریم اخوی؟" نگاه تندی بهش می اندازم که خودش را عقب می کشد. با اینکه دلم برایش می سوزد اما باید آدم شود! البته نمی دانم چرا بعد صحبتش با پدر، تا حدودی آدم شده و کمتر شوخی و شیطنت می کند. رفته در لاک خودش. درحالی که سعی دارم ابهتم را حفظ کنم، محکم و جدی می گویم: "بریم!" @nafastazeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_بیست_و_ششم سیدحسین با صدای محزون اما بلندی
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین کلاس های سید حسین به علت تقاضای زیاد، در هفته دو روز شده؛ دوشنبه ها و پنج شنبه ها. من حتما هر دو روز را شرکت می کنم و مرتضی هم حالا دیگر خودش متقاضی است و سعی دارد دوستش امیر را هم با خودش بیاورد. دوربین ها را تنظیم کرده ام و بلندگو هم آماده است. تیر ماه امسال هوا خیلی گرمتر از همیشه است و کولرها با تمام قدرت کار می کنند. به دلم شور افتاده؛ چرا سیدحسین دیر کرده؟ به مناسبت ایام شهادت امام جعفر صادق (علیه السلام) از کامران که صدای بسیار گرمی دارد می خواهم نوحه بخواند تا سیدحسین برسد. همه در تاریکی مشغول سینه زنی هستیم و متوجه نمی شوم سیدحسین مدتی ست که رسیده و انتهای سالن سینه میزند. به کامران می رسانم که تمام کند و چراغ ها را روشن می کنم. - بسم الله الرحمن الرحیم، اول از اینکه دیر رسیدم از همگی عذرخواهی می کنم و از برادرمون که با صدای گرمشون مجلس را نورانی کردن تشکر می کنم. خب کجا بودیم؟ درحالی که لپتاپش را باز می کند، علامت می دهد که نور را کم کنم. - یکی از سوالاتی که پرسیده بودن این بود: مگه تلگرام روسی نیست؟! بنده با وجود اینکه در جلسات قبل کامل با تصویر نشون دادم که تلگرام ربطی به روسیه نداره ولی باز هم خیلی خلاصه توضیح میدم و رد میشم. تصویری از سایت تلگرام روی پرده ظاهر می شود که یک جمله آن را خط کشیده اند. Telegram is not connected to Russia – legally or physically. Telegram’s HQ is in berlin. - سایت رسمی تلگرام علنا اعلام کرده: تلگرام هیچگونه ارتباطی با روسیه ندارد! دیگه سند از این واضحتر؟!! عکس دیگری از صفحه رسمی سایت تلگرام را باز می کند و زبانش را به فارسی تغییر می دهد. - خیلی جالبه به فارسی در شماره ۶ کامل توضیح داده که تلگرام چه از نظر حقوقی و فیزیکی به روسیه وابسته نیست و دفتر مرکزی تلگرام در برلین واقع شده. اما نکته ای که بسیار مهمه و نشون میده این پیام رسان صهیونیستی خطرناکترین جنگ افزار اینترنتی موجوده؛ کلمه ایست که صاحبان تلگرام به آن اشاره کردند. اگر دقت کنید می بینید نوشته Telegram HQ کلمه HQ مخفف headquarters بوده که به معنای مرکز فرماندهی است!!! سید حسین با صدای بلندی ادامه می دهد: "دوستان ببینید دشمنان صهیونیستی با چه نشونه های آشکاری به میدان جنگ اومدن؟!! یعنی خودشون دفتر رسمی این نرم افزار را "مقر فرماندهی" معرفی می کنند اما افسوس که امت حزب الله در غفلت بسر می برند." عکس هایی از دفتر کار تلگرام نشان می دهد که همه زن و مرد با لباس های نظامی و درجه های مختلف در حال کار و فعالیت و مشورت هستند. - وقتی افراد مذهبی، انقلابی و ولایی به خاطر دلبستگی های مادی و لذت های زودگذر دنیوی سعی می کنند سرپوش روی حقیقت بذارن! باید مطمئن شد که جبهه ی خودی توسط دشمن مسموم شده و افرادی که نومن ببعض و نکفر ببعض هستند در واقع دارن به نوعی کمک دشمن می کنند. پاول دروف شیطان پرست همان کسی که مدیریت کودتای صهیونیستی اوکراین در فضای مجازی را به عهده داشته. اما امروز مأموریت این عنصر صهیونیست و عواملی که در داخل و خارج دارن فقط، ایران اسلامی ماست. سیدحسین با شور و حرارت و با سوز عجیبی صحبت می کرد: "تلگرام صهیونیستی بجز اینکه به تنهایی باعث افزایش ۴۰ درصدی جرائم در کشور شده، بسیاری از مفاسد و اختلالات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و امنیتی ناشی از وجود این جنگ افزار صهیونیستیه. البته اینستاگرام در رتبه دوم قرار داره، در واقع تلگرام و اینستاگرام شدن یه مکان امن برای خائنینی که میخوان بوسیله آن به صورت غیرمستقیم علیه نظام مقدس اسلامی توطئه و فتنه کنن. صدایش را بلندتر می کند: "دوستان هوشیار و بصیر باشید و بدونید اگر ما به وظیفه انقلابی خودمون برای فیلتر شدن این نجس افزارهای صهیونیستی، عمل نکنیم. قطعاً به عذاب و قهر الهی گرفتار خواهیم شد. پس صامد و مقاوم در مقابل نفوذی ها بایستیم و بدانیم خدا با ماست. وَاللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ." @nafastazeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_بیست_و_هفتم کلاس های سید حسین به علت تقاضا
❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین سروصدای بچه ها زیرزمین را برداشته؛ سیدحسین هم با بچه ها پینگ پنگ بازی می کند و حسن مشغول تعمیر پایه میز فوتبال دستی است. چقدر مظلوم شده این حسن بنده خدا! بچه هایی که تازه آمده اند از دیدن سیدحسین درحال بازی به شوق می آیند؛ انگار احساس نزدیکی بیشتری به او می کنند و شاید این، دلیل محبوبیت سیدحسین باشد. اینکه اجازه نمی دهد بین او و بچه ها فاصله بیفتد. چنددقیقه به پنج، دست از بازی می کشد و بلندگو و پرژکتور را چک می کند. بچه ها هم نفس نفس زنان یکی یکی می روند دست و صورتشان را می شویند و می آیند. پیامک می آید؛ مریم است: «داداشی میشه از آقاسید خواهش کنی در مورد خامنه ای دات ای ار که تو تلگرام کانال داره یه کم توضیح بدن؟ دادااااش! حسن آقا رو اذیت نکنیااا... خوااااهش... و شکلک لبخند می فرستد. می نویسم: «باشه به سید میگم... اما درباره حسن قول نمیدم!» شکلک عصبانیت می فرستد و می نویسد: «بدجنسی نکن دیگه مصطفی!» لجم می گیرد. اصلا چه معنی دارد؟! یادم می افتد همین هفته پیش رفتیم مشهد و زیرزمین حرم عقد کردند. با آن ادا اصول هایشان! چقدر با مرتضی خندیدیم و با مزه پرانی هایمان صورتشان را سرخ کردیم! خب خنده هم داشت؛ شاید از نظر من. حالا اگر ندیدید! این لفظ «حسن آقا» دو سه روز دیگر تغییر شکل می دهد به «حسن جان» و... بگذریم...! با شیطنت می نویسم: «باشه، کاریش ندارم البته فعلا!» مریم این بار فقط شکلک اخم می فرستد. صدای سیدحسین یادم می آورد جلسه شروع شده: - بسم الله الرحمن الرحیم. چند دقیقه پیش یکی از دوستان پرسید پهنای باند چیه؟؟ میخوام براتون با یه مثال ساده پهنای باند را توضیح بدم: یه اتوبان را در نظر بگیرین، معمولاً هر اتوبان یا بزرگراه دارای چند خط (Line) یا بانده (Band)، که ظرفیت این بزرگراه را معین می‌کنه. مثلاً اگر بزرگراهی دو خطه باشه طبیعتاً به طور هم‌زمان و از یک نقطه از بزرگراه فقط دوتا ماشین امکان عبور دارند و اگر بزرگراهی چهار خطه داشته باشیم به طور هم‌زمان چهار تا ماشین امکان عبور از کنار همدیگه را دارن. خوب حالا کافی است در این مثال به جای ماشین، بیت‌(Bit) و به جای بزرگراه یا اتوبان، سیم یا فیبر نوری که در واقع محیط انتقال اطلاعات هستن، بگذارید. کاملا پهنای باند را متوجه میشید. یه مثال دیگه که خیلی ساده تره، لوله‌های انتقال آب را در نظر بگیرین. هر چقدر قطر لوله آب بزرگ‌تر باشد، امکان انتقال آب بیشتری از یک نقطه به نقطه دیگر را داره. درست مثل پهنای باند، هر چه پهنای باند بیشتری داشته باشیم، امکان انتقال اطلاعات بیشتری از یک نقطه به نقطه دیگر را داریم. در واقع پهنای باند یا عرض باند به شما می‌گه به طور هم زمان چند بیت می‌تواند از کنار هم رد بشه، یا در طول محیط ارتباطی شما با شبکه جا‌به‌جا بشه. متین که ردیف دوم نشسته می پرسد: آقاسید! این که میگن ما پهنای باند را از خارج می خریم یعنی چی؟ میشه یه کم توضیح بدین. @nafastazeh ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️
نفس تازه
❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_بیست_و_هشتم سروصدای بچه ها زیرزمین را برداشته؛ سی
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین - ایران چون شبکه ملی اطلاعات نداره؛ پهنای باند به صورت کلی خریداری میشه. الان چند ساله که تا ۱۹۰ گیگ در ثانیه از ترکیه و روسیه و دبی خریداری میشه البته با واسطه هایی که بحثش خیلی مفصله؛ اما برای شما همینقدر کافیه که بدونید خرید پهنای باند و افزایش اون باعث میشه که وابستگی ما به اینترنت آمریکایی هر روز بیشتر بشه در صورتی که ما با ایجاد شبکه ملی اطلاعات می تونیم اینترنتی سالم، سریع، امن و ارزان داشته باشیم. کم کم وابستگی به جزئی ترین حالت ممکن میرسه. متین دوباره سوال می کند: "خب پس اگر اینترنتمون آمریکاییه دیگه چه فرقی میکنه که داخل تلگرام باشیم یا نه؟؟" - خب نه دیگه!! ببینید اگر دشمنان ما صرفا با کامپیوتر یا صرفا با ویندوز یا با هر سیستم عاملی یا صرفا با موبایل هوشمند دارای سیستم عامل و امکانات خاصی مثل اسکن عنبیه و اثر انگشت و... به اهداف خودشون می رسیدند دیگر در همون قسمت یا همونجا متوقف می شدند، دیگه نیازی به این همه هزینه نداشتند. اینها نشان میده که شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی صهیونیستی حقیقتاً خلاها و باگ های اطلاعاتی دشمن را به صورت کامل پر کرده و ما به عنوان کاربران در این شبکه ها مثل کارگر و عمله ای مجانی برای اونها هستیم. اما بحث ما اینه که تا جایی که می تونیم این تسلط دشمن را کم کنیم و از دشمن به شکلی نرم و غیر ارادی یا ارادی پیروی نکنیم. تصویری از امام خامنه ای روی پرده نمایش داده می شود. کنار عکس، متن حکم حرمت نرم افزارهای صهیونیستی نوشته شده. - ما به جای اینکه انرژی و وقت و امکانات و پول خودمون را صرف تقویت دشمنان اسلام کنیم باید به سمت مطالبه گری شبکه ملی اطلاعات از دولت بریم. وقتی حضرت آقا در مورد فضای مجازی میگن این فضا رها شده و غیرقابل کنترل و غیرمنضبطه پس طبیعتا شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی صهیونیستی که نمیشه هیچ حاکمیتی بر آنها اعمال کرد، فضایی غیر قابل تصور خواهد بود. این مسئله غیرقابل کنترل بودن یعنی چه من برم داخل این فضا و چه نرم، چه بخوام نظم بدم چه نخواهم یه تلاش بیهوده است. چون اساساً غیرقابل کنترله. چون کنترل و فرمان هدایت این شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی در دستان سرویس های جاسوسی - تروریستی دولت های صهیونیستیه. پس باید تلاش کنیم میزان حوزه ی تاثیر و نفوذ و اشراف و تسلط و سیطره ی دشمن را کم و کمتر کنیم و در عین حال با مطالبه گری عزت مندانه و فعالانه، حاکمیت را در انجام وظایف خودش یعنی راه اندازی شبکه ملی اطلاعات کمک کنیم یا بهتره بگم وااااداااار کنیم و از طرف دیگه روشنگری و بصیرت بخشی عمومی و مبارزه با طرح و برنامه و روش ها و تاکتیک ها و ابزار دشمن را هم همزمان انجام بدیم. متین می گوید: "اوووه چقدر کار باید انجام بدیم!!! نمیشه دولت خودش همه این کارا را بکنه؟ پس صدا و سیما چیکارس روشنگری مال صدا و سیماست نه ما!!" @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_بیست_و_نهم - ایران چون شبکه ملی اطلاعات ن
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین همهمه در جمع می افتد و از هر گوشه یه صدای اعتراض به دولت و قوه قضائیه شنیده می شود: - چرا دولت تا حالا برای پیشرفت و رفع اشکالات برنامه های ایرانی اقدام نکرده؟ - حتما دست هایی پشت پرده هست که نمیذاره! - داداش میخوایی پرده را کنار بزنم! - قوه قضائیه هم که خوابه! - یکی نیست اینا را با لگد بیدارشون کنه! این جملات از حضرت آقا به صورت عکس نوشته روی پرده ظاهر می شود که: «در زمان پیامبر (صلوات الله علیه و آله) بیشترین مسائل در خصوص روشنگری، مربوط به منافقین بود و در زمان حضرت علی (علیه السلام) هم اصلی ترین چالش، مواجهه با افراد مدعی اسلام بود که به دلیل هواهای نفسانی در مسیر اشتباه، حرکت می کردند. معنی فتنه همین است و برای مقابله با این جریان گنداب فاسد که تلاش دارد با ابزارهای مختلف خود در افکار عمومی جهان رسوخ پیدا کند، تنها راه، روشنگری و بیان حقیقت است، که وظیفه ای سنگین بشمار می رود. دشمنان ملت ایران و نظام اسلامی همچون کف روی آب هستند که از بین خواهند رفت و آن چیزی که باقی می ماند اصل نظام اسلامی است.» سیدحسین فرصت می دهد تا بچه ها جملات حضرت آقا را کامل بخوانند. بعد در حالی که همراهش را باز می کند و بلند می گوید: "خب حالا بریم سراغ جواب سوال دوم، چرا خود رهبری با توجه به صحبت های خودشون همچنان در تلگرام حضور دارند؟!!" سید حسین با چشم های گرد به همه نگاه می کند. صفحه گوشی را می بندد و می گوید: "کی گفته حضرت آقا تو تلگرام هستن؟!!" عکسی از سایت لیدر روی پرده می آید. تنها مرجع موثق انتشار اخبار رهبر انقلاب اسلامی، روابط عمومی دفتر ایشان می باشد. عکس بعدی پشت سرش ظاهر می شود. از سایت لیدر سوال کردند: "حضور و فعالیت صفحه ای به نام خامنه ای دات آی آر در شبکه های ضداجتماعی صهیونیستی فیسبوک و توئیتر ... را جایز می دانید؟ جواب داده شده، "صفحه مذکور ارتباطی با دفتر ندارد." - برادران دقت کنید! به قول آقای قرائتی زیادی گوش بدید! سایت خامنه ای دات ای آر زیر مجموعه دفتر آقا نیست. زیر مجموعه موسسه انقلاب اسلامیه. دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آقا زیر مجموعه ی موسسه ی پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامیه. سایت دفتر مقام معظم رهبری فقط سایت لیدره. خامنه ای دات آی آر با دفتر معظم له از نظر تشکیلاتی ارتباطی ندارن اما از نظر اطلاعاتی با هم ارتباط تنگاتنگی دارن یعنی تمام آنچه مربوط به حضرت آقاست را منتشر می کنه از بیانات گرفته تا تمام دیدارها و هر جا که ایشون تشریف میبرن همه را منتشر می کنه. اما همیشه یادتون باشه ملاک و معیار ما فتوا و کلام خود مقام معظم رهبریست. ببینید رهبر ما امام خامنه ایست نه خامنه ای دات آی آر. ما نباید احساسی عمل کنیم باید اعتقادی عمل کنیم. ایشون فرمودند، هر گونه تقویت دشمنان اسلام و مسلمین، که با حضور و فعالیت در این شبکه ها ضداجتماعی باشد حرامه و آن را اعانه به ظالم معرفی کردند و جالب اینکه این حکم، در خود سایت خامنه‌ای دات آی آر بصورت واضح موجوده. @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_ام همهمه در جمع می افتد و از هر گوشه ی
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین همزمان با جمله آخر سید حسین این جمله حضرت آقا درشت روی پرده ظاهر می شود: «گفتند که کسانی به عنوان نماینده‌ی رهبری از زبان رهبری حرف میزنند. خب، من خودم هنوز که الحمّدلله زبانم از کار نیفتاده؛ حرف خود من که مقدّم به حرف آنها است. آنچه من میگویم، حرف من آن است؛ کسانی هم که حرف میزنند - نمایندگان رهبری و منصوبین رهبری و مانند اینها که تعداد زیادی‌اند - از قول رهبری نمی گویند؛ این را توّجه داشته باشید.» محسن که همیشه یک دفتر با خودش دارد و مرتب و منظم حرف های سید را می نویسد، سوال می کند: "سید جان پس اینکه میگن خود حضرت آقا در یه جلسه خصوصی به عده ای اجازه دادن برن تو تلگرام فعالیت کنند چیه؟!!" سید حسین چند تا کلیک رو کیبورد لپتاپش میزند. این صحبت حضرت آقا که با خطی خوش نوشته، روی پرده نقش می بندد: «نکته‌ی اوّل اینکه آنچه بنده اینجا در این جلسه یا در جلسات عمومی میگویم، عیناً همان حرف هایی است که در جلسات خصوصی به مسئولین، به رئیس‌جمهور محترم و به دیگران میگویم. این خطّ تبلیغی‌ای که دیدیم و می‌بینیم دنبال میکنند که بعضی از خطّ قرمزهایی که رسماً اعلام میشود، در جلسات خصوصی از آنها صرف‌نظر میشود، حرف خلاف واقع و دروغی است. آنچه ما اینجا به شما میگوییم یا در جلسات عمومی میگوییم، عیناً همان حرفهایی است که به دوستان، به مسئولین، به هیئت مذاکره‌کننده، همانها را بیان میکنیم؛ حرفها یکی است.» محسن با سرعت آدرس صحبت حضرت آقا را می نویسد. - این صحبتی که میگی هیچ جا ذکر نشده حتی در همون خامنه ای دا آی آر هم نیست حضرت آقا به هیچکس نگفتن برید در تلگرام فعالیت کنید. تازه اونجاهایی هم که این صحبت پخش شده کلمه تلگرام را داخل پرانتز نوشته اند؛ یعنی چی؟!! یعنی اینکه حضرت آقا به هیچ وجه نگفتن برید در این جاسوس خانه فعالیت کنید. چون ایشون خوب میدونن که فایده ای نداره بذارید براتون یه چیزی تعریف کنم که کاملا متوجه بشید. حسن آرام و با احتیاط(!) از پشت سر درگوشم می گوید: "سید جان! سیدحسین امشب قبل از نماز میره خونه باید زینب کوچولو را ببرن دکتر حالش خوب نیست مریض شده گفتن ما بچه ها را تا نماز مغرب جمع و جور کنیم و مراقب باشیم." -آخیی!! باشه به مامان و مریم میگم که خودشون برن. با ترس و لرز و هزاربار رنگ به رنگ شدن می گوید: خب میدونی... چیزه... آخه منم نیستم با مریم خانوم قرار دارم... چقدر جوگیرند اینها! دیشب بیرون بودند! حساب می کنم که اگر بزنم پس گردنش کمتر صدا ایجاد می شود یا اگر چهارتا استخوان را در دهانش خورد کنم؟ که یکباره متن پیامک مریم میاید جلوی چشمم: "دادااااش! حسن را اذیت نکنیااا... خوااااهش..." @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_یکم همزمان با جمله آخر سید حسین این
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین چشم غره ای به حسن میروم: باشه خوش بگذره... فقط بخدا بفهمم مثل دفعه قبل تکخوری کردی من میدونم و... استغفرالله! با صدای سید حسین صورتم را به طرف سید برمی گردانم و از حسن خداحافظی می کنم. - بذارید یه خاطره از حضرت امام خمینی براتون بگم تا کامل متوجه بشید چرا میگم محاله خود حضرت آقا مستقیما بگن برید تو این نرم افزارهای صهیونیستی فعالیت کنید! اولا این همیشه یادتون باشه در اسلام، برای هدایت افراد هدف وسیله را توجیه نمی کند. قبل از پیروزی انقلاب زمانی که امام خمینی در نوفلوشاتو بودن، بی بی سی میآد محضر حضرت امام و میگه پیام های انقلاب ایران را به ما بدهید تا پخش کنیم. امام می فرمایند: شما خودتان مانع و دشمن این انقلاب هستید و بیرونشان می کنن. اینکار امام حکمت های زیادی داشت. یکی اینکه اولا دشمن بواسطه اینکه پیام ها را داشت می تونست نهضت را به انحراف بکشونه و بعد حتی اگر انقلاب پیروز هم میشد بازم می تونستن انگ انگلیسی بودن، به انقلاب و حضرت امام بزنن. و حتی هر سندی که می خواستن، می ساختن و میگفتن امام این ها را خودشون به ما گفتن و تنها بخاطر همین خطای راهبردی، آن اسناد جعلی را منتسب به گذشته امام و انقلاب و نهضت می کردند. آقا امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه ۱۲۵ نهج البلاغه می فرمایند: أَتَأمُرُونِّى أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ... یعنی مولا هیچگاه برای رسیدن به پیروزی ظلمی را انجام نمی دهند. یعنی در حقیقت میخوان بگن، هدف وسیله را توجیه نمیکنه. ما هزاران راه نرفته برای هدایت مردم و هزاران راه نرفته برای ضربه زدن به دشمن و پایان بسیاری از مشکلات بصورت ریشه ای، داریم اما اونها را انجام نمیدیم و فقط می خواهیم بریم داخل تلگرام و اینطور نشان بدیم که میشه با ابزار دشمن و تحت حکومت دشمن، مردم را هدایت کرد، حالا به هر قیمتی که شده. در حالیکه به همه بچه ها نگاه می کند با صدای بلند می گوید: "برادر من! کار هدایت اگر کار آسانی بود اگر کاری بود که به هر وسیله ای می شد انجام داد؛ آقا رسول الله (صلوات الله علیه و آله) صدای بلند و رسای صلوات بچه ها نشان از سرحالی و دقت و توجه آنها بود. - اگر برای رسیدن به هدف می شد هر کاری کرد که آقا رسول الله مسجد ضرار را تخریب نمی کردن!! ما و شما و دیگران، از نظر استدلال و منطق و عقلانیت از حضرت رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله) بالاتریم؟ و مثلا قدرت هدایت گری بیشتری داریم نستجیربالله...؟؟؟ با استدلال شما، آقا رسول الله (صلوات الله علیه و آله) با اون کلام نافذ الهی که داشتن نمی تونستن برن داخل مسجد و اهل مسجد را جمع کنن و یک کلاس توجیحی براشون بذارن و...تمام...؟!! یعنی با استفاده از مسجد خود اون منافقین مردم را هدایت کنن؟؟ نهههه!!! سیره ایشان تخررریب مسجد ضرار بود. تازه اونجا که مسجد بود باید تخریب میشد، فرمان الهی بود. اینجا که تلگرام و اینستاگرام صهیونیستیه و یک فحشاخانه ست. تازه بر فرض محال هم که هدف وسیله را توجیح کنه، این سقف دعوت مردم به بیرون آمدن از تلگرام کجاست...؟؟؟ کجا میگیم خب ما رفتیم هدایت کردیم و گفتیم و تمام شد، حالا اومدیم بیرون... چه مدت زمانی...؟؟؟!!! چرا هر کس وارد میشه دیگه خارج نمیشه همونجا میمونه و زندگی میکنه!!! همه سکوت بودند و با دقت گوش می کردند. حتی اون کسانی که معتقد به فعالیت در تلگرام بودند و گاهی صدای غرغر کردنشان شنیده می شد الان ساکتند. @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
در بدو ورود به حیاط مسجد، صدای بسم الله الرحمن الرحیم... سیدحسین را می شنوم. احساس خیلی بهتری نسبت به جلسات قبل دارم. امروز بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و وقتی داشتم از استادم خداحافظی می کردم گفتم: "استاد من دیگه تلگرام ندارم. من دیگه هر چی بخوام حضوری میام می گیرم؛ شما هم هر کاری داشتید یا سروش نصب کنید یا تلفن و پیامک بزنید بنده سه سوت در خدمتم." خوشبختانه در این مدت که با سید حسین آشنا شده ام و صحبت هایش را به دوستانم منتقل می کنم؛ خیلی ها از تلگرام خارج شدند و تعدادی هم در کلاس های مسجد شرکت می کنند. با سر و دست به سیدحسین سلام می کنم. یکی از بچه ها مشغول تعریف خاطره مباحثه اش با استادش است. با آب و تاب و هیجان تعریف می کند و با اینکه اصل حرف هایش جای تأسف دارد، شوخی و خنده را چاشنی اش می کند. بعد از او، یکی دیگر از بچه ها راه او را پیش می گیرد و از بحث هایی می گوید که با دوستانش داشته و تا ایستگاه بی آر تی و داخل بی آر تی ادامه داشته؛ تا جایی که صدای مسافران از بلند بلند بحث کردنشان درآمده بوده و هر کس تکه ای می انداخته! و جالبتر اینکه موقع پیاده شدن دو آقای میانسال همراهش پیاده شدند و از او خواستند چند دقیقه در ایستگاه بنشیند و اصل بحث را توضیح بدهد. ولی همین چند دقیقه کار را به تاریک شدن هوا می کشاند طوری که مادرش با نگرانی زنگ زده که کجایی پسر، دلم هزار راه رفت! او هم گفته سر خیابان در ایستگاه بی آر تی. یک وقت می بیند مادرش ایستاده و از دور نگاهش می کند. بالاخره تلفنش را به آن دو نفر باز نشسته می دهد تا بتواند خداحافظی کند. ولی نکتۀ شیرینش اینکه همان شب تلگرام و اینستاگرام را از گوشی هر دو مرد به درخواست خودشان پاک کرده و به جای آنها، سروش و ویسگون را نصب کرده بوده... بچه ها از بس خندیده اند، اشک هایشان روان گشته(!) و دل هایشان درد گرفته است! سیدحسین هم با نمک تر از بقیه می خندد. آرام از پشت سر به حسن نزدیک می شوم و ناگهان دستم را محکم میزنم سر شانه اش. دومتر از جا می پرد و با چشم هایی که از حدقه بیرون زده، نفس نفس زنان برمی گردد: "یا جده سادات (سلام الله علیها)! می زنم زیر خنده. قیافه اش موقع ترسیدن خیلی بامزه می شود. خنک می شوم، طوری که انگار که در اوج گرما، درون وجودم کولرگازی روشن کرده باشند! طفلک حسن، میداند زورش به من نمیرسد و الان هم وقت تلافی کردن نیست. برای همین بریده بریده می گوید: "سلام... آقاسید... ترسیدم... خوبید... شما...؟ بی صدا می خندم: "علیک سلام! بعلههههه! الان خوبتر هم شدم! شما گویا بهتری؟" - الحمدلله! - موضوع چیه امروز کلاس نداریم؟ @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
- امااااا مطلبی که مورد توجه قرار نگرفته اینکه، اگر دشمنان اسلام و مسلمین با گوگل به همه خواسته های مالی و اطلاعاتی خودشون می رسیدن، مسلما موبایل را نمی ساختن اندروید را نمی ساختن و بعد این نرم افزارها و پیام رسان ها را طراحی نمی کردن و نمی ساختن. اگر ما با گوگل تا مچ پا در باتلاق فرو میریم قرار نیست با عضویت و فعالیت در این شبکه ها و نجس افزارهای صهیونیستی با اراده شخصی خودمون، سرمون را هم داخل باتلاق فرو ببریم!!! ما باید سعی کنیم همین پای خودمون را هم از باتلاق بیرون بکشیم نه اینکه سرمان را هم در آن فرو ببریم. ما هر مقدار که از میزان نفوذ و تاثیر و اشراف و تسلط و حاکمیت دشمن بر خودمان را کم کنیم یه قدم مبارک برداشتیم. سامیار که تازه دارد یخش باز می شود آرام می گوید: آقا سید چون الان مثلا پارسی جو اصلا قابلیت گوگل را نداره اصلا نصب نمیکنن!! یا همین نرم افزار سروش را میگن سرعتش پایینه امکاناتش مثل تلگرام نیست میگن یه نرم افزار مثل تلگرام درست کنید اونوقت ما میاییم بیرون. سیدحسین باز هم می خندد: "لابد دنیا قبل از تلگرام و گوگل صهیونیستی اصلا دنیا نبود؟؟؟!!! درحالی که لپتاپش را برای پیداکردن چیزی زیر و رو میکند جدی و قاطع می پرسد: شما تابع امام خمینی هستید یا نه؟؟؟ امام خمینی فرمودند: "ما اگر امر دایر بشود به اینکه برگردیم به حال سابق بشریت، و با الاغ از این طرف به آن طرف برویم و آزادی‌مان را حفظ بکنیم، یا خیر، بنده آقای کارتر و امثال او از ابرقدرت ها باشیم و زندگانی های فلان و کذا داشته باشیم، ما آن را ترجیح می‌دهیم، ملت ما آن را ترجیح دارد می‌دهد. ملت ما شهادت را دارد ترجیح می‌دهد، و می‌گوید که ما می‌خواهیم شهید بشویم."”امام می فرماید ما حاضریم به عقب برگردیم اما بنده و غلام کارتر و ابرقدرت ها نباشیم. احمد که از این جملات به وجد آمده، بلند تکبیر می گوید و بقیه را با خودش همراه می کند. سید حسین مستقیم تو چشم های سامیار نگاه می کند و می گوید: ازشون سوال کن آیا میشه به صرف اینکه الان نرم افزاری مثل تلگرام نداریم از ظالمین حمایت کنیم؟!! سوال کن کدام مرجع و عالم دینی اعانه به ظالم و تعاونوا علی الاثم والعدوان را حلال و جایز یا مستحب و واجب دونسته؟!! بعد در حالی که به تمام بچه ها نگاه می کرد گفت: "ماجرای صفوان جمال را شنیدید؟" همه تقریبا گفتند: "نهههه" @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
سید حسین خیلی ساده، روان و با محبت برای سامیار توضیح می داد. - صفوان مردی بود که - به اصطلاح امروزیا - یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که در آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدری باکلاس، متشخص و وسائلش زیاد بود یعنی شتراش با کیفیت، سرحال، قوی و قبراق بودند که گاهی دستگاه خلافت هارون الرشید، از شترهای او برای حمل و نقل بارها استفاده می کرد. یه روز هارون برای سفر مکه، لوازم حمل و نقل او را خواست. قرار دادی هم با او بست برای کرایه لوازم. صفوان بعد از مدتی یه روز که در حضور امام کاظم علیه السلام بود، حضرت از او سوال کردند: صفوان چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر (هارون الرشید) کرایه دادی؟ _آخه صفوان شیعه و از یاران امام بود_ صفوان جواب داد: من که به او کرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الا کرایه نمی دادم. حضرت فرمودند: پولت را گرفتی یا نه؟ گفت: نهه، هنوز نگرفتم. حضرت فرمودند: به دل خودت یک مراجعه ای بکن، الآن که شترهات را به او کرایه دادی، آیا ته دلت دوست داری که لا اقل هارون این قدر زنده بمونه که برگرده و کرایه تو را بده؟ صفوان گفت: بله، منتظرم برگرده تا پول من را بده. حضرت فرمودند: تو همین مقدار که راضی به بقای ظالم هستی گناه است. هارون یک وقت خبردار شد که صفوان تمام کاروان و وسائلش را یکجا فروخته است. دستور داد او را بیاورید. او را حاضر کردن. هارون پرسید: قضیه فروختن کاروانت چیه؟ گفت من پیر شدم، دیگر این کار از من ساخته نیست، فکر کردم اگر کار هم می خواهم بکنم یه کار ساده ای باشه. هارون گفت: راستش را بگو، چرا فروختی؟ گفت: راستش همینه. گفت: نه، من می دونم قضیه چیه. موسی بن جعفر (علیه اسلام) به تو گفته شترهات را به من کرایه نده، و به تو گفته این کار، خلاف شرعه. انکار هم نکن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور می دادم همین جا اعدامت کنند. سید حسین با شور و حرارت توضیح می داد: این موضوعِ کمک به ظالم خیلی مهمه دوستان. شما به همین میزان که دوست دارید از این نرم افزارها استفاده کنید و دوست دارید که این نرم افزارها همچنان پایدار باشند و بساطشون پهن باشه. به همین میزان دارید کار خلاف شرع انجام میدید. سامیار حرفی نمی زد و فقط به سید نگاه می کرد. - هیچکس از اینکه مورد سوء استفاده قرار بگیره خوشحال نمی شه چه مذهبی باشه چه غیر مذهبی!!! صهیونیست ها با ایجاد شبکه های ضد اجتماعی_جاسوسی نه تنها سود کلان اقتصادی بدست میآرن که سیطره و تسلط همه جانبه خودشون را هم گسترده تر می کنن. قطعا هیچ مسلمونی، چه شیعه چه سنی چه انقلابی ولایی و چه غیر انقلابی، راضی به تقویت این دشمنانی که در طول تاریخ این سرزمین، از هیچ جرم و جنایتی علیه مردمانش کوتاهی نکردن، نیست. @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
موتور را روی جک میزنم و پیاده می شوم. پنج دقیقه ای دیر رسیده ام. می دانستم سیدحسین ذاتا انسان آنتایمی ست اما مطمئن بودم بقیه بچه ها دیرتر می آیند و برای همین، با آرامش راه افتادم. سیدحسین گوشه ای دست در جیب قدم میزند. حسابی رفته توی فکر؛ طوری که وقتی سلام می کنم ازجا می پرد. اما خیلی زود می خندد و دست می دهد: "به! آسیدمصطفی!" - کسی از بچه ها نیومده؟ - نه! امروز قرارمون فرق داره. حسن که فعلا دستش بنده. سرم را تکان می دهم و طعنه میزنم: "خیـــــــــــلییییی!" - بقیه بچه ها هم نمیان، فرداست قرارمون. امروز فقط علی و نیما و سامیار میان. وقتی قیافه متعجبم را می بیند توضیح می دهد: "برای حل همون مشکل که گفته بودی. گفتم خودمون باشیم بهتره." سریع یاد هفته قبل می افتم که خیلی اتفاقی جای خط هایی نسبتا موازی را روی مچ سامیار دیدم. یعنی وقتی در وضوخانه، سعی می کرد دور از چشم بچه ها آتل را از دستش باز کند، حواسش نبود که من آنجا هستم و وقتی فهمید هم به روی خودش نیاورد و دستش را پنهان کرد. خط های قرمزرنگ، جای تیغ بودند به گمانم. همانجا بود که چراغ قرمز آژیر مغزم روشن شد و به سیدحسین گفتم. سیدحسین هم البته چیزهایی می دانست، اما باورش نمی شد سامیار... سیدحسین همیشه حواسش هست به جمع بچه ها؛ اگر کسی را ببیند که تازه وارد است، سعی می کند با او صمیمی شود و بکشاندش به هیئت و مسجد. روی تک تک افراد با توجه به اخلاقیات هر کسی برنامه دارد. مثلا فلانی خوردنی دوست دارد، فلانی اهل فوتبال است، آن یکی زیاد سینما می رود. روی همین حساب ها جمع های دوستانه و سالم درست می کند که بچه ها خوش بگذرانند و در حین همین خوشی ها، کم کم جذب هیئت و مسجد شوند. سیدحسین معتقد است بچه ها باید در جامعه ای که پر از جذابیت های کاذب و وسوسۀ شیطان است، لذت حلال را بچشند که سمت گناه نروند. می گوید لازم نیست ما برای جذب جوانان، گناه را - ولو کمی - در جمعمان راه بدهیم و از اصولمان عقب بکشیم. فطرت جوان دنبال نشاط همیشگی می گردد که در جمع های ایمانیِ شاد پیدا می شود. چندوقتی هم هست که بیشتر از همه روی سامیار تمرکز کرده. این وسط از علی هم کمک می گیرد. علی چون همسن سامیار است، راحتتر باهم ارتباط می گیرند. خود علی هم بچه خوب و سربه راهی ست، از آن بچه مثبت های ریشو که پیراهنشان را روی شلوارشان می اندازند و سنگ های کف خیابان را می شمارند! البته نه اینکه خشک باشدها، نسخه دوم سیدحسین خودمان است! از سیدحسین می پرسم: "حالا نیما کیه این وسط؟ نمیشناسمش؟" - دوست سامیاره. بچه خوبیه. امروز خودشون گفتن براشون حرف بزنم. معلومه خیلی مستأصلن که میخوان نصیحت بشنون! علی را می بینم که می آید طرفمان. از همان دور دست تکان می دهد و سلام می کند. علی تقریبا هم قد من است، منظورم این بود که بلند است؛ البته تعریف از خود نباشد!! چفیه انداخته دور گردنش و شلوار و گرمکن ورزشی سورمه ای پوشیده. درکل، تیپش بد نیست. به گرمی با هم سلام و علیک می کنیم و منتظر می ایستیم تا سامیار و نیما هم برسند. بعـــله! مثل اینکه پیدایشان شد. با پانزده دقیقه تأخیر، حضرات تشریف آوردند! دست می دهیم و راه می افتیم. کار هرهفته مان است؛ ساعت سه صبح، کوه. هوا گرگ و میش است. نماز را همان بالا قرار است بخوانیم. ده دقیقه اول کسی حرف نمیزند، اما کم کم یخ سامیار می شکند. @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
سیدحسین بطری آبی درمی آورد و با همان آب کم، وضو می گیریم. زیرانداز را علی پهن می کند و سیدحسین جلو می ایستد به نماز. فقط نیماست که ایستاده و نگاهمان می کند. نماز زیر آسمان، بالای کوه، روبروی افق، انقدر زیباست که دوست نداری تمام شود. چون با چشمان خودت می بینی دنیا هم باتو نماز می خواند. نماز که تمام می شود، شروع می کنیم به تسبیحات گفتن؛ اما نیما به سیدحسین مجال نمی دهد. با لحنی جسورانه می گوید: "چرا نماز میخونی؟" سامیار چشم غره می رود که: "همه که مثل تو کافر نیستن." سیدحسین با نگاه مهربانی به سامیار ساکتش می کند. انتظار دارم سیدحسین بنشیند درباره آثار روحی نماز حرف بزند، روایات را برای نیما بخواند یا مثال بزند که مثلا مثل غذا خوردن است که به آن نیاز داریم و... اما سیدحسین بعد از کمی مکث، با سادگی تمام می گوید: "چون دستور خداست!" چون دستور خداست... به همین راحتی! احساس می کنم چقدر خودمان را معطل کرده بودیم که بنشینیم برای نماز و روزه و حجاب و... آثار روحی و جسمی و اجتماعی بشماریم که جوانان قبول کنند دین را بپذیرند! شکی در این نیست که احکام دین، جسم و روح و اجتماع را سالم نگه می دارد؛ اما ما که تمام حکمت ها را نمی دانیم، اگر ندانیم پس نباید عمل کنیم؟! اگر هدف خودمان باشیم، پس رضای خدا و قصد قربت معنا ندارد! سیدحسین منظورش همین بود؛ دستور خدا چون و چرا ندارد! نیما هم از سادگی جواب سیدحسین تعجب کرده، چندثانیه ای به سیدحسین نگاه می کند که مشغول گفتن تسبیحات است. بعد می پرسد: "خدا چرا اینقدر بد تا میکنه با بنده هاش؟ نرو، نخور، نکن، نپوش، بمیر! حلال است، حرام است، که چی؟" سیدحسین با همان سادگی قبلش می گوید: "تو بیشتر می فهمی یا خدا؟ اگه فکر می کنی بیشتر می فهمی بسم الله! یه قانون جدید بنویس که همه رو خوشبخت کنه! فقط خیلی ها اینکارو کردن، ولی آخرش گفتن عجب غلطی کردمااا...! سیدحسین امروز انگار می خواهد در اوج سادگی و صراحت حرف بزند. نیما سوالی دیگر می پرسد: "چرا خدا انتظار داره به حرفش گوش بدیم، در حالی که اینقدر بلا سرمون میاره؟ دائم بدبختی و بیچارگی؛ لابد از اون بالا هم داره می خنده بهمون!" سیدحسین اذکار آخر تسبیحاتش را می گوید و جواب می دهد: "همش برای آدم شدن ماست، وگرنه خدا که محتاج ما نیست! اگرم بدبختی و بلا هست بازم برای آدم شدنه! بلکه اون وسط، یادت بیفته خدا اون بالاها نیست، کنارته! درضمن خدا میدونه داره چکار میکنه، مثل ما نیست که تا جلوی دماغمونو می بینیم. بعدم وجدانا اگه همین مشکلات نبود و همه چی خوب بود، خیلی بی مزه نمیشد زندگی؟" نیما دیگر جواب نمی دهد. سیدحسین رو به ما می گوید: "زیارت عاشورا بخونیم؟" بجز نیما که حواسش به ما نیست و آنطرفتر روی سنگی نشسته، همه موافقند. علی زیارت را می خواند. صدای قشنگی دارد؛ مخصوصا صدایی که با بغض آمیخته شود. زیارت عاشورا، یک سلام و چندخط روضه کوتاه، بغضی که راه نفسمان را گرفته بود را می شکند و آراممان می کند. چشم های نیما هم خیس است. آنقدر دور نیست که صدایمان را نشنود. السلام علیک یا اباعبدالله، و علی الارواح التی حلت بفنائک... @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
تابستان کم کم روبه پایان است و سیدحسین فقط برای جلسات به مسجد می آید و خیلی زود بعد از از کلاس می رود. هربار که می بینمش، حس می کنم از قبل شاداب تر شده گویی منتظر خبر خوبی ست. شب عید غدیر است زیرزمین مسجد کاملا پر شده. پله ها، روی زمین و... خلاصه هر جا که پیدا کرده اند نشسته اند. سیدحسین اول صحبتش را در مورد ولایت و ولایتمدار بودن آغاز می کند و بعد هم در مورد منافقینی که ادای ولایتمداری در می آورند ولی دشمن ولایتند، مختصری توضیح می دهد. - می دونید چطور میشه این فرمان امام خمینی که فرمودند "حفظ نظام از اوجب واجبات است" را جامعه عمل پوشاند؟ فقط با ولایتمداری. ولایتمداری یعنی همراهی با ولایت در تمام عرصه ها، چه در سیاست های داخلی و چه در سیاست های خارجی بااااید گوش به فرمان ولایت باشیم. تنها به این وسیله میشه نظام را حفظ کرد. متأسفانه یه عده ی زیادی هستند که دم از ولایت می زنند ولی مدام سخنان و سیاست های رهبری را نقد می کنن و یا توضیحات من درآوردی برایش می گن. اینا باید بدونن که نامشون هرگز در لیست ولایتمداران ثبت نخواهد شد. سید حسین صداش را بلند کرد و گفت: "اولین تجلی حضرت زینب علیها سلام در کربلا، ولایتمداری ایشون بود. از همون وحله اول که حضور ایشون در آن جبهه خطرناک بود و می دونستند همه شهید میشن و خودشون هم اسیر میشن، تا زمانی که در کاخ یزید قرار می گیرن و در برابر جسارت یزید میگن ما رأیت الا جمیلا؛ همش چیزی جز ولایتمداری ایشون نبود. قطعا بدونین اگر هر فرد دیگری به غیر از امام حسین علیه السلام که برادرشون بودن، در جایگاه ولایت بود، باز هم رفتار و گفتار و اعمال حضرت زینب همین است که دیدید. باز هم، پا به پای ولایت حرکت می کردن بدون هیچگونه گله یا شکایتی." سید حسین از جایش بلند می شود و دست هایش را روی میز می گذارد. تک تک بچه ها را از نظر می گذراند و با لبخندی محبت آمیز می گوید: "برادران! باور کنید تنها رمز ماندگاری این انقلاب همین ولایتمدار بودن ما و شماست. گروه اخوان المسلمین در مصر که بیش از ۸۰ سال تشکیلات و مبارزه داشتند وقتی انقلابشون پیروز شد نتونستند حتی یک سال این انقلاب را حفظ کنند. اما به برکت ولایتمداری ملت ما نزدیک ۴۰ ساله که علی رغم صدها توطئه کمرشکن همچنان این انقلاب پابرجاست و ان شاءالله برسه به دست مولااا صااحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف." صدای صلوات بچه ها زیرزمین را تکان می دهد. - تحت هیچ شرایطی، هییچ شرایطی از پشت رهبری تکون نخورید در غیر این صورت به خاک ذلت کشیده میشید همان بلایی را سرمون میارن که سال هاست دارن سر مردم مظلوم سوریه و عراق و افغانستان و یمن میارن شایدم خیلی بدتر، چون از ملت ما زخم خوردن و فوق العاده عصبانی هستند. گویا سیدحسین در حال وصیت کردن است! این فکر ضربان قلبم را بالا می برد. - چه افرادی بودن چه نبودن، که جواب سوالاتتون را بدن، شما همچنان چشمتون فقط به دهان رهبری باشه، بی چون و چرا. فقط در این صورته که ایران میتونه ابر قدرت در تمام دنیا باشه. رهبر ما کسیه که تمام ملت ها حسرت داشتنش را دارن. حدود نیم ساعتی هم از مظلومیت مولا امیرالمؤمنین (علیه السلام) می گوید؛ تا جایی که صدای هق هق بچه ها بلند می شود؛ اما یکباره بحث را با یک صلوات جمع می کند. اصلا سیدحسین امشب انگار خودش نیست؛ نمی دانم چرا؟ به دلم شور افتاده و فکرم کاملا قفل شده است. صدای بلند سیدحسین به گریه بچه ها خاتمه می دهد: "برادرا جمعه ی دیگه همگی مهمان من هستید هر کس مایله صبح ساعت ۸ اینجا باشه دیر بیایید جا میمونیدااا." @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
طعم انبه امشب هنوز زیر زبانم است که می بینم مادر و مریم مشغول صحبتند. با کی؟ با صاحب همان صدای دخترانه! این بار دیگر چهره اش خشک و جدی نیست، بی صدا می خندد و چادرش را می گیرد جلوی صورتش که صدایش بلند نشود. یادم هست مادربزرگم همیشه می گفت: «زشته دختر وقتی می خنده دندوناش پیدا بشه!»؛ حتما او هم به این اصل عمل می کند. مادر هم میزند سر شانه اش و لابد احوال خانواده را می پرسد. همراهم زنگ می خورد: - مصطفی جان بابا کجایید؟ - تو حیاط مسجدیم... دارم به بچه ها کمک می کنم. مامانم داره با خانما حرف میزنه. - بیاید دم در، منتظرتونم. - چشم الان مامانو صدا میزنم میام. کارها تقریبا تمام شده، از سیدحسین و حسن و بچه ها خداحافظی می کنم و به سمت مادر می روم. به جمع چهار نفره مادر و مریم و خانم صبوری و همون دختر، خانم مسنی اضافه شده. مشغول صحبت هستند، ظاهرا خانم صبوری در موضع انفعال قرار گرفته و لبخند کوچکی روی لب هایش نگه داشته و با سر حرف های مادر را تأیید می کند. چهره آن خانم مسن برایم آشناست اما هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کجا دیدمشان. اصلا من آنقدر خوب و سربه زیرم که بجز سنگفرش خیابان جایی را نمی بینم! اینقدر من خوبم! بعععله! دوباره صدای وجدانم بلند می شود:«جمع کن خودتو! چرا آنقدر درگیری؟ آخه آدم آنقدر بی جنبه؟ چشاتو درویش کن بابااا!» خسته شده ام از غرغرهایش. «بی تربیت»ی حواله اش می کنم و می روم جلو، چندقدمی مادر می ایستم. قیافه مظلوم، صدایم را صاف می کنم و سر به زیر به خودم می گیرم تا مادر را متوجه کنم. - مامان... صدای من باعث می شود لبخند صاحب همان صدای دخترانه محو شود و سعی کند طوری بایستد که پشتش به من باشد. مادر اما هنوز هم می خندد و رو به خانم مسن می گوید: "پسرم سیدمصطفی..." خانم مسن هم لبخند کمرنگی میزند: "ماشالله! خدا نگهش داره براتون!" حوصله تعارف ندارم. دست بر سینه می ذارم و با لبخندی تصنعی عید را تبریک می گویم و رو به مادر می کنم: "بابا گفتن بیاید دم در." مادر خداحافظی می کند و با مریم راه می افتند طرف ماشین. اما مریم می گوید که بعد از رساندن مادر اینا به منزل، می خواهد با حسن جانش! برود شام بخورند که شب عید بیشتر باهم باشند. لب هایم را برایش کج می کنم: "وای وای وای چی داره آخه این تحفه؟ نه قیافه داره، نه اخلاق، نه جَنَم!" مریم و مادر همزمان چشم غره می روند که ساکت می شوم. چقدر لوس است این مریم! اصلا برای همین زن نمی گیرم ها! که بعدا مثل این حسن و مریم نشوم! صدای وجدانم کمی شیطنت آمیز می شود: «آره جون خودت! می خوام ببینم بعد امشبم همین حرفا رو میزنی یا نه؟ تو بدتر از اینا میشی! این خط، اینم نشون!» با گفتن «برو بابا» ساکتش می کنم و می خواهم سوار ماشین شوم که متوجه می شوم همان صاحب صدای دخترانه همراه با خانم صبوری و همان خانم مسن داخل ماشین حسن می شوند! تازه یادم می افتد که این خانم مسن مادربزرگ حسن است! پس آن دختر هم باید خواهر حسن باشد. واااای من چقدر گیجم! با صدای مادر به خودم می آیم: "خداحفظشون کنه این خانواده همشون ماااهن." پدر همراه با یک لبخند می گوید: "دقیقا منظورت کدومشونه، خانم صبوری یا مادرشون یا دخترشون؟" بعد هم نگاه معنی داری به من می اندازد. منکه مثلا هیچی نمی فهمم با کج کردن کله مبارک میگم: "نمیدونم!" جای ذوالجناحم خالی! بچه ها به موتورم می گویند ذوالجناح؛ بس که ناز و خوش رکاب است این موتور! اگر موتورم بود خودم تنها برمی گشتم و به حکمت اتفاقات امشب فکر می کردم. این جمله مدام در ذهنم می پیچد، چرا خواهر حسن؟!! برای اینکه ذهنم را منصرف کنم، هندزفری را می گذارم داخل گوشم و مولودی جدید سیدرضا نریمانی را که علی برایم فرستاده پخش می کنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم. آقای نریمانی مشغول دعا برای جوان هاست: ..."اگه زن بِشون نمیدی لااقل بفرستشون شهید بشن...!" خیابان ها همچنان شلوغ است و هر جا که شیرینی یا شربت پخش می کنند ترافیک سنگین تر است. شیشه را پایین می کشم اما هوا آنقدر آلوده است که دلم نمی خواهد در نسیم شبانگاهی تابستان، نفس عمیق بکشم و ادای عاشق ها را دربیاورم. اما طعم انبه و کیک یزدی زیر زبانم مانده. امشب طعم انبه می دهد! @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
دم سیدحسین گرم! اینجا را از کجا پیدا کرده، الله اعلم! اما تابحال انقدر خوش نگذرانده بودم. از والیبال گرفته تا فوتبال و... و بعد هم جوجه با نوشابه و خلاصه یک دورهمی عالی برای نوجوان ها. حواسش هم هست برنامه بی محتوا نباشد. نماز و سخنرانی و مسابقه هم سرجایش هست. خسته میشوم از والیبال و خودم را رها میکنم روی زیرانداز. دست هایم را از پشت ستون میکنم و گردنم را هم عقب می اندازم. چشم هایم را روی هم میگذارم و چند نفس عمیق میکشم. به جرات میتوانم بگویم یک و نیم لیتر عرق ریخته ام! صدایی صمیمی از پشت سرم می آید: خسته نباشی آقاسید! همانطور که سرم را به پشت خم کرده ام، چشم هایم را باز میکنم. سیدحسین است که بالای سرم ایستاده. - سلامت باشی داداش! هنوز نفس نفس میزنم. می نشیند کنارم: چه کردی اخوی! میگم چرا والیبال رو حرفه ای تر کار نمیکنی؟ - کو وقتش؟ کو پولش؟ - میگم سید... یه چیزی میخواستم بگم بهت... گفتم فرصت خوبیه الان... ذوق میکنم که بالاخره یکبار هم سیدحسین آمده با من مشورت کند. دراز می کشد روی حصیر و دستانش را میگذارد زیر سرش. من هم دراز میکشم: جون بخوا آقاسید! سیبک گلویش بالا و پایین میرود. خیره شده به آسمان. لبهایش را با زبان تر میکند و میگوید: راستش... من یه چندوقتی... میخوام... یعنی باید... باید با بچه های فاطمیون... برم سوریه... نفس در سینه ام می ماند. باورم نمیشود سیدحسین رفتنی باشد. حرفش را چندبار در ذهنم تکرار میکنم. گلویم خشک شده؛ سیدحسین حکم برادر دارد برایم. با صدایی که گویا از ته چاه در میاید میگویم: خیره ان شالله... خودش هم میداند پشت این جمله چقدر حرف دارم؛ برای همین آه میکشد. نمیشود که تنها تنها برود! اصلا من هم میخواهم بروم! این را بلند میگویم. بدون اینکه نگاهش را از آسمان بگیرد میگوید: دِ نذاشتی که حرفمو کامل بزنم! تو و حسن، باید بمونید کارای مسجدو بچرخونید... می فهمی که؟ میخوام خیالم راحت باشه! - بعله دیگه آقاسید... از ما بهترونید... اونجا میرید تکخوری میکنید... ما رو هم میذارید اینجا، با شیطان رجیم... بغض نمیگذارد صدایمان بلند شود. اینبار چشم می چرخاند طرفم و مستقیم نگاهم میکند. هیبت نگاه مصممش روی چشمانم سنگینی میکند. - آسیدمصطفی! اینجا و اونجا فرقی نداره! اینجا مگه نمی بینی دارن جوونامونو تباه میکنن؟ اینا کشته های جنگ نرمن! فقط شهید نیستن، جاشونم بجای بهشت، وسط جهنمه! وایسا نذار جوون شیعه رو فاسد کنن! بازم بگم؟ پلک میزنم تا اشکم از چشمم سربخورد و با دانه های ریز عرق مخلوط شود. عکس آسمان در چشم هایش افتاده. میگوید: سنگر یه سنگره آسیدمصطفی! بلند میشود و انگار نه انگار، به جمع بچه هایی که مشغول بازی اند می پیوندد. بچه ها با دیدنش هورا می کشند. چشمم را به آسمان گره میزنم و نفسی که تا الان در سینه ام مانده بود را بیرون میدهم. آسمان آبی ست، با ابرهای پنبه ایِ قشنگ و خیال انگیز. انتها ندارد این آسمان؛ مثل سیدحسین و مهربانی هایش، خوبی هایش، برادری هایش... سیدحسین آن بالا دنبال چه میگردد؟ راستی نشد از سیدحسین بپرسم: عشق چطور است؟! @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
هوای روزهای آخر تابستان آنقدرها هم گرم نیست، که من احساس گرما می کنم. گلویم خشک است و عرق از پیشانی ام سر می خورد تا پایین ابروهایم؛ هر چند دقیقه یکبار هم مجبورم با دستمال عرق پیشانی را بگیرم؛ اما فایده ندارد. شاید هم بخاطر کت و شلواری ست که به اصرار مادر پوشیده ام. همان اول که وارد شدیم، سایه نگاه های معنی دار حسن روی سرم افتاد. با یک لبخند نمکی و بامزه نگاهم می کند و می توانم برق شیطنت را در چشم هایش ببینم؛ می خواهد تلافی همه طعنه ها و مزه ریختن ها را سرم در بیاورد. وجدانم از خنده ریسه رفته: «دیدی بالاخره آدم به آدم رسید آسیدمصطفی؟!» و می خندد. کلا وجدانم چند روزیست قاه قاه به ریش کوتاه و تازه مرتب شده ام می خندد و بدجور اعصابم را خط خطی کرده؛ وجدانِ بی وجدان من! دلم شربت انبه خنک می خواهد، بلکه کمی دمای بدنم پایین بیاید، مثل آن شب، مسجد، صورت جدی و صدای جدی تر، نگاه محجوب و رفتاری جسورانه. کاش آن شب، همه سینی شربت ها را خودم خورده بودم...! مهرش به دل مادر افتاده، مریم دوستش دارد، اما من... تعریفی از حالم ندارم. یاد قیافه حسن می افتم، شب خواستگاری. حتما من هم آن شکلی شده ام. از آن شب، گرفتار حالتی شده ام که نمی دانم چیست؟ اسم ندارد. شادی نیست، غم نیست، نمی دانم! مجهول است! دست می کشم به پیشانی ام. سینی چای مقابلم، داغ ترم می کند. گرچه می دانم از حرارت چای نیست. چشم دوخته به لبۀ تزیین شده سینی، استکان را با قند برمی دارم. حتما الان هم چهره اش خشک است و جدی. چای داغ است و من داغتر. کولرشان با تمام قدرت کار می کند و من درست مقابل دریچه کولر نشسته ام؛ اما می دانم گرمای محیط نیست که با باد کولر خنک شوم. قرار است برویم حیاط که صحبت کنیم. واقعا نمی دانم چه بگویم. وقتی می خواهم از کنار حسن رد شوم و بروم به حیاط، در گوشش آرام می گویم: "بعدا بهت میگم..." با لحن کشدار می گوید: "شما تاج سری! من زورم به بچه سیدااا نمیرسه! ببخشیدااا... ولی رسم دنیاست دیگه...!" نمی دانم حالت چهره ام چطور شده که سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد تا از عصبانیتم درامان بماند! پا می گذارم به حیاط، کمی خنک می شوم. می نشینیم لب تختی گوشه حیاط. او یک طرف و من طرف دیگر. نگاهم به موزائیک های حیاطشان است. فکر کنم چند بوته گل رز دارند که هوا از عطر گل رز پرشده. دلم شربت انبه می خواهد، با کیک یزدی... @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_چهل_و_یک با مرتضی ولو می شویم روی مبل. ما
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین صدای مداحی می پیچد توی گوشم: "وای... شهیدِ بی سر اومده... وااااای لالۀ پرپر اومده... وای... تنش شبیه جسمِ علیِ اکبر اومده..." خودم را سپرده ام به جمعیتی که ابتدا و انتهایش پیدا نیست. اینجا هیچکس نمی گوید «مرد که گریه نمی کند»؛ چون همه در مردانگی مان شک کرده ایم با دیدن مردی بی سر. اینجا چه مرد، چه زن، همه گریه می کنند به حال خودشان. عجب محرمی شد امسال! صدای لرزان سنج می آید و فریاد محکم طبل. بوی اسفند و گلاب نشان می دهد عزیزی تازه رسیده، مثل آن سال که غواص ها مهمانمان بودند. پرچم ها روی دست ها می چرخند؛ پرچم های بزرگ و کوچک، سرخ و سیاه و سفید، یاحسین (علیه السلام) و یا ابالفضل (علیه السلام)... آب زنید راه را... اینجا کسی نمی تواند سینه نزند. نمی تواند نبارد. نمی تواند بماند. نمی تواند برود. اینجا همه مسحور حجت خدا بر مردمند. اینجا بوی حسین (علیه السلام) می آید... اینجا قدمگاه مهدی فاطمه(عج الله تعالی فرجه الشریف) است... دلم می خواهد فریاد بزنم، بدوم، ضجه بزنم و از بالای سر جمعیت، پرواز کنم تا خود تابوت. سر و صورتم را تبرک کنم و خودم نوحه بخوانم... حال غریبی ست، سیدحسین دیشب راست گفت: «آقا محسن فرق میکنه، خیلی به اربابش رفته!» سفارش سیدحسین است که بجای او هم سینه بزنم و گریه کنم. برای همین اینطور پریشان شده ام. نمی دانم سیدحسین اگر اینجا بود چطور سینه میزد... جای خالی اش خیلی به چشم می آید... مگر می شود جایی، خبری از حسینِ فاطمه (علیه السلام) باشد و سیدحسین نباشد؟ با الهام آمده بودم اما الان گمش کرده ام. مهم نیست، حسن و مریم هم گم شده اند. اصلا همه گم شده اند و آمده اند که «شهید» پیدایشان کند... یکپارچه آتش شده ام. چشم هایم می سوزد. هرطرف نگاه می اندازم، شهیدِ بی سر لبخند می زند. دلم فریاد می خواهد. این بغض را، گریستن هم حریف نمی شود. در آن همهمه و سر و صدا، صدای زنگ همراهم را می شنوم! آنتن نمی داد، پس چرا الان...؟ سیدحسین است. تماس را وصل می کنم. صدایش خوب نمی آید. - سلام آقاسید... خوبی؟ تشیعی؟ - سلام... صدات خوب نمیاد... - خواستم التماس دعا بگم... همین... - محتاجیم... واضح نیست صدایش. قطع می شود. دلم می خواهد الان میدیدمش، کاش او را هم در جمعیت گم کرده بودم. سیدحسینِ مهربان، بصیر و دلسوز را... بعد از مراسم، تا الهام را پیدا کنم یک ساعت و نیم سرگردانم. همه مثل دیوانه ها شده ایم! خاکی، پریشان، با چشم هایی سرخ و متورم. از الهام که هنوز ساکت است می پرسم: "دعام کردی؟" بی رمق و خسته نگاهم می کند. صدایش گرفته. آرام تبسم می کند و پلک برهم می گذارد. یعنی تایید. صدایم را صاف می کنم: "چه خبر بود..." فقط آه می کشد. روی جدول می نشینیم. آبمیوه با طعم انبه خریده ام. او هم انبه دوست دارد. به طرفش دراز می کنم. چشم می چرخانم بین جمعیت متفرق. جوان هایی با تیپ سامیار، خاکی و اشک آلود. مطمئنم سامیار و نیما هم آمده اند. جای خالی سیدحسین نباید خالی بماند. دلم می خواهد حالا که پیدا شده ام، حالا که می دانم سنگرم کجاست، حالا که دشمن و دوست را شناخته ام، بایستم و بجنگم. احساس می کنم کسی دستم را گرفته و دنبال خودش کشیده تا اینجا. دلم نمی خواهد متوقف شوم. سیدحسین یک طرف میدان را گرفته، به امید اینکه ما این طرف هستیم. برایش پیامک میزنم: «تا آخرش هستیم داداش... خیالت تخت...» دستم را به طرف الهام دراز می کنم: "من یه جا موندنو دوست ندارم! میشه بریم؟ با هم!" الهام منظورم را می فهمد و لبخند م یزند. دستم را می گیرد و درحالی که بلند می شود می گوید: "با هم!" طعم سادگی ازدواجمان مثل طعم انبه می ماند، مثل کاغذ کیک یزدی که از بچگی عاشق جویدنش بودیم... دنیا را با همراهی که یک جا ماندن و تکلف را دوست ندارد عوض نمی کنم... ذوالجناح را از روی جک برمیدارم و زمزمه میکنم: "ما زنده به آنیم که آرام نگیریم..." و الهام در حالیکه سوار می شود ادامه می دهد: "موجیم که آسودگی ما عدم ماست... این داستان ادامه دارد... والعاقبه للمتقین یا زهرا... @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️