eitaa logo
قصه و نقاشی و کاردستی و بازی و ایده کودکانه
8.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
12هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#قصه ها و کلیپ های کودکانه ایده و #نقاشی و #کاردستی #دستورزی مورد استفاده در پایه ابتدایی قابل استفاده برای معلمان و اولیا و دانش آموزان ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مدرسه من
📚 در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم:«می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده @ghesehayekoodakaneeh
”در جریان یک همایش، مدیر فروش شرکتی از دو هزار فروشنده‌اش پرسید: برادران رایت هرگز تسلیم شدند؟ فروشندگان فریاد برآوردند نه،‏ نشدند. چارلز لیندبرگ هرگز تسلیم شد؟ نه، نشد. لانس آرمسترانگ تسلیم شد؟ ‎نه،‏ نشد. مدیر فروش برای چهارمین بار فریاد کشید: توراندایک مک کستر هرگز تسلیم شد؟ مدتی طولانی سکوت حاکم گردید۔ سپس فروشنده‌ای پرسید: توراندایک مک کستر دیگر کیست؟ کسی تاکنون اسم او را نشنیده است. مدیر فروش گفت: البته که او را نمی‌شناسید، زیرا تسلیم شد.“ نتیجه اینکه : تسلیم نشوید جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
سلطان محمود غزنوی و بادنجان سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت: بادنجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر است. ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت: ای مردک نه آن زمان که مدحش می‌گفتی نه حال که مضرتش باز می‌گویی؟! مرد گفت: من ندیم توام نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 🔹سارا، دخترک ۸ ساله، یک روز به طور اتفاقی شنید که پدر و مادرش درباره وضعیت وخیم برادر کوچکش صحبت می‌کردند. او فهمید که برادرش به شدت بیمار است و خانواده پول کافی برای مداوای او ندارند. پدر که به تازگی شغل خود را از دست داده بود، آهسته به مادر گفت: “فقط یک معجزه می‌تونه پسرمون رو نجات بده.” این جمله در ذهن سارا طنین‌انداز شد. او با قلبی پر از نگرانی به اتاق خوابش رفت و قلک کوچک خود را از زیر تخت بیرون کشید. قلک را شکست و تمام سکه‌ها را روی تخت ریخت و شروع به شمردن آنها کرد. تنها ۵ دلار داشت. بدون لحظه‌ای تردید، از در عقبی خانه خارج شد و به سمت داروخانه محل رفت. وقتی به داروخانه رسید، پشت پیشخوان ایستاد و منتظر ماند تا داروساز به او توجه کند. اما داروساز مشغول‌تر از آن بود که دختری کوچک را ببیند. سارا با اضطراب پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد تا توجه او را جلب کند. بالاخره، خسته از انتظار، سکه‌هایش را محکم روی پیشخوان ریخت. داروساز متعجب به سمت او برگشت و گفت: “چه می‌خواهی، دختر کوچولو؟” سارا با صدای لرزان پاسخ داد: “برادرم خیلی مریضه و من می‌خوام یک معجزه بخرم.” داروساز با حیرت گفت: “ببخشید، چی گفتی؟” سارا توضیح داد: “پدرم میگه فقط یک معجزه می‌تونه برادرم رو نجات بده. منم می‌خوام اون رو بخرم. قیمت معجزه چقدره؟” داروساز با نرمی گفت: “دختر جون، ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.” چشمان سارا پر از اشک شد و با صدایی پر از ناامیدی گفت: “خواهش می‌کنم! برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره. این تمام پولیه که دارم. من باید از جایی معجزه بخرم.” در همین لحظه، مردی که در گوشه‌ای ایستاده بود، به سمت سارا آمد و با مهربانی پرسید: “چقدر پول داری، دختر کوچولو؟” سارا با دستان لرزان پول‌هایش را نشان داد. مرد با لبخندی گفت: “اوه، چه جالب. فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشه.” مرد دست سارا را گرفت و گفت: “بیا، من می‌خوام برادرت و پدر و مادرت رو ببینم. فکر کنم معجزه برادرت پیش منه.” آن مرد، دکتر آرمسترانگ، جراح معروف مغز و اعصاب بود. روز بعد، او با موفقیت عمل جراحی بر روی مغز برادر سارا انجام داد و جان او را نجات داد. بعد از جراحی، پدر سارا به نزد دکتر رفت و با تشکر گفت: “این یک معجزه واقعی بود. چطور می‌تونیم هزینه این عمل رو بپردازیم؟” دکتر لبخندی زد و پاسخ داد: “فقط ۵ دلار.” جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh