هدایت شده از شهیدحاجخلیلطلایی
◾️ساعتها گذشت و گذشت تا آن روز نحس رسید، نحس که میگویم برای حال و روز خودم میگویم وگرنه برای تو که روز سعادت و خوشبختی بود..
◾️سهشنبه نهم شهریورماه سال ۱۳۶۰ را میگویم...
◾️عزیزم خلیل، از بعد از نماز صبح دلم آشوب بودم. خودخوری میکردم تا عصر شود و تو زنگ بزنی و مثل این چند روز دل آرامم شوی، اما زمان نمی گذشت، هر ثانیهاش یک ساعت شده بود و هر ساعتش یک سال...
بالاخره عصر شد، اما خبری از تو نشد که نشد.
به تلفن چسبیده بودم، تا از طرف من ثانیه انتظار برای تو نباشد، اما صدای آه و ناله در دیوار در انتظار من بلند شد، اما صدایی از این تلفن در نیامد...
◾️چه کسی میتواند بفهمد و درک کند حال و روز آن ساعت من را، انتظار بود و انتظار...
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید و فقط باید صبر میکردم، یعنی کار دیگری نمیشد بکنم. میگفتم گفتی زنگ میزنم، حتماً زنگ میزنی...
◾️خورشید که غروب میکرد، دیگر طاقت نیاوردم. گوشی را برداشتم و به هر شمارهای که از اهواز داشتم زنگ زدم، بهخصوص دفتر نخستوزیری که تو معمولاً آنجا بودی، اما هیچکس خبر درستی نمیداد، نمیگفتند تو کجایی فقط میگفتند نیست!
◾️شب شد، اما باز خبری از تو نشد. آن شب که طولانیترین شب عمرم بود، خواب به چشمم نیامد تا صبح شود، صبح شد و باز هم زنگ نزدی...
◾️خلیل... خلیل... چهطور دلت آمد...
با خودم میگفتم حتماً مثل زمانی که غیب شدی و سر از مکه در آوردی، حالا هم یک روز، دو روز غیب شدی و باز در شیراز پیدایت میکنم.
اما چهارشنبه هم شد و نیامدی. به هــر کسی میشناختم در شیراز و تهران و اهواز زنگ میزدم، حالا همه، غریب و آشنا از بیتابی من فهمیده بودند که خلیل من گم شده است... خلیل من، عزیز من غیب شده است.
◾️دوست و آشنا میآمدند که من را آرام کنند، اما آرام شدنی نبودم. وقت اخبار شد. اخبار تانکی را نشان میداد که از روز قبل یعنی سهشنبه در حال سوختن است، میگفتند این تانک پر از مهمات بوده است و از دیروز ظهر در حال سوختن است و خاموش نمیشود.!!
تانک عراقی بود و دود سیاهی از آن تا آسمان کشیده شده بود. اخبار بغداد هم همان را نشان میداد.!!
◾️در آن حال پریشان خودم، بیاختیار میگفتم خدا کند کسی در آن نبوده باشد. بیچاره زن و فرزند کسانی که در این تانک هستند.
بچهها هم که نگران تو بودند میگفتند، به درک، تانک عراقی هست بگذار بسوزد!
◾️عزیزم، خلیلم، چه میدانستم با چشمان خودم دارم سوختن و خاکسترشدن و غیب شدن و به آسمان رفتن عزیز خودم را نظاره میکنم...
چه میدانستم روزی آن نیم پیکر سوخته تانک را طواف میکنم و خاکستر آن را به تبرک از تو به سر و چشمم میکشم...
◾️خلیلم، عزیزم، باورت میشود، سهشنبه و چهارشنبه آنقدر اشک ریختم و صدایت زدم که پنجشنبه دیگر اشک چشمم و آب گلویم خشک شده بود.
میگفتم خلیل گفت پنجشنبه میآیم. امروز حتماً میآید...
◾️اما خلیل نیامدی، نه آن پنجشنبه، نه تمام پنجشنبههای این همه سال که گذشت...
#شهیدحاجخلیلطلایی
◾️برشی از کتاب بسیار جذاب
#عاشقانههایطلایی
#انتشارات_آسمان_سوم
#کنگره_ملی_شهدای_فارس
@asemane3
https://eitaa.com/joinchat/2908095760C0ccc1a89df