هوالرئوف...
داستان کوتاه.
دهقانی مقداری گندم در دامن
لباس پیرمرد فقیری ریخت.
پیرمرد شادمان گوشه های دامن
را گره زده و میرفتو در راه
با پرودرگار خود سخن میگفت :
ای گشاینده گره های ناگشوده ،
گره از گره های زندگی ما بگشای . . .
در همین حال ناگهان گره ای از
گره هایش باز شد و گندمها به زمین
ریخت.او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع
کند که در کمال ناباوری دید ،
دانه های گندم بر روی ظرفی
از #طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مَبین اندر درختی یا به چاه
تو مــرا بین که منم مفتاح راه
#داستان
#بندگی
کپی این مطلب آزاد است🌹
@zxcvbkhrjiyfh
هدایت شده از مسابقه گالری نیاز
تاحالا شده🤔؟!؟!👇👇
عکسشو رو #پلاک حک کنی؟ 🙄
طرح بدی برات با #استیل مثل #طلا بسازن؟ 🤔
❌ یک کانال داشته باشی هم توش کلی #بدلیجات #دخترونه و #پسرونه داشته باشه؟
هم کلی کارای #دکوری و #خفن؟😍
هم کلی #کادو؟ ❤️🌹
اسمشو رو حلقت حک کنی؟🤔😳
تازه هرهفته هم مسابقه بدی با کلی جایزه 😳😳😍😍
https://eitaa.com/joinchat/2939420882C0148244083
معصومه. ش