eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
844 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه مذهبی بودن مثل نَردِبونه هرچقدر بالاتر میری به خدا نزدیکتر میشی اما یادت نره.. اگه از بالا بیفتی دردش خیلی بیشتر از افتادن از پله های پایینتره! حواست باشه سقوط نکنی:)))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرت می‌گفت : یک هفته قبل شهادت، شب از لای در دیدم سر سجاده داره گریه می‌کنه و با امام زمان حرف میزنه ... رفیق چی گفتی که دل امام زمانو بردی ؟ + سفارش مارو هم میکنی ؟... @nagvaydel313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبیهِ بُغضِ نوزادی که ساعت هاست می گِرید...؛ پُر از حرفم کسی اما زبانم را نمی فهمد..! 'که تو آرامش قلب منی🫀:)' @nagvaydel313
قول میدی!!! اگه خوندی!!!🙂 تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!! هستی کپی کنی!!!!🤗 اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(عج)دعا کنند....🌹 𝟑𝟏𝟑💚⃞🌿
29.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می خواست رخش پیش عدو زرد نباشد ای کاش یکی بود در آن کوچه و می گفت آن کس که به زن حمله کند، مرد نباشد!🥀🖤 دانلود @nagvaydel313
تــو از قبیله‌ی بر بـاد رفتـگان نیستی تــو از خیلِ در یـاد مانـدگانی در جان مانـدگان .. |سردارقلبم❤️|
درست میگفت؛ دلتنگی يعني : بسیار مشتاق... و بسیار محروم! صلي الله علیک یا ابا عبدالله❤️‍🩹 @nagvaydel313
تا زمانی که هست هیچ غمی اونقدر بزرگ نیست که نشه تحملش کرد🌱 @nagvaydel313
کاش میونِ این جنگا‌ یهو یه صدایی بیاد الا اهل العالم أَنا مهدی :)) همه‌ی غمارو بشوره ببره‌ . . 🌱
هدایت شده از ``𝓿𝓮𝓼𝓪𝓵 | وصال``
میخوام دیگه تو آمار ۲۰۰ پروفایل های خوشگل و موشگل بزارم🥺 معرفتی
پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم. وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه، استرس عجیبی داشتم. پاهام سست شده بود… ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار…! مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده، چرا این دست و اون دست میکنی. اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! آب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم… آقا سید وسط حرفاش بود، یهو بابام گفت: -تو چرا اومدی دختر -بابا منم یه حرف هایی دارم -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم -نه…میخوام ایشونم بشنون -گفتم برو توی خونه که اقا سید گفت: اقای تهرانی، همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن -نظر ایشون نظر پدرشه -بابا… نه… -چی گفتی؟! -بابا من نمی دونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید، کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه. نمی دونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه. حتما فکر میکنید فقط این آقا خواستار ازدواج با من هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام، اما باید بهتون بگم که منم… تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود. علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود. اصلا اول من به ایشون… سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد. -بابا جان… فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه. نمی دونم چرا بغضم گرفته بود، تمام بدنم می لرزید و سرم گیج می رفت. رفتم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم. اومدم تو اتاق نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد، بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت. صدای پرت کردن کیفش روی میز رو می شنیدم، خیلی سر سنگین و سرد بود. رو به مامانم کرد و گفت : خوشم باشه، تحویل بگیر خانم. دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت نمی دونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه! اونم جلوی یه پسر غریبه! توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم… مامانم گفت: حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی. ولی این بار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا. پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره. -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه، آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه! -نا شکری نکن آقا. حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه. پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام. کم اینجا آبرومون رفت، می خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار، اونجا شرط هامو میگم. از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود… مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری. توی هفته خیلی استرس داشتم، همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه. هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه… یاد حرف سید افتادم، گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن رو باز کن و با خدا حرف بزن، خدایا خودت میدونی حال دلم رو… خودت کمکم کن. اگه نشه چی ؟! اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن… یا فاطمه زهرا خودت گفتی که آقا سید نوه ی شماست، پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم… قرآن رو برداشتم و آروم باز کردم، سوره نوراومد. شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه ۲۶ سوره، فکر کنم جواب من همین آیه بود. “زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.” ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک… خودت که میدونی ته دلم چیزی