فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکسگرهافتادبهکارش
خبرکنیدروضهبهنام💔
باب الحوائج است. . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥برکات بیشمار قرائت سوره حمد
💥#آیت_الله_بهجت
┄┅═✧❁✨🌹✨❁✧═┅┄
❥↬ عاشقان ظهور حضرت مـهــــ♡ــــدی عج🌺
هدایت شده از ܩـבـفل طلو؏🌤
سلامونور✨
انشااللهعازمکربلاهستم،،خوبیبدیدیدیدحلالکنید.
واینکهاگهاینپیامرو #فور کنیدداخلکانالتونلینک
شمارویکاغذنوشتهوداخلضریحاباعبداللهالحسین
انداختهمیشود.
- جهتارسالتگکانالتون
@Im_Sin_Mim
- کانالمونحتماعضوباشید
https://eitaa.com/joinchat/1908605058C8c0c77760e
❗️اگهکانالنداریداسمتونروبدید.
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت23
#رمان
نفســهایم هر لحظه از ترس تندتر میشــود. دســته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دســت میندازد به چادرم و مرا ســمت
خود میکشـد.ڪش چادرم پاره میشـود و چادر از سـرم به روی شانه هایم لیزمیخورد. از ترس زبانم بنده می اید و تنم به رعشه مےافتد.
نگاهش میکنم لبخند کـثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش را در جیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.
و در ادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےاورد و با فاصــله ســمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده اســت.دســته کیفم را ول میکنم،با تمام توان پاهایم قصـد دویدن میکنم که دسـتم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد. بےتوجه به زخم،با دسـت سـالمم چادرم را روی سـرم میکشـم،نگه میدارمو میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواسـته اش رسـیده!همانطور که با قدمهای بلند و سـریع
از کوچه دور میشـ ـ ـوم به دسـ ـ ـتم نگاه میکنم که تقریبا تمام سـ ـ ـاق تا مچ عمیق بریده... تازه احســـاس درد میکنم! شـــاید ترس تا به حال مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سـسـتےمیرود. قلبم طوری میکوبدکه هر لحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویـ ـ ـ ـے سربریده او را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دسـتم ضـعف غالب میشـود و قدم هایم کندتر!دسـت سـالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور به جلو میکشم. چادرم دوباره
ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود..
" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من... "
با حرص دندان هایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسـم. چشـم هایم تار میشود...
چقد تا خانه مانده...!؟زانوهایم خم میشــود.
بزور خودم را نگـه میـدارم. چشـــــم هـایم را ریز
میکنم... یعنی هنوز نرفتی!!
از دور میبینمـت کـه مقـابـل درب خـانـه تان با
موتور ایسـتاده ای. میخواهم صدایت کنم اما
نفس در گلو حبس میشـــود. خفگی به ســـینه
ام چنگ میزند و با دو زانو روی زمین میفتم.
میبینم کـه نگــاهــت ســـــمــت من میچرخــد و یکدفعه صـ ـدای فریاد"یاحسـ ـین" تو! سـ ـمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم..
بمن میرســـی و خودت را روی زمین میندازی.
گوشـهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و
نیمه میشنوم..
_ یا جدسادات!... ر... ریحانهه... یاحسین...
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااان...
مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم..
"داری گریه میکنی!؟"
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت24
#رمان
دستے ڪه سالم است را سمت صورتت مےاورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم.
اشڪهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود..
_ ریحان!.ریحا...ری..
ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
*
چیزی نرم و ملایم روی صـورتم کشـیده میشـود. چشم هایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پـی در پـی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.
دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـےرا میشنوم:
_ عزیزم؟ صدام و میشنوی!
تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام را میبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشـسـته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصـغر نگاه معصـومانه اش را بمن دوخته. از بوی بیمارسـتان بدم می اید!
نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتد و باز چشم هایم را با بـی حالے میبندم.
*
زبری به کـف دسـتم کشـیده میشـود. چشـم هایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و اشـنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کـف دست سالمم را روی لب هایت گذاشـته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم. نه!درسـت اسـت. این تویــــــے! با چهره ای زرد رنگ و چشـمانے گود افتاده. کـف دستم را اها میبوسی و به ته ریشت میکشے !
به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام!
یعنـےمرخص شدم!؟ صدایت میلرزد..
_ میدونی چند روز منتظر نگه ام داشتی!
ناباورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند.
_ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ اره! ریحان من دوست دارم ...
صدایت میپیچد و...
و چشمهایم را باز میکنم. روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و ازدرد دستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چند تقه به در میخورد و تو وارد میشوی باهمان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. اهسته سمتم می ایـے، صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم. بالای سرم مےایستے و نگاهم میکنی.درد را در عمق نگاهت لمس میکنم
_ چهار روز بیهوش بودی! خیلے ازت خون رفته بود... نزدیک بود که...
لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و برایم آب میوه میریزی ..
_ کاش میدونستم کی این کارو کرده...
با صدای گرفته در گلو جواب میدهم..
_ تو این کارو کردی!
نگاهت در نگاهم گره میخورد. لیوان را سمتم میگیری. بغض را در چشم هایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم..
_ هنوز دیر نشده... عاشق شو!
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت25
#رمان
_ هنوز دیر نشده! عاشق شو!
گرچه میدانم دیر اســت! گرچه احســاس خشــم میڪنم با دیدنت! اما میدانم در این شــرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشــق
است!
دهانت را باز میڪنے ڪه جواب بدهـــــے ڪه زینب با همسرش داخل اتاق مےایند. سلام مختصری میڪنےو با یڪ عذر خواهےکوتاه
بیرون میروی..
یعنے ممڪن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟
***
بیسـکوئیت سـاقه طلایـــــےام رادر چای فرو میبرم تا نرم شـود.ده روز اسـت از بیمارسـتان مرخص شـده ام. بخیه های دسـتم تقریبا جوش
خورده. اما دکـتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشــم. مادرم تلفن به دســت از پذیرائے وارد حال میشــود و باچشـم و ابرو بمن اشــاره
میکند. سر تکان میدهم که یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که مادر شــوهرته!... دســت ســالمم را کج میکنم که یعنے چیکار کنم!؟.. و پشــت بندش با لب میگویم پاشــم
برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و بادستےکه ازاد است اشاره میکند خاک تو سرت!
بیســــکوئیتم در چای میفتد و من در حالے ڪه غرغر میکنم به اشـ ـ ـ ـپزخانه میروم تا یک فنجون دیگر بریزم. که مادرم هم خداحافظی
میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود.
_ این همه زهرا دوست داره! تو چرا یذره شعور نداری؟
_ وا خب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!... زود چایـی تو بخور حاضر شو.
_ کجا انشاءالله؟
_ بنده خدا گـفت عروسـم یه هفتس تو خونه مونده. میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوا بخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسـش بےذوقه!
_ عی بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خب هرکس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه تو چایـے.
میخندمو بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از اشـپزخانه خارج میشـوم و سـمت اتاقم میروم. بسـختی حاضـر میشـوم و بهترین روسـری ام را سـر میکنم. حدود نیم سـاعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صـدا در می اید. از پنجره خم میشـوم و بیرون را تماشـا میکنم. تو پشـت دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت برمیدارم و از اتاقم بیرون مےایم. مادرم در را باز میڪند و صدایتان را میشنوم
_ سلام علیکم. خوب هستید!
_ سلام عزیز مادر! بیا تو!
_ نه دیگه! اگر حاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم! منتظر این...
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام..
مادرم کمک میکند چادرم را سـرکنم و از خانه خارج میشـویم. زهراخانوم روی صـندلی شاگرد نشسته،در را باز میکند و تعارف میزند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود....
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد...
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت26
#رمان
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد...
_ شـ ـرمنده عروس گلم! یجوری شـ ـده که تو و علی مجبورید با موتورش بیاید. و اشــار ه میکند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شــده!
لبخندی میزنم و میگویم
_ دشمنت شرمنده مامان! اتفاقا از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد!
تو همان لحظه پوزخندی میزنـ ـ ـ ـ ـے و جلوتر از من سمت موتور میروی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت میکند. پشت سرت راه میفتم.
سـکوت کرده ای حتی حالم را نمیپرسـی! پس اشـتباه فهمیده بودم. تو همان سـنگ دل قبلی هسـتی. فقط اگر هفته پیش اشـک میریختی
بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف میکنم و میگویم:
_ دست منم بهتر شده!!
_ الحمدالله!
چقدر یخ! سـوار موتور میشـوی. حرصـم میگیرد. کیفم را بینمان میگذارم و سـوار میشـوم. اما نه!دوباره کیف را روی دوشـم میندازم و از پشــت دســتانم را محکم دورت حلقه میکنم. حس میکنم چیزی در من تغییر کرده! شــاید دیگر دوســتت ندارم... فقط میخواهم تلافی کنم! از اینه به صورتم نگاه میکنی ..
_ حتمن باید اینجوری بشینی؟
_ مردا معمولا بد شون نمیاد!
اخم میکنی و راه میفتی.
***
خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمیزند! مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت با زهراخانوم میشود..
_ میبینم که اقای شمام نیومدن مثل اقای ما
_ اره علےاصغرو برده پیش یکے از همرزم هاش..
از جایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن به دنبالم می اید ..
_ نظرت چیه بریم تاب بازی؟
_ الان؟با چادر؟؟؟
_ اره خب کسی نیست که!
مردد نگاهم میکند. دسـتش را با شـیطنت میڪشـم و سـمت زمین بازی میرویم. سـجاد به پیسـت دوچرخه سـواری رفته بود تا دوچرخه کرایه کند. توهم روی یک نیمکت نشـسـته ای و کـتاب میخوانے. اول من سـوار تاب میشوم و زیر چشمے نگاهت میکنم. میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود! فاطمه اول به تماشــا می ایســتد ولے بعد از چند دقیقه سـ ـوار تاب کناری میشـ ـودوهر دو با هم مســابقه سرعت میگذاریم. ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود. نگاهت میڪنم از روی نیمکت بلند میشوی و عصبے سمتمان می ایـے
_ چه خبرتونه؟... زشت نیست!؟یهو یکی بیاد چی!؟...
اروم تر بخندید!!
فاطمه سـریعا تاب را نگه میدارد و شـرم زده نگاهت میکند. اما من اهمیت نمیدهم. دوسـت دارم کمی هم من نسـبت به تو بــــــےاهمیت باشم...!!
_ ریحانه با توام هستما! تابو نگه دار..
گوش نمیدادم و سرعتم را بیشتر میکردم...
_ ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!!
_ مگه میتونی؟؟
پوفـےمیڪنے، استین هایت را روی ساق دست هایت تا میزنـے! این حرکت یعنـےهشدار...
_ نگهت دارم یاخودت میای پایین؟
_ یبار گـفتم نمیتونـے...
هنوز جمله کامل نشـده که دسـتت را دراز میکنے و مچ پایم را میگیری. تاب شـروع میکند به لرزیدن،تعادلم را ازدسـت میدهم و جیغ میکشم...
_ هیسس عهه!
عصــبی پایم را میکشــے و من با صـ ـورت توی بغلت پرت میشـ ـوم!! دســت باند پیچی شــده ام بین من و تو میماند و من از درد اخ بلندی میگویم. زهرا خانوم از دور بلند میگوید:
خب مادر این کارا جاش تو خونس!!
و با مادرم میخندند. تو خجالت زده خودت را عقب میکشے و در حالی ڪه از خشم سرخ شده ای میگویـے..
_ شوخی اینجوری نکن!هیچ وقت!
هدایت شده از نَجواےدِلــ³¹³
20 دقیقه هم وقتت رو نمیگیره حیف نیست این اعمال پر برکت رو از دست بدیم؟ 🙂🌸
@nagvaydel313
هدایت شده از "مــشـکـــآتـــ |MESHKAT"
#اطلاع_رسانی
#فورمرامی
رفقا به یه ادمین جهادی توحوزه پست گذاری و یه ادمین توحوزه تبادل نیازمندیم که وقتشون آزاد باشه و بتونن فعالیت کنن
اگرکسی هست به آیدیم پیام بدید لطفا اجرتون باآقا امام زمان 👇🏻
@Ya_ho3ein_128