eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
839 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
🎧زیارت عاشورا..! به نیت دل بابا مهدی💚
التماس دعا... ❤️‍🩹
دخترك نگریست... لعنتي چه چشماني داشت... درشت و اهویي مشكي به رنگ شب... سریع چشيم از اوگرفت و نگاهي به اطراف انداخت دختر سيومي ایسيتاده بود و با چشماني گریان به انها مي نگریست... هومن گفت: - بیا دستش رو بگیرزخمش رو ببندم... دخترباشه اي گفت و جلوتر امد: - شیدا دستت رو بده به من هومن روي زخمش را ضدعفوني کرده و پماد مالید و سپس به طور موقت ان را پانسمان نمود... و در همین حال پرسید: - کي واکسن کزاز زدي؟ شیدا در حالي که هنوزدرد داشت با صدایي شبیه ناله گفت: نمي دونم. - اگه فكرمي کني بیش از ده سال هست ... باید حتما یه واکسن کزاز تزریق کني... - یادم نیست ... نمي دونم کي زدم! - خیلي خب... به محض رسیدن به بیمارستان یادت باشه این موضوع رو به عوامل تذکربدي... - باشه شیدا بهکمك دوستش که مهسا نام داشت از جا برخاست... مهساگفت: - اگه تومي توني راه بري من برمکمك نیاز... - اره مي تونم ... مهسييا به طرف نیاز رفت و زیر بازوي او را گرفت و بلندش کرد... وباالخره عرفان به ارزویش رسید و کوله شیدا و نیاز را برداشتو به طرف هومن رفت و ارامگفت: - دیدي چه نوني گذاشتم تودامنت دیگه... هومن چشم غره اي به او رفت وگفت: - عرفان نذار دهنم باز بشهکه هرچي مي کشیم از دست تومي کشیم... عرفان باخندهگفت: - ببین عوضي گرفتي برو برا جلویي ها چشم و ابرو بیا... من که همینطوري کشته مردت هستم... اخ ... عجب خریتي کردم رفتم ریاضي خوندم... الان فهمیدم که چقدر رشته توبه درد بخوره... هومن هم خنده اش گرفته بود با ارنجش به پهلوي عرفان زد وگفت: - خاك براون سرمنحرفت. به پاي کوه رسیده بودند که هومن از دختر ها پرسید : - ماشین دارین؟ - نه - اگه خوا ستین ما شین من نزدیكه ... بیاین مي برمتون بیمار ستان... اگه هم نخواستین که باید تا دم جاده پیاده برین. شیدا رو به هومن گفت: - درست نیست بیش از این مزاحمتون بشیم. - مزاحمتي نیست سرمسیربرام... بفرمایید ... و به طرفعرفان برگشت وگفت: - بچه ها رو هم تو برسون ... فعال خدافظ عرفان نگاه پر از شیطنتي به او انداخت و خود را براي اینكه ما شین اورده بود هزار بار لعنت کرد. * * * آیسل در اتاقش را بدون در زدن بازکرده به داخل اتاق پرید... - دایي ... گوسیت لو بده هومن نگاهي به او انداخت ... برخاست و نشست... و آیسل را به آ*غ*و*ش کشید: - بیا ببینم خوشگل دایي چي کار مي کنه؟... نگا لپاشو!!! چه تمیز هم شده!!! وبا این حرف ب*و*سه محكمي به صورتش زد... آیسل با بي قراري گفت: _گوسیت لومي خوام... هومن با حوصلهگفت: - اول بیا بریم یه نقاشي خوشگل تو لب تاپ بكشیم... آیسل با بي قراري خود را تكان داد وگفت : - نه من اول مي خوام تو لومانه (معاینه) کنم. - اخه بچه اون که مال بازي نیست... من برا خودت از اون اسباب بازي هاش خریدمکه... آیسل با بد اخلاقی گفت: - اون صداي بوم بوم نمي ده دوسش ندالم... خودت گفتي مي دي... هومن خندید و خم شد و از داخل کیفش گوشي معاینه را بیرون کشید وگفت: - همین یكبار... اون هم فقط اینجا پیش خودم بازي مي کني ... خب؟ - باسه آیسيل با خوشيحالي گوشيي را گرفته و خیلي حرفه اي ان را به گوش هایش گذاشت و رو به هومن گفت: - خب حالا مي خواممانت کنم!! هومن سري تكان داد وگفت: - باشه بیا معاینهکن. آیسل لبانش راغنچهکرد وگفت: - اینطولي نمي شهکه... باید دالز بكشي ...مباستم بدي بالا - حالا نمي شه همینطوري معاینه کني؟ .↯🌱↯. @dezbeest
‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• روز خوبي بود ... هواي مطبوع و دلچسب کوه همه شان را به وجد اورده بود ... چهار برابر همی شه صبحانه تناول کرده بودند... چرا که هر چهار نفر براي بقیه هم صبحانه اورده بودند و نباید حیف و میل مي شد! تا نزدیكي هاي ظهر خوش گذراندند و سيرخوش و سيرحال قصيد برگشيت کردند ...تا نیمه هاي کوه پایین امده بودند که متوجه حضور چند دختر شدند که با فاصله کمي از انها حرکت مي کردند ... طبق معمول همی شه عرفان دو ست صمیمي اش بادیدن دو دختر چ شمانش برق زد و چند گام جلوتررفت و از همانجا با صداي نسبتا بلندي گفت: - بچه ها نعمتهاي خدا رو دارید مي بینید... اصلا ادم تا کوه نیاد نمي تونه به عظمت خدا پي ببره ... و نگاهي به دختر ها انداخت وگفت: - مگه نه؟ دختر ها خنده اي کردند وکمي سرعت گرفتند دو دقیقه نگذشيته بود که یكي از دخترها ایسيتاد وخم شيد تا بند کتانیش را ببندد... وبراي همین کوله خود را زمین گذاشت ... عرفان هم که سرش درد مي کرد براي این اتفاقات پیش رفت وگفت : - اگه سنگینه بده کمكت کنم. دختر نیم نگاهي بهعرفان انداخت وگفت: - برو به عمت کمك کن. عرفان باخندهگفت: _به عمم هم به اندازه کافي کمك کردم... حالا نوبتي هم باشه نوبت توه!! دختر بلند شد و راه افتاد... عرفان ایستاده بود ...همین که به نزدیكیش رسیدند هومن با ناراحتي گفت: - عرفان تونمي خواي از این کارات دست برداري؟!! - نه ... اصلا تفری وگردش به همین چیزاش قشنگه... هومن تو دیگه زیادي پاستوریزه اي!!! عرفان پسير خوبي بود ... از دوران راهنمایي با هم بودند... اما در دبیرسيتان هریك دنبال علاقه خود رفت ... و در ان زمان تازه مدرك معماري ارشدش را گرفته بود و درصدد بازکردن شرکتي براي خود بود ... عرفان با لحن شادي بلندتر جوري که جلویي ها به خوبي بشنوند گفت: - به هر حال من پشت سرتونم کمك لازم داشتین در خدمتم... وبا این حرف دوباره گامي به انها نزدیك تر شد ... راه در ان قسيمت کمي تنگ تر شيده بود و دو نفر دو نفر امكان عبور وجود داشيت ... همان دختر برگشيت تا جواب تندي به عرفان بدهد که یك مرتبه پایش سر خورد... جیغ کوتاهي کشید و براي اینكهزمین نیافتد در لحظه اخر به بازوي دوستش چنگ زد و از انجایي که این یك عكس العمل اني بود هردو بهزمین افتادند ... شیب ن سبتا تندي بود دختر اولي براي جلوگیري از سر خوردن د ستش را به صخره کناري گرفت ... موقعیت خطرناکي بود ... عرفان که تقریبا نزدیك شان بود سریع جلو رفت و کمر اولي و بازوي دومي را چنگ زد و بدین ترتیب هردو را از سقوط احتمالي نجات داد... هومن و علي و من صور هم جلوتر رفتند و در نهایت با احتیاط توان ستند چند متري جلو تررفته و مكان صافو امني را براي ایستادن پیداکنند ... به محض ایستادن عرفان دمگوش هومن گفت: - حال کردي دو تا دو تا دارم نجات مي دم ها!!!! هومن بدون حرف فقط چپ چپ نگاهش کرد... عرفان ابرویي بالا انداخت و به طرفدخترها رفت ... دختر اولي دست راستش را گرفته و از درد به خود مي پیچید کف دست و بازویش بدجور ساییده شده بود و دختردومي هم مچ پایش به شدت درد مي کرد ... عرفان سربلند کرد و رو به هومن گفت: - بیا ببین چي شده... و رو به دختر هاگفت: - این رفیق ما پزشكه... هومن نفس عمیقي کشید و جلوتررفت ... نخست سراغ دختردومي رفت که صداي ناله اش بلندتربود.. مچ پایش کمي متورم شده بود ولي زخمي در کار نبود نمي توان ست نظري بدهد ... نیاز به رادیولوژي داشت با این همه پماد مسكني از جعبه کمك هاي اولیه اش بیرون کشید و به مالیمت به روي پاي او مالید وگفت: - سعي کن موقع راه رفتن رو این پات فشار نیاري ... حتما هم باید یهعكس ازش بگیري.
‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• وبا این حرف از جابرخا ست و سراغ دختر اولي رفت ... به ارامي بازوي اورا در دست گرفت ... متاسفانهزخم بدي بودکل کف دستش به اضافه بخشي از ساعدش خونریزي داشت ... هومن با نگراني گفت: - انگشتات رو تكون بده ببینم... دختربه اهستگي انگشتانش را تكان داد... هومن گفت: - خوبه ... الان زخمت رو مي بندم ... بعد مي ریم بیمارستان ... حتما برا تو هم یهعكس ازدستت احتیاج هست... هومن بتادین را بیرون کشید و روي زخمش ریخت ... سوزشغیرقابل تحمل ان موجب شد تا دختردستش را پیش برده و مچ دست هومن را بگیرد تا مانع ادامه کارش شود و هومن براي اولین بار سر بلند کرد و با اخم در چ شمان دخترك نگریست... لعنتي چه چشماني داشت... درشت و اهویي مشكي به رنگ شب... سریع چشيم از اوگرفت و نگاهي به اطراف انداخت دختر سيومي ایسيتاده بود و با چشماني گریان به انها مي نگریست... هومن گفت: - بیا دستش رو بگیرزخمش رو ببندم... دخترباشه اي گفت و جلوتر امد: - شیدا دستت رو بده به من هومن روي زخمش را ضدعفوني کرده و پماد مالید و سپس به طور موقت ان را پانسمان نمود... و در همین حال پرسید: - کي واکسن کزاز زدي؟ شیدا در حالي که هنوزدرد داشت با صدایي شبیه ناله گفت: نمي دونم. - اگه فكرمي کني بیش از ده سال هست ... باید حتما یه واکسن کزاز تزریق کني... - یادم نیست ... نمي دونم کي زدم! - خیلي خب... به محض رسیدن به بیمارستان یادت باشه این موضوع رو به عوامل تذکربدي... - باشه شیدا بهکمك دوستش که مهسا نام داشت از جا برخاست... مهساگفت: - اگه تومي توني راه بري من برمکمك نیاز... - اره مي تونم ... مهسييا به طرف نیاز رفت و زیر بازوي او را گرفت و بلندش کرد... وباالخره عرفان به ارزویش رسید و کوله شیدا و نیاز را برداشتو به طرف هومن رفت و ارامگفت: - دیدي چه نوني گذاشتم تودامنت دیگه... هومن چشم غره اي به او رفت وگفت: - عرفان نذار دهنم باز بشهکه هرچي مي کشیم از دست تومي کشیم... عرفان باخندهگفت: - ببین عوضي گرفتي برو برا جلویي ها چشم و ابرو بیا... من که همینطوري کشته مردت هستم... اخ ... عجب خریتي کردم رفتم ریاضي خوندم... الان فهمیدم که چقدر رشته توبه درد بخوره... هومن هم خنده اش گرفته بود با ارنجش به پهلوي عرفان زد وگفت: - خاك براون سرمنحرفت. به پاي کوه رسیده بودند که هومن از دختر ها پرسید : - ماشین دارین؟ - نه - اگه خوا ستین ما شین من نزدیكه ... بیاین مي برمتون بیمار ستان... اگه هم نخواستین که باید تا دم جاده پیاده برین. شیدا رو به هومن گفت: - درست نیست بیش از این مزاحمتون بشیم. - مزاحمتي نیست سرمسیربرام... بفرمایید ... و به طرفعرفان برگشت وگفت: - بچه ها رو هم تو برسون ... فعال خدافظ عرفان نگاه پر از شیطنتي به او انداخت و خود را براي اینكه ما شین اورده بود هزار بار لعنت کرد. * * * آیسل در اتاقش را بدون در زدن بازکرده به داخل اتاق پرید... - دایي ... گوسیت لو بده هومن نگاهي به او انداخت ... برخاست و نشست... و آیسل را به آ*غ*و*ش کشید: - بیا ببینم خوشگل دایي چي کار مي کنه؟... نگا لپاشو!!! چه تمیز هم شده!!! وبا این حرف ب*و*سه محكمي به صورتش زد... آیسل با بي قراري گفت: _گوسیت لومي خوام... هومن با حوصلهگفت: - اول بیا بریم یه نقاشي خوشگل تو لب تاپ بكشیم... آیسل با بي قراري خود را تكان داد وگفت : - نه من اول مي خوام تو لومانه (معاینه) کنم. - اخه بچه اون که مال بازي نیست... من برا خودت از اون اسباب بازي هاش خریدمکه... آیسل با بد اخلاقی گفت: - اون صداي بوم بوم نمي ده دوسش ندالم... خودت گفتي مي دي... هومن خندید و خم شد و از داخل کیفش گوشي معاینه را بیرون کشید وگفت: - همین یكبار... اون هم فقط اینجا پیش خودم بازي مي کني ... خب؟ - باسه آیسيل با خوشيحالي گوشيي را گرفته و خیلي حرفه اي ان را به گوش هایش گذاشت و رو به هومن گفت: - خب حالا مي خواممانت کنم!! هومن سري تكان داد وگفت: - باشه بیا معاینهکن. آیسل لبانش راغنچهکرد وگفت: - اینطولي نمي شهکه... باید دالز بكشي ...مباستم بدي بالا - حالا نمي شه همینطوري معاینه کني؟
waqe_346196.mp3
29.55M
رفقا یک توصیه جدی اینکه قبل از خوابتون حتما یا سوره واقعه رو بخونید و یا بهش گوش بدید‼️ 🎧با صدای امیر حسین ساجدی که واقعا آرامشی وصف نشدی به آدم منتقل میشه🥲
هدایت شده از نَجواےدِلــ³¹³
20 دقیقه هم وقتت رو نمیگیره حیف نیست این اعمال پر برکت رو از دست بدیم؟ 🙂🌸 @nagvaydel313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا