eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
844 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاہ زهرا دارہ یہ سرے پروندہ بہ آقا سید میدہ و باهم حرف هم میزنن. اصلا وقتے زهرا رو میدیدم سرم سوت میڪشید دلم میخواست خفش ڪنم وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانہ نشسته: -سلام سمے -اااا…سلام ریحان باغ خودم…چہ عجب یاد فقیر فقرا ڪردے خانوم -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟! -اول خلوص نیت -مزہ نریز دختر…بگو ڪلے ڪار دارم -واااا…چہ عصبانے..خوب پس اولیو نداری -اولے چیہ؟! -خلوص نیت دیگہ -میزنمت ها -خوب بابا…باشہ…تو فتوڪپے شناسنامہ و ڪارت ملے و ڪارت دانشجوییتو بیار بقیہ با من☺️ خلاصہ عضو بسیج شدم و یہ مدتے تو برنامہ ها شرڪت ڪردم ولے خانوادم خبر نداشتن بسیجے شدم چون همیشہ مخالف این چیزها بودن.. یہ روز سمانہ صدام زد و بهم گفت: -ریحانہ -بلہ؟! -دخترہ بود مسئول انسانی☺️ -خوب -اون دارہ فارغ التحصیل میشہ.میگم تو میتونے بیاے جاش وقتے اینو گفت یہ امیدے تو دلم روشن شد براے نزدیڪ شدن بہ اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم . -ڪارش سخت نیست؟ -چرا ولے من بیشتر ڪارها رو انجام میدم و توهم ڪنارم باید...ولے!! .-ولے چے؟! -باید با چادر بیاے تو پایگاہ و چادرے بشے -وقتے گفت دلم هرے ریخت..و گفتم تو ڪہ میدونے دوست دارم چادرے بشم ولے خانوادمو چجورے راضے ڪنم؟! -ڪار ندارہ ڪہ.. بگو انتخابتہ و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن -دلت خوشہ ها?.میگم ڪاملا مخالفن -دیگہ باید از فن هاے دخترونت استفادہ ڪنے دیگه توے مسیر خونہ با سمانہ بہ یہ چادر فروشے رفتیم و یہ چادر خریدم..و رفتم خونہ و دنبال یہ موقعیت بودم تا موضوع رو بہ مامان و بابام بگم.. . -مامان؟ -جانم -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نہ؟! -ارہ ڪہ دارے ولے ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت ڪنے بابا: چے شدہ دخترم قضیہ چیہ؟! -هیچے…چیز مهمے نیست مامان:چرا دیگہ حتما چیزے هست ڪہ پرسیدے..با ما راحت باش عزیزم -نہ فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشتہ باشم بابا:هییے دخترم…ولے اینجا ایرانہ و مجبورے بہ حجاب اجبارے..بزار درست تموم بشہ میفرستمت اونور هر جور خواستے بگرد.. -نہ پدر جان…منظور این نبود مامان:پس چے؟! -نمیدونم چہ جورے بگم…راستش…راستش میخوام چادر بزارم پدر : چے گفتے؟! درست شنیدم؟!چادر؟! مامان: این چہ حرفیہ دخترم.. تو الان باید فڪر درس و تحصیلت باشے نہ این چیزها -بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاہ چے بہ خردشون دادن ڪہ مخشو پوچ ڪردن.. -هیچے بہ خدا…من خودم تصمیم گرفتم بابا: میخواے با آبروے چند سالہ ے من بازے ڪنے؟!؟همین موندہ از فردا بگن تنها دختر تهرانے چادرے شدہ -مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم…دختر خالہ هات چے میگن. -مگہ من برا اونا زندگے میڪنم؟! -میگم حرفشو نزن با خودم گفتم اینجور ڪہ معلومہ اینا ڪلا مخالف هستن و دیگہ چیزے نگفتم نمیدونستم چیڪار ڪنم.ڪاملا گیج شدہ بودم و ناراحت از یہ طرف نمیتونستم تو روے پدر و مادر وایسم از یہ طرف نمیخواستم حالا ڪہ میتونم بہ اقا سید نزدیڪ بشم این فرصتو از دست بدم ولے اخہ خانوادم رو نمیتونم راضے ڪنم یهو یہ فڪرے بہ ذهنم زد.اصلا بہ بهانہ همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺️ شاید اجازہ بدہ بدون چادر برم پایگاہ. .بالاخرہ فرماندہ هست دیگه فردا ڪہ رفتم دانشگاہ مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: تق تق -بلہ بفرمایید -سلام -سلام…خواهرم شرمندہ ولے اینجا دفتر برادرانہ.. گفتہ بودم ڪہ اگہ ڪارے دارید با زهرا خانم هماهنگ ڪنید. -نہ اخہ با خودتون ڪار دارم -با من؟!؟چہ ڪارے؟! -راستیتش بہ من پیشنهاد شدہ ڪہ مسئول انسانے خواهران بشم ولے یہ مشڪلے دارم چہ خوب.چہ مشڪلے؟! -اینڪه اینڪہ خانوادم اجازہ نمیدن چادرے بشم میشہ اجازہ بدین بدون چادر بیام پایگاہ؟! -راستیتش دست من نیست ولے یہ سوال؟!شما فقط بہ خاطر پایگاہ اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟! -ارہ دیگہ -خواهرم ،چادر خیلے حرمت دارہ ها…خیلے…چادر لباس فرم نیست ڪہ خواهر…بلڪہ لباس مادر ماست…میدونید چہ قدر خون براے همین چادر ریختہ شدہ؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نہ اجازہ. ولے همینڪہ شما تا اینجا تصمیم بہ گذاشتنش گرفتین خیلے خوبہ ولے بہ نظرم هنوز دلتون ڪامل باهاش نیست. من قول میدم اون مسئولیت روبہ ڪسے ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعہ و اطمینان قلبے انتخاب ڪنین نہ بہ خاطرحرف مردم.
🟣🟣🟣🟣 🟣🟣🟣 🟣🟣 🟣 ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• ‌•┈••✾••┈•💛•┈••✾••┈• (فکر هومن، گذشته) _دستتون چطوره؟ _به لطف شما خوبه... توصیه هاتون روعمل کردیم... - عكس گرفتین؟!... مشكلي که نداشت؟ - بله... نه شكر خدا... اسيب جدي ندیده... فقط زخمه دیگه... طول ميکشه تا خوب شه... گارسون دم میزشان رسید... هومن پرسید: - چیزي میل دارین؟ - یه قهوه لطفا... هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه باکیك را داد... شیدا با خنده اي گفت: - خیلي دیرکردم که هردو بستني رو هم خوردید؟ وبا این حرف به ظرف هاي خالي اشاره کرد...شاید تصور مي کرد که هومن بستني ها را براي دو نفرشان سفارش داده بوده!!!!!... هومن گفت: - نه ... داشتم سومي رو هم سفارش مي دادم که رسیدید... حیف شد!!! شیدا خنده بانمكي کرد وگفت: - پس مزاحم شدم!!!... به هیكلتون نمي خوره زیاد پر خور باشید! هومن ابروانش را بالا برد... براي پسر خاله شدن زود نبود... حرف را عوض کرد: - از دوستتون چه خبر؟... پاش که اسیب جدي ندیده بود؟ - نه... تشخیصتون کاملا درست بود... فقط یه ضرب دیدگي ساده بود. - خب خداروشكر... و گوشيي را از جیبش در اورده و روي میز گذاشت... جایي دم دست شیدا...شیداگوشي را برداشته و بار دیگرتشكرکرد... چند لحظه اي سكوت برقرار شد ...نگاه هردو به میزدوخته شده بود... خوشبختانه سفارش ها رسید و انها را از بلا تكلیفي در اورد... هردو مشغول بودند... شیدا فنجان را چرخي داد وگفت: - راستي مي تونم اسمتون رو بپرسم؟ هومن قاشقي شكرداخل فنجانش ریخت وگفت: - بله ... رستگار هستم... هومن رستگار... وشما؟!!! - شیداکریمي... شیداکمي ازکیك به دهن برد... و با طمانینه پرسید: - شما با اون دوستتون خیلي فرق دارین!! هومن لبخندي زد وگفت: - عرفان رو مي گید؟... پسر خوبیه... فقط کمي شلوغ و شیطونه... - کمي نه ... زیادي... - به هرحال من از طرف اون ازتون معذرت مي خوام که تودردسر افتادین... - نه بابا اشكال نداره... به هر حال بعدش جبران کرد... اگه اونجا نبود... احتمالا حالا اینجا ننشسته بودم... - دیگه دست گل خودش بود! شیدا قهوه را در دهان مزه مزهکرد وگفت: - شما پزشك هستید؟ - مي شه گفت... - پزشك همون بیمارستان؟ - اوهوم... با پایان یافتن فنجان قهوه شیدا کیفش را برداشت و از جا برخاست... هومن نیزبه تبعیت از او بلند شد... شیداگفت: - بازم ازتون ممنونم... و به طرف صندوق رفت... هومن همگام او شد وگفت: - کجا؟ شیدا دست درکیفش کرد وگفت: - من که امروز شما رو ازکار و زندگي انداختم... حساب مي کنم! هومن اخمي به پیشاني اورد وگفت: اَ... یعني چي ؟ وقبل ازاو صورت حساب را پرداخت نمود... با هم خارج شدند... هومن پابه پا شد... علي رغم میلش تعارف نكرد تا اورا هم برساند... درست نبود... اهلش نبود... نگاه شیدا انگار منتظر بود... مودبانه سري فرود اورد و خداحافظي کرد... هومن کلافه هنوز ایسييتاده بود... اگر مي رفت دیگر رفته بود... خب برود که چه؟... مي بایسييت کاري مي کرد ... حداقل حرفي چیزي... بین خواستن و نخواستن مانده بود... بین حرف زدن و نزدن... اگر بیشتر فكر مي کرد!!!... فرصت نداشت... زود تر... زودتر... دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت: - راستي ... خانم کریمي - بله؟ - اممم... مي خوا ستم بپر سم... کي برا تعویض پانسمان دستتون مي ایید بیمارستان؟ شیدا سرش را پایین انداخت و انگشتش را به چانه اش کشید... براي تعویض پانسمان... بیمارستان؟... خب... - دکترگفت که یك روز در میان پانسمانش روعوض کنم... - اهان... دیگر چه مي بایست مي گفت... اي بابا... اوکه هزار تا از هم کالسي هایش را مي شست و پهن مي کرد در افتاب... حالا چرا درمانده بود؟!... شیدا هنوز منتظر بود... - من فردا ساعت 1 به بعد در بیمارستانم!!! بد که نبود... احتمالا نه... نه تقاضایي کرده بود... نه غرورش را شكسته بود... ونه... ونه چه؟!... نمي دانست ... تنها چیزي که در ان لحظهمي دانست واز ان اطمینان داشت این بودکه دوست داشت او را باز ببیند و این اخرین دیدار نباشد... شیدا لبانش را با زبان خیس کرد وگفت: - خوبه ... پس من فرداعصر براي تجدید پانسمان میام بیمارستان... - باشه... منتظرتون هستم!!!! - با اجازتون... - به سلامت چند دقیقه اي ایستاد و دور شدنش را نظاره کرد... هنوز به طرف ماشین نرفته بود موبایلش زنگ خورد... عرفان بود... لبخندي زد ... از دیروزتماس هایش را رد کرده بود... *** (حال) گوشیش را بدست گرفت... خودش بود... عرفان ... چه حلال زاده هم بود... @nagvaydel313
🍁🍁 –این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید، واقعا ممنون. در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که تمام روز رو نمی‌تونه کمکتون کنه که... ــ بله خب، وقتی من می تونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم، این چند ساعت به جای شماهم می تونم. "یعنی الان تواناییهای خودش را به رخم کشید." الان دیگه پام بهتره جلسات فیزیو تراپیم هم تموم شده، دکتر گفت فقط باید تو خونه نرمش هایی که بهم یاد داده انجام بدم به مرور بهتر می شم. کم کم باید تمرین کنم با عصا راه برم تا راه بیوفتم. نگران نباشید. ریحانه خیلی تو این مدت شما رو اذیت کرد و شما فقط صبوری کردید. واقعا ممنونم، دیگه بیشتر از این شرمنده نکنید. دیگه چقدر می خواهید جور دختر خالتون رو بکشید، شاید اینم قسمت من و ریحانه بوده که این اتفاق باعث تنها شدنمون شد. تو این یک سال واقعا براش مادری کردید، ممنونم. دو هفته ایی مونده تا آخر ماه، گفتم از الان بگم که تا سر ماه زحمت بکشید تشریف بیارید، ان شاالله..بعد از اون دیگه از دست ما راحت می شید. بعد نگاهی به من انداخت و نفسش را صدادار بیرون داد. تعجب زده نگاهش کردم. – این چه حرفیه می زنید من خودمم به ریحانه عادت کردم. یه روز نمیبینمش دلم براش تنگ میشه، واقعا بچه ی شیرین و دوست داشتنیه. در ضمن شما خیلی مردونگی کردید که دختر خاله‌ام رو بخشیدید، هم دیه نگرفتید و هم شکایتتون رو پس گرفتید. "البته دختر خاله ی من با آن پراید قسطی پولی هم نداشت که دیه بدهد، باید زندان می رفت. چون دختر خاله ام در این تصادف مقصر شناخته شده بود باید کلی خسارت می داد. ماشینش هم بیمه نداشت. کاش یکی پیدا میشدوبه سعیده می گفت توکه کنترل ماشین برایت سخت است حداقل با سرعت نمی رفتی. البته خودش هم خیلی آسیب دیده بود تا یک ماه بیمارستان بود، ولی خدارا شکر الان حالش خوب است. من شانس آوردم که آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارستان مشکلم برطرف شد." انگار از حرفم خوشحال شدوهمانطور که سرش را پایین می انداخت سریع گفت: –ما هم دلمون تنگ میشه، بعد زیر لبی ادامه داد: –خیلی زیاد. سرش را بالا آورد و غمگین نگاهم کرد. –هر وقت تونستید بهمون سر بزنید، خوشحال می شیم. خجالت کشیدم از حرفش، انگار گفتن این حرف برایش سخت بود. البته برای من هم واقعا جدایی سخت بود. نمی دانم چه حسی بود ولی دل من هم برای هر دو تنگ میشد. آقای معصومی برایم حکم معلم راداشت و من خیلی چیزها ازاو یاد گرفتم. او استاد خطاطی است. قبل از تصادف دریک آموزشگاه تدریس می کرد. البته بعد از کار اداری‌اش. حالا با این اضاع گاهی در خانه شاگرد قبول می‌کند. بعد از سکوت کوتاهی گفتم: –هر جور شما صلاح می دونید فقط می ترسم ریحانه اذیت بشه. ــ اذیت که می شیم ولی باید بالاخره اتفاق بیوفته هر چه زودتر بهتر، چون هر چی بیشتر بگذره سخت تره. می دانستم خودش از روی قصد افعال را جمع می بندد، ازاو بعید بود. باعث تعجبم شده بود، البته این اواخرمتوجه محبت هایش شده بودم. ولی آنقدرجذبه داشت و آنقدربااحترام ومتانت برخوردمی کرد که من فکردیگری نمی توانستم بکنم. ولی محبتهای زیر پوستیش رادوست داشتم. کتاب های قشنگی داشت، وقتی مرا علاقمند به کتاب دید، گفت می توانم امانت بگیرم وبخوانمشان. کتاب هایش واقعا زیبا بودند، در مورد اسرار آفرینش، کتاب تذکره الاولیا از عطارکه واقعا وقتی خواندمش عاشقش شدم، وقتی باعلاقه می خواندم بالبخندگفت که اوم هم عاشق این کتاب است ومن برای علاقه ی مشترکمان به یک کتاب ذوق زده شدم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 ‌