🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_266
بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
–بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت:
–تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش را دوباره
روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت :
ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای
بخوابی؟
ــ با خجالت گفتم :
ــ همین خوبه؟
ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟
ــ اهوم.
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن .
همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتیام را که یک
بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم.
بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.
آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم
بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم
روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و
نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –
چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و
چشم هایم را بستم.
روی زمین دراز کشید. مدام نفس های عمیق میکشید و این
پهلو آن پهلو میشد.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.
بلند شد نشست.
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانواده ی تو.
من هم نشستم وگفتم:
–تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
–اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
–بهترین راه شناخت آدم ها وقتیه که عصبانی هستند.
آهی کشیدو گفت:
–دعا کن یه معجزهایی بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت.
–کجا؟
–میرم بیرون یه قدمی بزنم.
میدانستم تنها کسی که الان میتواند آرامش کند من هستم.
–منم میام.
–نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟
–پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
–باشه.
بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁