🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_274
دستم را فشرد و نزدیک لبهایش بردو چشم هایش را بست و
عمیق بوسیدش. با دست دیگرم موهایش را به هم ریختم و
گفتم:
–بریم دیگه.
عمه با دیدنم ذوق زده گفت:
–وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم)
ــ ماشاالله، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر
کردم. عمه دستی به موهایم کشید.
– چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت
کرد. و رو به مادر شوهرم گفت:
–روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟
مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت :
–عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه
بلند شدو به من اشاره کرد.
– راحیل جان یه دقیقه میای؟
بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود
که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش
رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی
نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لب هایش نشست.
فاطمه کنار آینه ایستاد.
–راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟
با تعجب گفتم:
–کی گفته؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
–بگذریم. این حرف هایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت
که بگم.
خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش
مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا.
اصال از اولم می خواستیم بریم خونهی دایی رسول، دیگه زن
دایی روشنک اصرار کرد امدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا
خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود .
روی تخت نشستم و گفتم:
–میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟
کنجکاو گفت :
ــ چی؟
ــ اینجا بمونید تا منم به بهانه ی شما برم خونمون.
برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم.
بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد
دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو
خوشحال کنید.
نگاهش رنگ شیطنت گرفت:
ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟
خندیدم.
–باهاش رودر واسی دارم.
باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه.
راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا.
کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو
گفت :
ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم
راحت میشه.
ــ انشاالله.
ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا.
سرم را پایین انداختم.
ــ مراسم نمی گیریم، محضریه.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁