🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_310
–ده دقیقه بیشتر وقت نمونده، یه کم سر بخوره بریم.
راستی سعیده شاید هفته ایی یه بار بیام ببرمش پارک.
سعیده خوشحال شد.
–خیلی کار خوبی میکنی، به نظرم بهت عادت کرده، اگه این
کارو کنی حالشم بهتر میشه.
*آرش*
هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید
قبول نکرد، گفت ببرمش خانه ی مادرش، دلش برایشان تنگ شده.
"حالا که شوهرش می خواد بیاد یاد مامانش افتاده".
بعد از این که کیارش را سوار کردم، گفت که می خواهد به
خانه ی خودشان برود.
ــ داداش مگه ماشینت رو نمی خوای؟
ــ بگو فردا مژگان بیاره دیگه.
با تعجب گفتم :
ــ مگه نمی دونی خونه ی مادرشه؟
ــ نه، کی رفت؟
ــ قبل از تو اون رو بردم گذاشتمش اونجا.
سرش را تکیه داد به صندلی ماشین و گفت:
–عمه اینا هنوز هستن؟
ــ آره، فردا شب میرن.
ــ پس بیا یه کاری کنیم، تو بیا خونه ی ما بمون صبح من
رو ببرشرکت، منم غروب میام پیش مامان، آخر شبم ماشینم
رو برمی دارم میام.
ــ باشه، پس بزار به مامان خبر بدم.
به خانه که رسیدیم، لباسش را عوض کرد. چمدانش را باز
کرد و دو تا نایلون به من دادو گفت:
–یکیش مال مامانه یکیشم واسه خودت، یادت نره صبح بزاری
تو ماشینت ببری خونه.
نگاهی به محتویات نایلونی که به من داده بود انداختم و
بسته را بیرون آوردم، یک ادکلن برند بود.
ــ داداش دستت درد نکنه، چرا اینقدر خودت رو انداختی به
زحمت.
همانطور که دوتا نایلون دیگر را جابه جا می کرد گفت:
–قابلی نداشت. بعد زیر لب زمزمه کرد: اینارم واسه مژگان
خریدم .
یاد راحیل افتادم که توقع سوغاتی از کیارش داشت. ولی
انگار خبری نبود.
"با خودم گفتم فردا میرم جفت همین ادکلن، زنونه اش رو
براش می خرم بابت سوغاتی بهش میدم".
روی تخت تک نفره ی اتاق که دراز کشیدم. احساس دل تنگی
آزارم میداد. گوشی ام را برداشتم و به راحیل پیام دادم.
ولی هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد. حتما با دختر خاله
اش سرگرم است و حواسش به گوشی اش نیست. اخلاق راحیل برایم
جالب بود. وقتی با من بود تمام حواسش پیشم بود ولی وقتی
دور از هم هستیم می تواند به کارش برسد و به من فکر
نکند.
چقدر توقع زیادیه که دلم می خواهد نبود من او را هم مثل
من آزار بدهد...شایدهم آزار میداد، شایدهم هر لحظه به
من فکر می کرد ولی بروز نمی داد.
راحیل برایم با تمام دنیا فرق می کرد. این فکر که نکند
برایم زیادی باشد و از دستش بدهم، تنها فکری بودکه
شیرینی وجود راحیل را در کنارم زهر می کرد.
سعی کردم برای یک شب هم که شده مثل او باشم و به چیزی
جز خواب فکر نکنم.
صبح که می خواستم کیارش را برسانم، مسئله ی سفرشمال را
گفتم. او هم گفت که این هفته خیلی کار دارد، ولی هفته ی
دیگر می توانیم برویم.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁