🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_352
–اینارو تعریف نکردم که اعصابت بهم بریزه، مگه اولین
باره از این خبرها می شنوی؟
–گنگ نگاهش کردم و اون ادامه داد:
–گاهی صفحه ی حوادث روزنامه ها رو بخون، درسته آدم
اعصابش خرد میشه ولی لازمه دونستن بعضی چیزها...آگاه
بودن از اتفاق هایی که اطرافت میوفتند باعث میشه همیشه
احتیاط کنی.
–تو می خونی؟
–گاهی که توی شرکت بچه ها روزنامه می گیرن یه نگاهی
میندازم، بعضی اتفاق هایی رو که می نویسه باور کردنش
سخته، اتفاق های وحشتناکی که اینی که برات تعریف کردم
شاید پیش اونا عادی ترینش باشه.
–عادی؟
–آره، خیلی عادی، تو روحیت حساسه وگرنه برات تعریف می
کردم.
الانم اگه می دونستم اینقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمی
گفتم، نگاه کن دوباره بی رنگ ورو شدی؟
دستی به صورتم کشیدم.
–ولی حالم خوبه.
–مامانت راست میگه، ظاهرت خوبه ولی هنوز ضعیفی...دلم می
خواست ببرمت خونمون ولی می ترسم بیای اونجا اعصابت خرد
بشه.
من میرم پس فردا صبح خودم میام دنبالت بریم دانشگاه،
نبینم دوباره خودت راه بیفتی ها...
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
اخمی مصنوعی کرد و گفت:
–هنوز که تو لکی، بابا فراموشش کن، خوبه تو توی آگاهی
جایی کار کنی همون روز اول پس میوفتی.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–خوبم، فقط داشتم فکر می کردم.
–راحیل دعا کن اینا آشتی کنن و رابطشون با هم خوب بشه.
البته اینم بگما دیروز که رفتم با کیارش صحبت کردم از
حرف هاش حس کردم داره فیلم بازی می کنه که یه کم مژگان
حساب کار بیاد دستش وگرنه اول آخر کوتا میاد. چون
اونقدر بچه اش براش مهمه که دنبال جدایی و این چیزها
نیست.
می گفت مژگان به خاطر بارداریش و اتفاقی که برای برادرش
افتاده بدبین شده و حساس. وگرنه من قبلا هم با همکارام
رفتارم همین جوری بوده و مژگان اعتراضی نداشت. بهم گفت
شماهم یه کم جلو مژگان مراعت کنید. توقعش از من رفته
بالا،
با لبخند گفتم:
منم جای مژگان بودم عصبانی میشدم خب.
نگاهم کردولبخند پهنی زدو گفت:
–عصبانی حق نداری بشی ولی دلخور می تونی بشی.
–چه فرقی داره.
موزیانه خندید.
–عصبانیت زود آدم رو پیر میکنه، اصلا چیز خوبی نیست،
بخصوص واسه این موضوع بخصوص، ممکنه زود به زود اتفاق
بیوفته، پس از الان تمرین کن عصبانی نشی.
تو صورتش براق شدم و رویم را برگرداندم.
–عه، شوخی کردم بابا، جنبه داشته باش.
برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁