🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_393
–نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟
تو که گفتی اصلا معلوم نیست.
–قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور
زندگی کنن الان انگار کارهاشون داره درست میشه. چون مادر
مژگان هم میگفت واسه یه سری کارها واجبه که برن.
–پس مژگان چی؟ بدون خانوادهاش خیلی سخته. اخه اونجا
چیکار دارن؟
–مگه خانواده اش که هستند چقدر همدیگه رو می بینن، باهم
خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمیگن.
دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم:
–از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی
ویلا گرمش نشده؟
–یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر
کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه.
هردوخندیدیم.
–من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم.
خنده ی آرش بلندتر شد وسوالی تکرار کرد:
–اطلاع رسانی؟
با هیجده چرخ از روی طرف ردشده میگه چیزی نگفتم، تازه
به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید
با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی
به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم.
اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم.
بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت:
–دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. اگر
دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد
زمزمه وار همانطور که از در بیرون میرفت گفت
–اونو زندش نمیزارم.
از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم:
"کاش بهش نمیگفتم ".
چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به
پایین رفتم.
سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید:
–فریدون روصدانکردی؟
–چرا، گفت میام .
هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست.
آرش چپ چپ نگاهش کرد.
از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان
شدم.
بعداز جمع کردن میز، برادرو مادر مژگان زود رفتند.
آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و
صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم.
باد خنکی میوزید.
بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید:
–چرا مامانت اینا زود رفتن؟
–مثل این که فریدون حالش خوب نبود میخواست بره استراحت
کنه .
آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی
نزند.
یک ساعتی دو برادر باهم اختلاط کردند.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁