🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_397
–به جز بعضی چیزای جزیی، بقیش خوب بود.
–اگه منظورت رفتارای مژگانه به دل نگیر. دختر خوبیه
راحیل، فقط به نظرم به توجه بیشتری احتیاج داره. حساس
که بود الانم که شرایطش اینجوریه حساسترم...
–نه آرش من منظورم فقط اون نبود. کلی گفتم.
بعد بلند شدم وگفتم:
–صبح زود راه میوفتیم؟
بلند شد. دستم را گرفت و به طرف ساختمان راه افتادیم.
–فکر نکنم، حالابریم وسایل هارو جمع کنیم آماده باشه،
هروقت که کیارش گفت راه میوفتیم دیگه.
واردسالن که شدیم بقیه هنوز نشسته بودند و درحال چای
خوردن بودند.
به ماهم تعارف زدند، من نماندم چون کمی گرمم شده بودومی
خواستم زودتر به اتاق برسم و از دست چادرو روسری ام خلاص
شوم. ایستادم جلوی آینه و برس ر برداشتم وبه موهایم
کشیدم. عطر خنکی را که همیشه داخل کیفم بود را برداشتم
و تا توانستم روی خودم خالی کردم. احساس خنکی کردم.
بعد از این که جمع وجور کردم و اکثر وسایل هایمان را در
چمدان زرد رنگمان که من خیلی دوستش داشتم گذاشتم، کنار
پنجره ایستادم و به قلب سنگی چشم دوختم. به خاطر تاریکی
هوا زیاد مشخص نبود. نمی دانم یعنی دوباره اینجا
میاییم؟ فقط خدامی داند. با نگاه کردن به صدفها و سنگ ها
خاطرات آن روز رو را مرور کردم و ناخوداگاه لبخند بر
روی لب هایم نقش بست.
باصدای باز شدن دربرگشتم، آرش بود نزدیکم شد. وقتی
دیدبیرون را نگاه می کنم ولبخند بر لب دارم از پشت بغلم
کردو موهایم را بوسید و گفت:
–تنها تنها داری تجدیدخاطره می کنی؟
–چه روز خوبی بود. چقدر زود گذشت آرش.
نفس عمیقی کشید.
–آره، واقعا. دفعه ی بعد خودمون دوتایی میاییم. منظورم
بعد از عقده.
برگشتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.
–همیشه بگو انشاالله.
موهایم رونوازش کرد.
–خدا هم میخواد، چرا نخواد؟
–حالا تو بگو، این خواستن یا نخواستن خدا خیلی پیچیدس.
آهی کشید و گفت:
صبح زود اینجا صبحونه می خوریم و راه میوفتیم. بهتره
زودتر بخوابیم که من بتونم توی جاده رانندگی کنم. بعد
به طرف کلیدبرق رفت تاخاموشش کند. خودم را به تخت
رساندم ودراز کشیدم...همین که امد و دراز کشید. خودم را
در بغلش مچاله کردم و خیلی زود خوابم برد...
نماز صبحم را که خواندم لبه ی تخت نشستم. هوا کاملا تاریک
بود. آرش عمیق خواب بود.
خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر روی یک نفرکه حواسش به تو
نیست تمرکز بگیری و نگاهش کنی متوجه میشود وناخوداگاه
نگاهت می کند. حتی اگر خواب باشد.
تصمیم گرفتم روی آرش امتحانش کنم. به ساعت نگاه کردم و
به چشم های بستهاش زل زدم. سعی کردم تمرکز بگیرم. نزدیک
پنج دقیقه گذشت ولی انگار نه انگار، دوباره به ساعت
نگاه کردم و وقت گرفتم وسعی کردم تمرکز بیشتری بگیرم.
چشم هایم خسته شده بودند که آرش تکانی خورد. ولی چشم
هایش را باز نکرد.
دوباره امتحان کردم، فایده ایی نداشت، چشم ها و گردنم
درد گرفتند.
اصلا اوضاع برعکس شد به جای این که او چشم هایش را باز
کند خودم خوابم گرفت. نمی دانم این قضیه را چه کسی از
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁