آقای امام حسین باشه!
امشب نشد
فردا نمیشه
دو روز دیگه نمیشه
اشکال نداره...!
تو دلبری و ما دل داده...
فقط یادت باشه دیگه هیچ امید و جونی غیر از خودت برای نوکرت باقی نمونده🙂❤️🩹
حالا امشب خوش باش با بهترینات
خوش باش با خوب خوبات!
مادرم گفت: حسین تکه کلامت باشد
هر وقت شدی مستِ رخش، شیرم حلالت باشد
مثل یک مُرده که یک مرتبه جان میگیرد
دلم از بردن نامت هیجان میگیرد
قلبم از کار که افتاد به من شوک ندهید
اسم ارباب بیاید، ضربان میگیرد
-صلیاللهعلیکیااباعبدالله-♥️✨
ماگـمشده گـٰانیمکہاندرخمدنیـٰا
تنهـٰاهنرِماستکہمجنونِحسینیـم...!
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج ♥️
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولد تولد
تولدت مبارک ای تولد
دوباره زندگی
دوست دارم نه که الان
از قدیم..♥️
#میلاد_امام_حسین
دیدی..؟!
بعضیوقتاپوچمیشی..
خالیمیشی..
هیچحرفینداریبزنی..
ازعالموآدمخستهمیشی..
ازخودت...
ازگناهات..
دلتآغوشخدارومیخواد!
خودخداگفتهبیاپیشخودم
چیبهترازاین..؟!
رویائمههمحسابکنیم...
هیچوقتازمحضرشون...
دستخالیبرنمیگردیم!:)
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت49
#رمان
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه.....
ولی ... الان دوست دارم بدمش بشما...
خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده!
او هم تسبیح را برمیدارد و روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعال خدا به تو داده جوون!دعا کن!
خوشحال عقب عقب می ایی
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامه میدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلند میشود ودست راستش را بالا می اورد
_ نه پسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم...
چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
چقدر حالت بوی خدا میدهد...
***
ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند.
چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست...
میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود...
خیلی زود!... نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می ایم تنها!...
کاش میشد نرفت... هنوز نرفته دلم برایت می تپد رضا ع
بغض چنگ به گلویم میندازد...
#خداحافظ_رفیق...
اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد...
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز رفتنت...
ناراحت بخاطر دو چیز...
اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پرمیزند
و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویـی که میخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند
دستم را روی دستت میگذارمو فشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم...
_ علی؟...
_ جان؟...
_ بسپار بخدا
لبخند میزنی ودستم را میگیری
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســیدیم. تو با عجله ســاک را دنبال خود میکشــیدی و من هم پشــت ســرت تقریبا
میدویدم..
بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_ بدو ریحانه جا میمونیما
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم...
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گـفتم حتمن باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنار امدی و من روی صندلی ولو شدم .
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت50
#رمان
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشم هایت را رصد میکنم. نزدیک می ایم و در گوشت ارام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه...
چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_ اره!... ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز...
سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی
_ خانوم حواسـم نیسـت توام چیزی نمیگی ها!!... زشـته عزیزم! اینکارا رو نکن دو تا جوون میبینن دلشـون میخوادا! اونوخ من بیچاره
دوباره دم رفتن پام گیر میشه
میخندم و جواب میدهم
_ چشششششم... اقا! شما امرکن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
_ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون...
ذوق زده لبخند میزنم
که ادامه میدهی
_ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم
_ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
_ خب منظور شمایـی دیگه!... بعد شهادت شما میشی حوری... عزیزم!
رویم را سمت شیشه برمیگردانم
َ _ نعخیر دیگه قبول نیست! قر قر تا روز قیامت!
َ _ قیامت که نوکرتم. ولی حالا به قول خودت قر نکن...گناه دارما... یروز دلتتنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتتو نگاهت میکنم
در دلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه... برای امروز... برای این نگاه خاصت.
یکدفعه بلند میشـوم و از جایگاه کیف و ساکها کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون مي اورم. سـر جایم مینشینم و دوربین را
جلوی صورتم میگیرم
_ خب... میخوام یه یادگاری بگیرم... زود باش بگو سیب!
میخندی ودستت را روی لنز میگذاری
_ از قیافه کج و کوله من؟....
_ نعخیر!.. به سید توهین نکنا..!!!
_ اوه اوه چه غیرتی...
و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندان هایت پیدا میشود
_ اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم
_ عههه نکن دیگه!... ترو خدا یه لبخند خوشگل بزن
لبخند میزنی ودلم را میبری
_ بفرما خانوم
_ بگو سیب
_ نه... نمیگم سیب
_ باز اذیت کردی
_ میگم... میگم...
دوربین را تنظیم میکنم
_ یک...دو... سه... بگو
_ شهیییید...
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود...
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت51
#رمان
حسـ ـین اقا ســرش را تکان میدهد و در حالیکه پای چپش از
استرس میلرزد نگاهش را بهمن میدوزد
_ بابا؟... تو قبول کردی؟
سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم
_ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جداً قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟... بگو که مشکلی نداری!
دست های از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و
اهسته جواب میدهم
_ بله!...
حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
_ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده!
رو میکند به سمت قبله ودستهایش را با حالی رنجیده بالا می لورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه...
علےاصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ مامان داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید
_ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز که این وسط صاف صاف واستاده...
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهدتا صورت گرد و سفیدش را تر کنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکه برو!
توروی زمین رو بروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میـدوزی شـ ـ ـ ـ ـازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگـه دختر مردم کشـــــکـه؟... اون هیچی مگـه جنـگ بچـه بـازیـه!... من چـه
میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...
تو حق نداری بری
تا منم رضایت ندم پا تو از در این خونه بیرون نمیزاری
بلند میشود برود که توهم پشت سرش بلندمیشوی ودستش را میگیری
_ قربونت برم خودت گـفتی زن بگیر برو!... بیا اینم زن! " و بمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را ازدستت بیرون میکشد
🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋
#رمان_مدافع_عشق
#قسمت52
#رمان
_ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش
همین که گـفتم حق نداری!!
سمت راهرو میرود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟...
یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود...
***
با یک دست لیوان اب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم.
_ بیا بخور اینو علی...
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان
_ نه نمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه
_ حالا توبیا اینوبخور!
دستت را بالا می اوری و جواب میدهی
_ گـفتم که نه خانوم!... بزار همونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارمو کنارت می ایستم
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده
میدانم مسئله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد
لبه ی پنجره مینشینی
یادهمان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی و من...
بی اراده لبخند میزنم.
من هنوز موفق نشده ام تا تورا ببوسم
بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست
پر است از احساس محبت ...
بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند
سرم را کج میکنم ،به دیوار میگذارمو نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم
قصدداری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سر رضایت چشم هایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟...
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟...
موهایم را پشت شانه ام میریزم و رو به رویت مینشینم.طرف دیگرلبه پنجره. نگاهم میکنی
نگاهت میکنم...
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند در دلم الاسکا میشود
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم
چند تار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و توهم سمت صورتم فوت میکنی