eitaa logo
نَجواےدِلــ³¹³
847 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4هزار ویدیو
18 فایل
✦‌•|﷽|•✦ میگن‌یہ‌جایی‌هست اگہ‌داغون‌داغونم‌باشی‌ اونجا‌باشی‌آروم‌میشی من‌کہ‌نرفتم‌💔 ولی‌میگن‌کربلاهمچین‌جاییہ:)) شروع خادمی: 1402.8.8 جهت تبادل،نظر و.: @admin_peyvandian کانال محافل و سخنرانی هامون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949748354Cdcfba51b48
مشاهده در ایتا
دانلود
گَر دُخترکی پیشِ پدر ناز کند گِرهٔ کربُبَلایِ همه را باز کند :)❤️‍🩹
〰🔗 📌مَا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ (ق / آیه 18) انسان هیچ سخنى را بر زبان نمى‏ آورد مگر اینكه همان دم، فرشته‏ اى مراقب و آماده براى انجام ماموریت (و ضبط آن) است!
کم‌سو شده ، چشمان ِمن از گریه‌ی ِ بسیار من مانده‌ام ُ یاد ِتـو ُحسرت ِدیدار..🎞🎙!
قشنگی جات 😍😍🥺
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای‌عهده‌دار‌مردم،بی‌دست‌پا آغوش‌توپناھ‌دل‌خستہ‌ها حسین‌جآانم؛)♥️
خب مثل اینکه روز دختره... روزمون مبارک رفقا🌚✨
‌ 🍁 🍁 به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی. البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم . با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است . با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سالم آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش. نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد . مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم. درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت : –بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کالس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟ از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی باال انداختم و گفتم: –ما باید از کجا بدونیم. با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت: –نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم. شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تاالپ، تاالپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم. ــ دسترس نیست.احتماال خاموشه. باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش. سوگند لبخندی زدو گفت : –وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خالص. لبم را گاز گرفتم و گفتم : –چطور؟ خنده ایی کردو گفت : –استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین روسوراخ کنی. ــ امیدوارم سارام متوجه... ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه. همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت: –بچه ها آرش تصادف کرده. یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم. سوگند پرسید: –چیزیش شده؟ ــ آره، موقع تصادف کمربندنبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده ،دو روز بیهوش بوده، ولی االن حالش بهتره، آوردنش توی بخش. 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 ‌
‌ 🍁 🍁 زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید : –فردا بچه ها می خوان برن مالقات، منم باهاشون میرم. شمام میایید؟ سوگند خیلی زود جواب منفی دادو من هنوز هم متحیر بودم. سوگندپرسید: – پس چرا تا حاال کسی حرفی نزده بود؟ ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده . سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کالس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت : –تو برو کالس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده. فقط او می فهمیدچه حالی دارم وچه جنگی درشاه راه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده. به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد. نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شدو اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم. اسرا به شوخی گفت: –سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه. سعیده خندید. –بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد. با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم. ــ اصال من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم. همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید : –دوباره در مورد آرشه؟ با تعجب گفتم: –چی؟ ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟ سرم راپایین انداختم. –تصادف کرده. همه چیز را تعریف کردم. ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره. سکوت کردم. لبخندزد. –خب برو مالقاتش با دوستات تا مطمئن بشی. ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کالس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه متوجه بشن. تازه کال من برم مالقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم خدایاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم. سعیده پرسید : –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم. ــ خب از دوستات بپرس. ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای. ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من. 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 ‌
بسم الله الرحمن الرحیم
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
🎧زیارت عاشورا..! یه سر بریم زیارت ارباب🖤