🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_307
ــ سعید رو دوست داری؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
ــ ای بابا، مگه آدم با هرکس حرف میزنه دوسش داره؟
شانه ایی بالا انداختم.
–نه، خب، ولی تو باهاش فقط حرف نمیزنی، همش تو گشت
وگذارید که...
ــ وا، راحیل؟ خب دوستیم دیگه. هر کسی نیاز داره به
تفریح.
بی مقدمه گفتم :
ــ سارا باهاش ازدواج کن، یا باهرکس دیگه ایی که فکر
میکنی...
حرفم را برید.
–میخوای برم التماسش کنم بیاد من رو بگیره؟
من و منی کردم و گفتم:
ــ توام جای اون بودی پیشقدم نمیشدی.
ــ اونوقت چرا؟
ــ ناراحت نشیا سارا... از بس که توی دسترسی...مردها از
این که بیش از حد بهشون توجه بشه در باطن خوششون نمیاد.
اعتراض آمیزگفت:
–توجه چیه؟ من فقط اوقات بیکاریم رو بااون یا بچه های
دیگه میریم بیرون.
ــ اوقات بیکاریت رو هزارتا کار دیگه ام می تونی انجام
بدی، مگه بقیه اوقات بیکاری ندارند؟ من توی دانشکاهم می
دیدم تو همیشه سر دسته ی هماهنگی گروه دوست هات بودی.
چرا تو اینقدر واسشون وقت میزاری؟ پس خانوادت چی؟ خودت
چی؟ آدم ها گاهی به تنهایی هم احتیاج دارند.
نمی خوام بگم نباش یا نرو چون به خودت مربوطه.
ولی اگه ازدواج کنی این هیجاناتت رو برای شوهرت میزاری
و لذت بیشتری می بری .
سارا این قانونه، هر چیزی که کمیاب و کمه برای انسانها
باارزش تره و برای بدست آوردنش تالش بیشتری می کنند و
گاهی حاضرند به خاطرش خودشون رو به هر سختی بندازند. کم
باش سارا جان.
آهی کشیدوگفت:
ــ راحیل، پسرهای الان اینطوری نیستند، تو باهاشون نبودی
نمی دونی. کم باشی میرن دنبال یکی دیگه.
ــ خب برن، اونی که بخواد بره اول، آخر میره، پس به زور
نگهش ندار، چون اگه آخر بره بیشتر صدمه می بینی بزار
اول بره. تو کاری رو که درسته انجام بده، مسئول رفتن
موندن آدم ها نباش .
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–من دیگه میرم. به حرف هات فکر می کنم.
بلند شد که برود، قطار ترمز بدی کرد و سارا خورد به
دختر بچه ایی که وسط قطار بود. دختر بچه خورد به خانمی
که کنارش ایستاده بودو گریه کرد.
خانم که انگار مادرش بود بااخم غلیظی برگشت به سارا گفت:
–مگه کوری، حواست کجاست؟ سارا می خواست عذر خواهی کند
ولی وقتی برخورد زن را دید با فریاد گفت :
–قطار بد ترمز کرد به من چه؟ تو اصلا لیاقت عذر خواهی
نداری و فوری با باز شدن در قطارپیاده شد.
زن غرغر کنان دخترش را بغل کرد و نوازشش کرد. از جایم
بلند شدم و از او خواستم تا جای من بنشیند، بعد از
تعارف نشست و گفت :
–دختره اصلا شعور نداشت دیدی چیکارکرد؟
موهای دختر بچه را ناز کردم. بعد برای مادرش توضیح دادم
که سارا دوستم بودومی خواسته عذر خواهی کند. ولی بخاطر
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_308
عصبانی بودنش سارا هم ناراحت شده و صدایش را بلند کرده
است.
خانومه با پشیمانی شروع کرد به تعریف که; بچه دار
نمیشده و دخترش رو خدا بعداز ده سال رازو نیازو دوا و
درمان بهشان داده، همین موضوع باعث حساسیتش نسبت به
دخترش شده است.
حرفهایش من را به فکر برد، پس آدم ها روی چیزهایی که
سخت بدست می آورند حساس هستند .
دوباره به دخترک نگاه کردم، آرام شده بودو خودش را به
مادرش چسبانده بود.
این مدل چسبیدن به مادرش مرا یاد ریحانه انداخت. چقدر
دلم برایش تنگ شده بود. خیلی دلم می خواست بروم ببینمش،
دیگر طاقت نداشتم.
توی ایستگاه روی صندلی نشستم و شماره کمیل را گرفتم...
ــ الوو...
صدای بمش پیچید توی گوشم،
ــ سلام خانم رحمانی.
"خانم رحمانی؟ یادمه آخرین بار به اسم کوچیک صدام می
کرد".
ــ سلام، حال شما خوبه؟
خیلی جدی و سردگفت:
ــ ممنون، شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟
ــ ممنون. زنگ زدم حال ریحانه رو بپرسم،مامان می گفتن،
تب داره.
ــ الان بهتره خدارو شکر. به لطف زحمت های مادرتون .
ــ خدارو شکر، دلم خیلی براش تنگ شده.
مکثی کردو گفت:
–اونم همین طور، می خواهید فردا مهد نبرمش بزارمش پیش
خواهرم بیایید ببینیدش؟
فردا صبح فکر نکنم بتونم.
ــ کی وقت دارید؟
متوجه شدم دیگر دلش نمی خواهد مثل قبل به خانه شان بروم.
از طرفی هم دوست داشت ریحانه من را ببیند.
فکری به نظرم رسیدوجواب دادم:
ــ من الان وقت دارم .
ــ باشه، تشریف بیارید.
ــ با دختر خالم هماهنگ کنم اگه تونست بیاد و شما هم
اجازه بدید بیاییم دنبال ریحانه، یه نیم ساعتی ببریمش
پارک سر کوچه.
ــ چرا پارک؟ تشریف بیارد منزل، زهرا هم هست.
ــ نه ممنون، اینجوری راحت ترم.
ــ باشه، هر جور راحتید. پس بهم خبر بدید.
ــ حتما، خداحافظ.
با طرز برخوردش به حرف های سعیده در مورد کمیل ایمان
آوردم. در دلم خود دار بودنش را تحسین کردم.
فوری به سعیده زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم.
گفت تا نیم ساعت دیگر جایی قرار بزاریم که بیاید
دنبالم.
بعد از این که سعیده امد، زنگ زدم به کمیل و هماهنگ
کردم.
وقتی در باز شد و زهرا خانم بچه به بغل به پیشوازم امد
تعجب کردم از این که حتی کمیل برای احوالپرسی هم بیرون
نیامده، شایدم خانه نیست و خریدی جایی رفته است.
وارد حیاط شدم .
ــ سلام راحیل جان.
سلام، زهرا خانم، خوبین؟
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_309
ــ ممنون عزیزم. ریحانه با دیدنم ذوق کرد. وقتی دست هایم
را طرفش دراز کردم فوری خودش را در آغوشم انداخت. از
این که بعداز این مدت هنوز مرا یادش بود خوشحال شدم.
محکم به سینه ام فشارش دادم و بارها و بارها بوسیدمش.
بازهرا خانم هم روبوسی کردم و حال بچه ها و همسرش را
پرسیدم.
ــ راحیل جان دلمون برات خیلی تنگ شده بود، دیگه سر
نمیزنی بهمون ها.
ــ ببخشید، یه کم سرم شلوغ شده، نتونستم، ولی همیشه به
یادتون هستم .
ــ این بچه بهانه ی تو رو می گیره، به کمیل هم گفتم،
مریضی این بچه از دوری توئه، بچم غصه می خوره، تو براش
مثل مادر بودی. چند بار به کمیل گفتم زنگ بزنه و بگه تو
بیای پیش ریحانه، ولی اون گفت سرت شلوغ شده و وقت نمی
کنی. بعد با بغض گفت:
–مبارک باشه، انشاالله خوشبخت بشی عزیزم. کمیل الان بهم گفت .
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم. با همان بغض ادامه
داد:
–راحیل جان شده هفته ایی یه بار بیا به ریحانه سر بزن
تا کم کم ازت ببُره، اینجوری یهویی نتیجش میشه همین
مریضی دیگه. بچه همش تب می کنه.
از حرفش، از بغضش، ناراحت شدم. بیشتر از همه از خودم
دلم گرفت.
می خواستم بگویم هفته ایی یک بار میآیم و به پارک
میبرمش، ولی با خودم گفتم اول با مادر مشورت کنم، از
آرش هم باید اجازه بگیرم. زهرا خانم کلی تعارف کرد تا
به خانه شان بروم ولی من قبول نکردم و گفتم:
–نیم ساعت ریحانه رو می برم تاب بازی و زود برش می
گردونم .
ــ پس چند دقیقه صبر کن
با رفتن زهرا خانم شروع به بازی با ریحانه کردم. دو
دستی می گرفتمش بالا و دوباره به خودم می چسباندمش. او
هم خوشش میآمد و با صدای بلند می خندید. چند بار که این
کار را کردم چشمم افتاد به پنجره. کمیل پشتش ایستاده
بودو نگاهمان می کرد. نگاهش آنقدر غمگین بود که از کارم
دست کشیدم. او هم پرده را انداخت و رفت.
پس خانه بود. ولی چرا خودش بچه را نیاورد. نکند دلش نمی
خواهد بیایم .
زهرا خانم با یک کیف دستی کوچیک امدو گفت:
ــ شربت عسلش رو ریختم توشیشه اش، اگه اذیتت کرد بده
بخوره. یه سویشرت سبک هم براش توی کیف دستی گذاشتم هوا
گرمه، ولی دم غروبه، می ترسم یه وقت باد بلند شه، بچه
ضعیفه زود مریض میشه، بی زحمت تنش کن.
ــ چشم، نگران نباشید. حواسم هست. سعیده داخل ماشین
منتظربود و نگاهمان میکرد.
سعیده همانطور که ریحانه را تاب می دادگفت :
ــبچه چقدر لاغر شده، آخرین عکسی که ازش بهم نشون دادی
تپل تربود. از اینجا معلومه که وقتی تو بودی کارت رو
درست انجام میدادیا.
ــ سعیده نگو که جیگرم کباب میشه، بچه همش مریض بوده
دیگه.
ــ پس چرا تو بودی مریض نمیشد؟
ــ چرا، اون موقع هم میشد، ولی زود خوب میشد. بالاخره
این که بچه رسیدگی می خواد که شکی درش نیست، هیچ کس
براش مادر نمیشه.
سعیده بغض کرد .
ــ راحیل، میگم کاش یه کاری براش بکنیم. چرا آقای
معصومی زن نمی گیره؟
ــ نمی دونم، خواهرش قبلنا می گفت چندتا مورد بهش معرفی
کرده ولی قبول نمی کنه. ریحانه را بغل کردم و به طرف
سرسره ها بردمش و گفتم:
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن
🍁#قسمت_310
–ده دقیقه بیشتر وقت نمونده، یه کم سر بخوره بریم.
راستی سعیده شاید هفته ایی یه بار بیام ببرمش پارک.
سعیده خوشحال شد.
–خیلی کار خوبی میکنی، به نظرم بهت عادت کرده، اگه این
کارو کنی حالشم بهتر میشه.
*آرش*
هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید
قبول نکرد، گفت ببرمش خانه ی مادرش، دلش برایشان تنگ شده.
"حالا که شوهرش می خواد بیاد یاد مامانش افتاده".
بعد از این که کیارش را سوار کردم، گفت که می خواهد به
خانه ی خودشان برود.
ــ داداش مگه ماشینت رو نمی خوای؟
ــ بگو فردا مژگان بیاره دیگه.
با تعجب گفتم :
ــ مگه نمی دونی خونه ی مادرشه؟
ــ نه، کی رفت؟
ــ قبل از تو اون رو بردم گذاشتمش اونجا.
سرش را تکیه داد به صندلی ماشین و گفت:
–عمه اینا هنوز هستن؟
ــ آره، فردا شب میرن.
ــ پس بیا یه کاری کنیم، تو بیا خونه ی ما بمون صبح من
رو ببرشرکت، منم غروب میام پیش مامان، آخر شبم ماشینم
رو برمی دارم میام.
ــ باشه، پس بزار به مامان خبر بدم.
به خانه که رسیدیم، لباسش را عوض کرد. چمدانش را باز
کرد و دو تا نایلون به من دادو گفت:
–یکیش مال مامانه یکیشم واسه خودت، یادت نره صبح بزاری
تو ماشینت ببری خونه.
نگاهی به محتویات نایلونی که به من داده بود انداختم و
بسته را بیرون آوردم، یک ادکلن برند بود.
ــ داداش دستت درد نکنه، چرا اینقدر خودت رو انداختی به
زحمت.
همانطور که دوتا نایلون دیگر را جابه جا می کرد گفت:
–قابلی نداشت. بعد زیر لب زمزمه کرد: اینارم واسه مژگان
خریدم .
یاد راحیل افتادم که توقع سوغاتی از کیارش داشت. ولی
انگار خبری نبود.
"با خودم گفتم فردا میرم جفت همین ادکلن، زنونه اش رو
براش می خرم بابت سوغاتی بهش میدم".
روی تخت تک نفره ی اتاق که دراز کشیدم. احساس دل تنگی
آزارم میداد. گوشی ام را برداشتم و به راحیل پیام دادم.
ولی هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد. حتما با دختر خاله
اش سرگرم است و حواسش به گوشی اش نیست. اخلاق راحیل برایم
جالب بود. وقتی با من بود تمام حواسش پیشم بود ولی وقتی
دور از هم هستیم می تواند به کارش برسد و به من فکر
نکند.
چقدر توقع زیادیه که دلم می خواهد نبود من او را هم مثل
من آزار بدهد...شایدهم آزار میداد، شایدهم هر لحظه به
من فکر می کرد ولی بروز نمی داد.
راحیل برایم با تمام دنیا فرق می کرد. این فکر که نکند
برایم زیادی باشد و از دستش بدهم، تنها فکری بودکه
شیرینی وجود راحیل را در کنارم زهر می کرد.
سعی کردم برای یک شب هم که شده مثل او باشم و به چیزی
جز خواب فکر نکنم.
صبح که می خواستم کیارش را برسانم، مسئله ی سفرشمال را
گفتم. او هم گفت که این هفته خیلی کار دارد، ولی هفته ی
دیگر می توانیم برویم.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
دنیا را یکبار نگاه کن
آخرت را چندین بار،
و صاحبخانه را همیشه..
میرزا اسماعیل دولابی
گُمانمیڪنیمحجاب
براۍایناستڪهشناختهنشویم
اماقرآنمیفرماید :
حجابرارعایتڪنیدتاشناختهبشوید
بهچهچیزۍ!؟
بهتقواوعفت✨
#حجاب
20.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونجا که |نظامی| میگه:
مرا تا دل بُوَد ، دلبر تو باشی ...♥️
@nagvaydel313
«ببخش آن گناهانی که..
اشتیاق ما را به اباعبدالله
کم میکند،آن معصیت هایی
که مارا تامرزِ خداحافظی با
حسین می برد»💔
@nagvaydel313
تسبیحاتحضرتزھرا.س.
روبدونِ تسبیحبگید..!
بابندبندھایِانگشتکهبگی
روزقیامتهمینابهحرفمیان
شھادتمیدنکهباهاشونذکرگفتی...!
_ #شھیدحمیدسیاهکالیمرادی
#فاطمیه
رفیقیمیگفت:
شھید،شھیدمیشود..
مامُردههاهمخواهیممُرد
هـرآنطورکهزندگیکنیمهمآنطورمیرویم..
#شھیدانهزندگیکنیم✨🌱!'
#شهیدانہ
@nagvaydel313