#سیره_شهدا
روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند خواندهاند و اسم حسین آقا در فهرست نبوده است.
حسین آقا برای گرفتن رضایت فرمانده محور، پیش او میرود اما فرمانده مخالفت میکند.
همسرم که اصرار را بیفایده میبیند به فرمانده میگوید: من بچهی مشهدم اگر من را به این عملیات نبرید به محض برگشتن به حرم امام رضا(ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم...
فرمانده محور وقتی صحبتهای شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه میدهد.
در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیهی مدافعانحرم میگوید: همهی ما از مشهد آمدهایم، فردا شهادت امام رضا علیه السلام (ع) است و خوش بحال کسی که فردا شهید شود.
هنوز حرف این مدافعحرم تمام نشده بود که شهید محرابی به همرزمانش میگوید:" آن کسی که میگویی فردا "شهید" میشود من هستم
فردای آن روز، روز شهادت امام رضا در سوریه تیر به قلب ایشان اصابت کرد و در حالی که در "سجده" بودند و آخرین کلمهای که گفتند
"یاابالفضل"بود به شهـادت رسیدند.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_حسین_محرابی🌷
#سالروز_شهادت
@nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
#شهید_احمد_کشوری
🕊 شهید کشوری؛ از کمکهای مخفیانه به نیازمندان تا نشان خلبان شاخص
💌 مدتی بود که احمد خیریهای بین بچههای پایگاه هوایی کرمانشاه تشکیل داده بود و به برخی خانوادههای فقیر کمک مالی میکرد.
🔸 یک شب که به همین قصد داشت میرفت بیرون پایگاه، با اصرار همراهش شدم. روی صندلی عقب بستههای ارزاق حاوی قند، روغن، لوازم التحریر بود. در طی مسیر وارد جاده خاکی فرعی شدیم. احمد گفت: اینجا روستای تازهآباد کرمانشاه است. امشب چهره اصلی و بینقاب این مملکت را میبینی.
🔹 وقتی وارد روستا شدیم. احمد درِ خانهها را میزد و صاحب خانهها را به اسم میشناخت و بستهها را تحویل شان میداد.
🔸 داخل خانهای شدیم. پر از بچههای قد و نیمقد بود. به من گفت به درس و مشق بچهها رسیدگی کنم.
🔹 داخل خانه پیرمرد و پیرزنی شدیم. پیرمرد بیمار بود و حال تکان خوردن نداشت. احمد بالای سرش نشست و سرش را بوسید و نوازشش کرد. پیرمرد دستان احمد را با محبت گرفته بود و رها نمیکرد. بدون اینکه متوجه شود، احمد مقداری پول زیر بالشتش گذاشت و به پیرزن گفت: مادر! سماوری که قولش را داده بودم آوردم.
🔸 یکی از فقرا با گرفتن بسته، به جان شاه دعا میکرد! احمد گفت: این کمکها از طرف آیتالله خمینی است نه از طرف شاه!
راوی: محمد نیک رهی | کتاب؛ خانهای کوچک با گردسوزی روشن
🇮🇷 @nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
#طلبه_شهید نصرالله یوسفی
#عشق_به_خدا
نصرالله، سرباز مخلصي بود که براي خدا پاي در آوردگاه نهاده بود؛ در درياي وجودش عشق به خدا موج ميزد. او به تمام دنيا «نه» گفت تا تمام کمال را از عالم معنا تحصيل کند. همرزم او چنين ميگويد:
در شبهاي عمليات، هرگاه قبل از اذان صبح برميخاستم، او را بر سجادة تضرع ميديدم که قامت بلند نماز بسته و مرواريد اشک از چشمان ايمان ميافشاند. و به راستي که چقدر زيبا است مناجات جواني خائف از خدا در دل شب!
هنگامي که در بيمارستان بستري بود، مناجات و راز و نيازش با وجود جراحات شديد ترک نشد. هم اتاقي او ميگويد: هرگاه که بيدار ميشدم، او را در حال راز و نياز با خداي خويش ميديدم. خود من نيز شاهد بودم که واپسين بار گفت: «خدايا! ديگر بس است.» و کمتر از يک ساعت بعد دعوت حق را لبيک گفت.
به نقل از #برادر_شهيد
@nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
#شهید_صادق_گنجی
خاطره فرزند شهيد صادق گنجي :
🖊شهيد گنجي حزب اللهي صادق كه به اندازه تمامي سرزمين تن سوخته زادگاهش دشتستان مهربان بود وبه وسعت دریای استانش بوشهر عاشق . او در برابر دوست متواضع و در برابر دشمن بي پروا و قلبش براي اسلام مي تپید. او انقلابيِ مبارزي بود كه درس مقاومت و ايثار را در جبهه ها ی نبرد اموخته بود. در روابط اجتماعي چنان صميمي بود كه به سرعت اطرافيانش را شيفته خودمي كرد .در پي شهادت ايشان در لاهور تيترهاي درشتي صدر صفحات كليه جرايد انگليسي زبان و اردو زبان اختصاص به اين حادثه يافتند و مطبوعات به حدي وسيع به انعكاس اين خبر عكس العمل مقامات رسمي پاكستان در اين رابطه و نحوه بدام اقتادن ضارب و ضاربين پرداختند .
@nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
#شهید_مجید_بقایی
در طی مسیر مشغول تلاوت قرآن و حفظ سوره والفجر بود. به كمك یكی از دوستانش این سوره شریفه را از حفظ میخواند. پس از رسیدن به مقصد، همگی از ماشین پیاده شدن و به طرف سنگر دیدهبانی حركت کردن. در بین راه به برادران همراه میگه: میشه انسان به این درجاتی كه خداوند در قرآن فرموده، برسه:
یا اَیتهاالنَّفس المُطمَئنَّه ارِجِعی الی ربِّكِ راضیَهً مرضیهً فَادخُلی فی عِبادی وَادخُلی جَنَّتی:و آیا خدا توفیق این امر مهم را به انسان میدهد كه به آن مرحله عالی نایل گردد؟هنوز كلام مجید به انتها نرسیده بود كه خمپاره دشمن به نزدیكی آنها اصابت كرد و جواب سوال خود رو با فوران خون مطهر گرفت و عاشقانه و خالصانه به سوی پروردگارش پرواز كرد و به درجه قرب و رضوان الهی دست یافت.
هدیه به روح پاک شهید #صلوات
@nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
#شهید_احمد_رضایی
☘او کشاورز زادهای بود که با رزق حلال و در اوج معنویت رشد یافته بود، به مسائل و مراسم مذهبی، دینی بسیار مقید بود و همواره با ارتباط صمیمی، مهربانی، گشادهرویی، ویژگیهای نیک و پسندیده اخلاقی خود را نشان میداد، همچنین در کمک به دیگران از هیچ چیزی دریغ نمیکرد و با اعتقاد، زمینه حرکت به سوی شهادت در راه اسلام و انقلاب را فراهم میکرد.
✨با اعتقادی که نسبت به دفاع از انقلاب و حرم حضرت زینب(س) داشت، آرزوی شهادت را برای خود تکرار میکرد و همیشه میگفت، مهمتر از حیات داشتن، زندگی، شرکت در جبهه حق علیه باطل است، او برای شرکت در صحنه نبرد با اختیار کامل و برنامهای مشخص تصمیم گرفت، رسیدن به آرزوی بزرگش یعنی شهادت وی را به خدمت در سپاه پاسداران کشاند، پس از مدت کمی به آرزوی خود رسید.
🔹هنگامی که میخواست اعزام شود، گریه میکردم و از روی احساسات خود میگفتم، به این سفر نرو، اما اعتقادم مرا به صبر در این موضوع وا میداشت، شهید رضایی قبل رفتن میگفت، «رضایت تو برایم در این سفر شرط است، ولی این را بدان امروز دوباره صحنه عاشورا مجسم شده و ما باید از دین و حرم اهلبیت(ع) دفاع کنیم»، این سخن او مرا آرام میکرد و من از خدا میخواهم تا بتوانم با آموختههای خود از این شهید بزرگوار و عمل به وظایف خود از جمله حجاب که مورد تأکید ایشان بود، سعادت شهادت را به دست آورم.
#راوی : همسر شهید
@nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
#شهید_امیر_حاج_امینی
خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده… اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی. بیسیم چی (شهید) پور احمد…
اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد…
یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: “نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام… اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم….”
ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش…. می گفت: من خاک پای شماهام ….
داداشش می گه: یه بار نشسته بودم کنار مزارش؛ دیدم یه جوون اومد سر مزار و بهم گفت: شما با شهید نسبتی دارین؟ با اصرارش گفتم برادرشم. همینکه اینو شنید، گفت: ما اول مسلمون نبودیم، اما با اجبار مسلمون شدیم ولی از ته دلمون راضی نبودیم و شک داشتیم. تا یه بار اتفاقی عکس این شهید رو دیدم. واقعاً حس می کردم داره باهام حرف می زنه؛ طوری تاثیر روم گذاشت که از ته قلبم به اسلام ایمان آوردم و از اون به بعد همش سر مزارش میام….
بعد شهادتش یه نامه به دستمون رسید که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اینطور شروع می شد: “از اینکه به این فیض عظیم الهی نایل شدم، خدا را بسیار شکر گذارم…..”
دفعه آخری موقعی بود که بچه ها یک به یک جلو می رفتن و بر می گشتن. یه بار دیدیم امیر بلند شد که بره تو خط. یکی بهش گفت: حاجی! الان نوبت منه… ولی امیر گفت: نه! حرف نباشه، این دفعه من می رم…..
همین دفعه بود که با خوردن یه خمپاره شهید شد.
#سیره_شهدا
💥#شهید_عباس_کریمی ،یک نظامی تمام عیار بود. شنیدن اسمش،لرزه بر اندام افسران عراق می انداخت...
بعضی از انها وقتی اسیر می شدند، خیلی دوست داشتند این فرمانده
(از نگاه خودشان) اعجوبه و خشن را ببیند، و می دیدند... این دیدار کافی بود فقط چند دقیقه باشد... همین چند دقیقه نگاه انها را به کلی عوض می کرد... هر کسی که برای یک بار هم حاج عباس کریمی را دیده باشد،به مهربانی و سعه صدر او شهادت می دهد،حتی برخی از عناصر کلیدی ضد انقلاب به این خصوصیت اعتراف کرده اند،همان هایی که حاج عباس با مدد گرفتن از نیروی ایمان و شجاعت خودش انها را به اغوش ایران و اسلام باز گرداند....
💥پيكر غرق در خون وگل حاج عباس, زماني به تهران منتقل شد كه تنها چند روز از اولين سالگرد شهادت فرمانده پيشين لشكر محمد رسول الله (ص) يعني👈 «حاج محمد ابراهيم همت» مي گذشت... عباس را طبق وصيت خودش در بهشت زهراي تهران - قطعه 24 در جواز مزار شهيد مصطفي چمران دفن كردند...ِ
راوی : همسر شهید
@nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
#سوژه_روایتگری
بصیرت
فَقْدُ الْبَصَرِ أَهْوَنُ مِنْ فِقْدَانِ الْبَصِيرَةِ.
نابینایی آسانتر از بی بصیرتی است.
تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 41، ح 5
شهید رضی می گفت:
نمیتوانیم این شعارها را بدهیم و عمل نکنیم، شعارهای لبیک یا حسین، لبیک یا زینب و لبیک یا علی، زمانی مفهوم و عینیت واقعی پیدا میکنند که در عمل نیز ظهور پیدا کنند؛ و الا شعار هیهات من الذله دادن کافی نیست.
این شعار باید به منصه ی ظهور برسد و نشان دهنده شعور و درک انسان باشد. و الا صرف حرف زدن از یک موضوع، دردی را دوا نمیکند.
وی همینگونه که سخن میگفت، میاندیشید و عمل میکرد.
همسرم میگفت: کسی که همیشه میگوید: شهادت همه آرزوی من است، ولی نمیتواند اسم خود را در لیست مدافعان حرم بنویسد، باید این شعار را ندهد، چرا که تاثیری برایش ندارد.
خانم زینت ربیعپور، همسر بزرگوار مدافع حرم، #شهید_جمال_رضی⚘🕊⚘
نثار ارواح طیبه امام و شهدا، #صلوات🌹
@nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
#شهید_سید_احمد_پلارک
تلنگرِ شهید: بینمازها از شفاعت محرومند!
یکی از آشنایان، خوابِ شهیـد احمد پلارک رو دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد ، شهید پلارک بهشگفت: "من نمیتونم شما رو شفاعت کنم... فقط وقتی میتونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبانتان را نگه دارید ، در غیر این صورت هیچکاری از من بر نمیاد..."👌
📚منبع: مجموعه خاطرات۱۳ «کتاب پلارک» ، صفحه ۲۶
@nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
🎤👈 همسر استاد مطهری رحمة الله علیه
🔶 مادر استاد در مورد شهید مطهری گفتند: در زمانی که استاد مطهری را هفت ماهه حامله بودم، در خواب دیدم که در مسجد فریمان تمام زنان فریمان نشسته اند و من هم آنجا هستم.
🔶 یک دفعه دیدم که خانم بسیار محترم و مقدّسی با مقتعه وارد شدند و دو خانم دیگر دنبال ایشان آمدند، در حالی که گلاب پاش هایی را در دست داشتند.
🔶 آن خانم مجلّلی که در جلو آن دو خانم بودند، به آنها گفتند: گلاب بریز، آنها روی سر تمام خانم ها گلاب پاشیدند. وقتی به من رسیدند، سه دفعه روی سر من گلاب ریختند.
🔶 ترس مرا فرا گرفت که نکند در امور دینی کوتاهی کرده باشم. ناگزیر مجبور به سؤال کردن شدم و از آن خانم پرسیدم: چرا روی من سه دفعه گلاب پاشیدند⁉️
🔶 گفتند: به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچّه به اسلام خدمتهای بزرگی خواهد کرد.
🔶 وقتی مرتضی به دنیا آمد، با بچّه های دیگر فرق داشت، به طوری که در سه سالگی کُت مرا بر دوش می انداخت و به اتاقی در بسته می رفت و در حالی که آستینهای کت به زمین می رسید، به نماز خواندن می پرداخت.
📚 پاره ای از خورشید، ص 97
@nahadnamazjomehvarzane
#سیره_شهدا
#شهید_علیرضا_قبادی
علیرضا به نیازمندان بسیار کمک میکرد. چندین وقت پیش یکی از دوستانش از سوریه به او زنگ زد گفت:خانواده ام به پول نیاز دارند, علیرضا نیز دو ماه از حقوق خودش را برای خانواده اش فرستاد.من به او گفتم: مادر جان تو میخواهی ازدواج کنی و باید برای خودت پول پس انداز کنی اما او گفت:« عیبی ندارد, حتما به پول احتیاج دارد, او ایران نیست که پول برای خانواده اش بفرستد.»
@nahadnamazjomehvarzane