#داستا_عکس11
عباس تفنگ آب پاشش را برداشت و جلوی در ایستاد.
پدر، کوله پشتی اش را برداشت. سربند کلنا عباسک یا زینب را بست و عباس را بوسید.
حسین رویش را برگرداند و گفت: یا من هم ببر یا دیگه به من نگو عباس.
نمایشگاه انجمن باغ گردو
به ساعت دقت کردید؟ قلم ها یک و بیست دقیقه خون شان به جوش می آید.
باغچه ی داستانک
تنور روشن کرده
قلم ها منجمد نشود صلوات بفرست
کتابدار وسط حرفش دوید که:
-آقا البته قیاس به نفس میفرمایند.
و معلم فرانسه که با استکان بازی میکرد گفت:
- شوخی نکنیم، آقا. حقیقت را قبول کنیم. من هم قوچان که رئیس فرهنگ بودم، بیست سال پیش را میگویم، معلم حسابمان روس بود. دیوانه شد. درس را ول کرد. بعد هم نفهمیدم چه طور سر به نیست شد. در این سی سال که من در فرهنگم تا حالا چهار تا از همکارهام دیوانه شدهاند...
- من مگر چرا آمدم رشته تخصصیام را ول کردم و معلم نقاشی شدم؟ بله؟ برای این که پنج سال یا هفت سال یک مطلب معین را به مغز کرهخرهای مردم فرو کردن، بحث و مطالعه را برای ابد رها کردن، و حتی برای تدریس احتیاجی به مطالعه و تعمق نداشتن، و همان تنها اره و تیشهای را که توی دانشسرا به دستمان دادهاند روی مغز هر بچهای به کار انداختن، این یا آدم را دیوانه میکند یا احمق. اگر آدم حسابی باشد یا تدریس را ول میکند یا دیوانه میشود و اگر حسابی نباشد کودن میشود. احمق میشود. من که به این نتیجه رسیدهام.
معلم جبر که وقتی حرف میزد لق لق میخورد. گفت:
- راجع به حمق که من خیالم راحت است. هر چه باید شده باشد، شده. من الان چهارده سال است درس میدهم. و اما به نظر من معلمها را فقط در مقابل دو مرض باید بیمه کرد. در مقابل سل و در مقابل...
دستش را به طرف پیشانی رنگ پریدهی بلندش برد و دو سه بار با انگشت به آن زد. معلم نقاشی گفت:
- نه آقا. در مقابل حمق!
معلم شرعیات تکانی خورد و با لحنی تسلادهنده گفت:
- فقط سخت نباید گرفت آقایان. عصبانی نباید شد. گور پدرشان خواستند بفهمند، نخواستند نفهمند. شماها جوانید و خیلی حرارت دارید. یک کمی پا به سن که گذاشتید و حرارتتان تمام شد کار درست خواهد شد. بیخود خیالتان را ناراحت نکنید.
معلم تاریخ شاید برای اینکه بحث را عوض کرده باشد. گفت:
- من که اصلاً بیمه نمیشوم. مردهشور! من خودم بیمهی عمر شدهام. هجده سال دیگر بیست هزار تومان پول عمرم را هم از بیمه خواهم گرفت.
- یعنی تا هجده سال دیگر خیال داری زنده بمانی؟
از این شوخی کتابدار همه خندیدند. حتی خود او هم خندید و مجلس از رسمیتی که به خود گرفته بود افتاد. صحبتهای دونفری و خندههای کوتاه شروع شد. کتابدار برای این که شوخی خود را جبران کرده باشد با معلم شرعیات راجع به بیمه گرم گرفته بود و معلم تاریخ از صدی دو حق کارمندی صحبت میکرد و معلم شرعیات راجع به تکه زمینی که اخیراً در عباسآباد معامله کرده است برای پهلو دستیاش میگفت. و معلم فرانسه راجع به ترفیعات از ناظم چیزی میپرسید... فراش پیر آمده بود استکانها را جمع میکرد که، در اتاق باز شد و رد میان موجی از هیاهو و جنجال حیاط مدرسه که به درون آمد، مدیر مدرسه از پیش و دو نفر کیف به دست از عقب او وارد دفتر شدند.
3
#لقمه_کتاب
دوستان محترم نکته و نظرات خود را در مورد داستان بیان بفرمائید.
نمایشگاه انجمن باغ گردو
#لقمه_کتاب دوستان محترم نکته و نظرات خود را در مورد داستان بیان بفرمائید.
همخوانی و نقد گروهی آثار نویسندگان برتر
بزرگسال نویسی باغ گردو
هدایت شده از حکیمک
#حکمت_کودک
این گل رو برای مامانم چیدم. کاش منم یه بچه داشتم بهم گل هدیه میداد.
دلنیا۴/۵
https://eitaa.com/joinchat/1709506666C79234e1236
تا همین الان 11152کلمه شده به امید خدا بحران دوم به وسط رسیده و به زودی به اوج میرسه ان شالله