#سیدجلال_آل_احمد
همه سرگرم بساط خرده ریز فروش ها بودند.او چیزی نگفت.کوششی کرد که مچ دست خود را رها کند و به راه خود ادامه بدهد ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود.مچ دست او را گرفته بود و پشت سر هم لعنت می فرستاد و داد و بی داد می کرد:
_مرتیکه ی بی دین از خدا خجالت نمی کشی؟آخه شرمی...حیایی. او یک بار دیگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار خود برود ولی پسرک به این آسانی ها راضی نبود و گویا می خواست تلافی کسادی بازار خود را سر او در بیاورد. کم کم یکی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آن دو جمع می شدند ولی هنوز کسی نمی دانست چه خبر است. هنوز کسی دخالت نمی کرد.او خیلی معطل شده بود.
پیدا بود که به زودی وقایعی رخ خواهد داد.اما سرمایی که دل او را می گرفت دو باره بر طرف شد.گرمایی در دل خود،و بعد هم در مغز خود،حس می کرد.بر افروخته شد.عنان خود را از دست داد و با دست دیگرش سیلی محکمی زیر گوش پسرک نواخت.نفس پسرک برید و لعنت ها و فحش های خود را خورد. یکدم سرش گیج رفت.مچ دست او را فراموش کرده بود و صورت خود را با دست می مالید.ولی یک مرتبه ملتفت شد و از جا پرید.او با سه تارش داشت وارد مسجد می شد که پسرک دامن کتش را چسبید و مچ دستش را دو باره گرفت.
دعوا در گرفته بود.خیلی ها دخالت کردند.پسرک هنوز فریاد می کرد، فحش می داد و به بی دین ها لعن می فرستاد و از اهانتی که به آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود جوش می خورد و مسلمانان را به کمک می خواست.
هیچ کس نفهمید چه شد.خود او هم ملتفت نشد.فقط وقتی که سه تار او با کاسه ی چوبی اش به زمین خورد و با یک صدای کوتاه و طنین دار شکست و سه پاره شد و سیم هایش،در هم پیچید و لوله شده به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد و به جمعیت نگریست،پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خود را به خوبی انجام داده است آسوده خاطر شد.از ته دل شکری گفت و دوباره پشت بساط خود رفت و سر و صورت خود را مرتب کرد و تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.
تمام افکار او هم چون سیمهای تارش در هم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت می کرد یخ زده بود و در گوشه ای کز کرده افتاده بود ، و پیاله ی امیدش هم چون کاسه ی این ساز نو یافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد
پایان
نمایشگاه انجمن باغ گردو
#سیدجلال_آل_احمد همه سرگرم بساط خرده ریز فروش ها بودند.او چیزی نگفت.کوششی کرد که مچ دست خود را ر
نظرتون درباره پایان بندی این داستان از آقا جلال چیه؟
در انجمن بزرگسال بفرمایید
شاهرخ مسکوب:
«اول باید بد بنویسی، تا بعداً بتوانی بهتر بنویسی.»
@nahal313
تا وقتی در نوشتن زیادهروی نکنی، لذت واقعی آن را نمیچشی.
@nahal313
ندبه محمدی:
می رسد به گوش من
یک صدای آشنا
پر شده تمام شهر
از صدای ربنا
نان گرم و ظرف آش
روی سفره ی غذاست
روزه اولی شدم
میهمانی خداست
بداهه
نمایشگاه انجمن باغ گردو
ندبه محمدی: می رسد به گوش من یک صدای آشنا پر شده تمام شهر از صدای ربنا نان گرم و ظرف آش روی سفره
از اشعار زیبای کوچه باغ شاعرها☺️