eitaa logo
نمایشگاه انجمن باغ گردو
79 دنبال‌کننده
396 عکس
53 ویدیو
29 فایل
اطلاع رسانی ها * نمونه کارها * موفقیت درختان باغ * نکته هایی برای نویسندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفته کتاب وکتابخوانی گرامی باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یا ذالجَلال و اْلاِکْرام 🌹
هر دو همین که داخل اتاق شدند، به طرف پنجره رفتند. بیرون تاریکی محض حکمفرما بود و درعین حال برف به آهستگی می‌بارید. پیرمرد آهی کشید و روی صندلی نشست. سپس سو وسایل کار خود را آورد و مشغول نقاشی شد. این وضع یک ساعت بیشتر طول نکشید، آن وقت برمان به مسکن خود بازگشت.  نخستین طلیعه‌ی بامدادی به صورت نور حفیفی از خلال پرده های ضخیم پنجره های اتاق به درون تراوید و بدین ترتیب پایان آن شامگاه تلخ و محنت آلود را اعلام کرد.  تازه یک ساعت بود که سو خسته و رنجور به خواب رفته بود. تمام شب را در کنار بیمار محتضر به صبح آورد. جوآنا حتی آخرین سخنان خود را هم به او گفته بود: «لباس های مرا خودت بردار. و جسد مرا در گورستان بسپار.» سو هرچه گفت تاثیر نبخشید. آنچه منطق آنچه پند و اندرز از کودکی به خاطر سپرده بود یکایک آن را به دوست ناکام خود بازگفت، ولی نتیجه نبخشید. جوآنا مدام یک جمله را تکرار می کرد: «یقین دارم آخرین برگ افتاده. فقط می‌خواهم آن را با چشم خود ببینم و آن وقت به آسودگی بمیرم.» سرانجام دختر بیمار به خواب رفت. به خواب رفت تا در اولین لحظه‌ی صبح قامت عریان شاخه‌ی پیچک را ببیند. وقتی او خوابید سو هم زار و ناتوان به روی بستر خود افتاد.  «سو برخیز صبح شده. برخیز و آن پرده را کنار بزن!» سو چشم باز کرد. هنوز فضای داخل اتاق تاریک بود. در یک لحظه خاطره‌ی دردناک بوته‌ی پیچک به یادش آمد: «آخرین برگ!» باز هم صدای ضعیف جوآنا بلند شد:  مرا ببخش که تو را بیدار کردم. برای خاطر من بلند شو و آن پرده را کنار بزن.» چاره چه بود؟ سو با گام های مرتعش به طرف پنجره رفت. دستش می‌لرزید و قلبش می‌زد. آهسته پرده را به یک سو کشید: خدایا! آخرین برگ ... آخرین برگ هنوز نیفتاده بود.  جوآنا نگاه کرد. با چشمان گشوده بازهم خیره شد. بلی، آخرین برگ هنوز در شاخه‌ی پیچک نمایان بود. با وجود ریزش برف، علی رغم وزش آن بادهای سهمگین، هنوز آخرین برگ بر بدنه‌ی آن دیوار آجری جلوه گری می‌کرد.  یک تبسم خفیف بر لبان رنگ پریده‌ی جوآنا ظاهر شد: «چطور شد که آخرین برگ نیفتاد؟ من خودم صدای باد را تمام شب می‌شنیدم. من یقین داشتم که این برگ افتاده» سو در حالی که دو قطره‌ی اشک بر رخسارش می‌چکید: سر را به جانب جوآنا خم کرد: «عزیز دلم، آخر کمی هم به حال من فکر کن، اگر تو به فکر خودت نیستی، اگر به زندگی خود علاقه نداری، لااقل به حال بی‌کسی و تنهایی من رحم کن.» 6
هدایت شده از ندبه محمدی
📣📣📣📣 مسابقه کوچه باغ 2 با موضوع شب یلدا فرصت: یک هفته هشتک: حتما هشتک و نام خانوادگی رو پای اثر بنویسید.